داستان کوتاه موهای عروسکی و معرکه عالیه به قلم صدیقه صادقی
https://hozeyemashgh.ir موهای عروسکی _نمیخوای بخوابی.گردنم خشک شد. مامان فقط ی ذره دیگه بازی کنم،بعدمیخوابم.دوباره موهای بافته مادرش رادردست میگیردوبازی ناتمامش راادامه میدهد.موهای مادرش عروسک هایش بودند.نه اینکه عروسک نداشته باشد،داشت.همین چندروزپیش مادرش ازشعبان نمکی خریده بود.همسایه هاگونی گونی نان خشک به شعبان میدادندوازاوظروف پلاستیکی وروحی می خریدند.بعضی وقت هاشعبان ذوقش گل می کردوکنارخنزل پنزل هایی که دولاپهنا به زن های کوچه می فروخت ،اسباب بازی هایی راهم ازچرخش آویزان می کرد.بچه هابادیدن اسباب بازی هابه چادرمادرهایشان می چسبیدندوبااصرارازآن هامی خواستندیکی ازآنها رابرایشان بخرد.مادرهای همسایه بادست به مریم اشاره میکردن وبه بچه هایشان که مثل کنه دست بردارنبودند،نشانش میدادن. «ازمریم یادبگیرین،ببینین...