پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

داستانی از الیاس یادگاری منتشر شد

❤️
انتشارات بین المللی حوزه مشق
چاپ انواع کتاب

صفحه اصلی


با مدیریت دکتر فردین احمدی
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

 

 

ماه عسل

تازه بیست سالش شده بود

تازه توی یه شرکت تولیدی استخدام شده بود

و تازه حقوق گرفته بود

اینقدر عجول و هول بود که همین تازگی هم عقد کرده بود

یکی نبود بهش بگه پسرجون میذاشتی چارتا حقوق بگیری ، چارجا بری ، با چارتا آدم لول باالتر از خودت آشنا بشی ، یکم توی

مردم بگردی بعد بری دختر مردم را بدبخت کنی!

یه بچه ی دانشجوی سربازی نرفته که به لطف چندسال پشت سر هم و مداوم ، حرف حق زدن معافیت پزشکی سربازی گرفته بود و

اگه یه روز اتفاقی عینکشو یادش میرفت بزنه حتی اگه باباشم از کنارش رد میشد نمیدیدش و از کنارش رد میشد !

توی پیاده روی پرازدحام جمعیت با تازه عروسش و مادرخانومش به سمت حرم حرکت میکرد ؛ صدای دستفروش ها و مغازه دارها

بلند بود .. عکس حرم بارگاه بفرما .. زعفرون قائنات زرشک اعال بفرما… انواع سجاده و جانماز و تسبیح جلوی پیشخون مغازه

ها آویزون بود وبا بوی عطر مشهدی یه فضای نوستالژی واسه تازه دوماد ایجاد کرده بود . یاد زمون بچگیش افتاد اون زمانی که از

پاچه ی شلوار باباش آویزون میشد و التماس میکرد واسش اسباب بازی بخره .. چندباری تو بچگی با پدرومادر و خواهر برادرش

اومده بود مشهد ؛ ولی االن با خانم تازه عقد کرده اش و مادرخانومش اومده بود دستش توی جیب خودش بود و مردی بود واسه

خودش ، مردیشو همون اول نشون داد و از آب میوه فروشی ، آب هویج بستنی وشیرموز واسشون خرید و همون کنار پیاده رو نوش

جان کردند و رفتند حرم …

یه مشهد سه چهارروزه اومده بودند با یه تور ازآژانس مسافرتی شهرشون از اینا که هتل و شام و ناهار و بلیط رفت و برگشت همه

چی اوکی بود فقط میخاست بری حرم و برگردی هتل غذا بخوری و استراحت کنی..

روز دوم بود خانوم و مادرخانومش رفته بودند قسمت زنانه حرم زیارت و قرار گذاشته بودند بعد نماز کنار خروجی باب الرضا

همدیگه را ببینند.

یکی دوساعتی تا اذان ظهر وقت داشت .به سرش زد تنهایی بیاد توی پیاده روی خیابون منتهی به حرم یه چرخی بزنه و مغازه ها را

دید بزنه ..

توی پیاده رو بیشتر ازاجناس مغازه ها ، به مردم نگاه میکرد زن و مرد و بچه و پیر و جوون از همه جای مملکت اومده بودند واسه

زیارت و سیاحت

اون موقع که با خانومش بود معذب بود واسه نگاه کردن ولی االن راحت خانومای خوشگلی که رد میشدند را دید میزد .

یه پسر تازه سراز تخم درآورده که تازه چشم و گوشش باز شده و هنوز جوونی و شیطنت نکرده بود . از پشت میز مدرسه اومده بود

پشت فرمون زندگی متاهلی نشسته بود و باید میچسبید به کار و زندگی و مسئولیت و تعهد و هزار کوفت و زهرمار دیگه ..

همینطور که توی پیاده رو قدم میزد و غرق افکارش بود با یه مرد جاافتاده حدودا چهل پنجاه ساله چشم تو چشم شد

یه مرد نامرتب با موها و ریش درهم و جوگندمی با یه بلوز قهوه ای تیره و یه شلوار کرم رنگ و رو رفته ..

آقا سوییت منزل هتل بفرما …

ظاهرا از اینا بود که واسه مسافرا منزل و سوییت و هتل جورمیکردند و از صاحب خونه و هتل پورسانت میگرفتند

از اینا تو همه ی ورودی شهرها هست ولی توی مشهد بیشتر اطراف حرم هستند ..

یه لبخندی زد و گفت ممنون هتل گرفتم .. آقاهه همین طور که نگاهش میکرد داد زد اتاق خالی سوییت بفرما .. یهو از دهنش

پرید خونه خالی هم دارید ولی بعد پشیمون شد از حرفش ، از خجالت سرخ شد و سریع اومد بره که مرد میانسال دستشو گرفت ،

لبخندی زد و گفت خونه خالی هم داریم جوون .. و کشیدش سمت خلوت پیاده رو و گفت اسمت چیه جوون

جوونک گفت اسمم رضاست آقا شوخی کردم منظوری نداشتم

مردک گفت منم منظوری ندارم آقا رضا ولی اگه مورد ازدواج موقت میخای دارم فقط من به هرکسی نمیگم باید طرف مثل خودت

آدم حسابی و مطمئن باشه

گوش های رضا قرمز شده بود و حسابی داغ کرده بود.

نمیدونست چی بگه ، هنگ کرده بود و فقط به حرفای مرد غریبه گوش میداد :

ببین آقا رضا یه پیرمردی را میشناسم که خیلی مرد محترمیه بنده خدا پاش شکسته و چون پیره استخونش جوش نمیخوره و زمین گیر

شده ، خرج زندگی خودش و زنش به عهده ی یه دونه دخترشه یه دختر جوون و خوشگل داره که من مسافرایی که ببینم مثل خودت

 

آدم حسابی و شیرپاک خورده هستند را میبرم خود پیرمرده یه صیغه ی محرمیت ساعتی میخونه و توی خونه ی خودش بهشون اتاق

هم میده

رضا که قلقلکش شده بود گفت ولی من وقت ندارم بعد نماز باید برم

مردک در حالی که به موتورسیکلتی که کنار پیاده رو زنجیر شده بود اشاره میکرد گفت خونش نزدیکه ؛ یه ساعته خودم میبرمت و

برمیگردونمت همین جا و بدون اینکه منتظر جواب رضا بشه رفت سراغ موتورش و زنجیرش را باز کرد و سوارش شد.

یه نگاهی به پشت سرش انداخت و به رضا گفت بیا دیگه

رضا هم که هم نگران بود و هم دهنش از حرفای غریبه ای که حاال باهاش آشنا شده بود آب افتاده بود بی اختیار رفت نشست روی

ترک موتور پشت سرش و باهم راه افتادند .

توی مسیر مردک سرشو برمیگردوند و توی گوش رضا وزوز میکرد و از دختره تعریف میکرد. از اینکه خونواده ی پیرمرد خیلی

محترم و آبرو دارهستند . چندین بار رضا را قسمش داد به صاحب اسمش که اگه اومدی و آدرس را یاد گرفتی بعدا خودت با دوستات

نیایید و حتما با خودم هماهنگ کن خودم دوباره میبرمت و من زیاد ازت پورسانت نمیگیرم از این حرفا ..

دوتا خیابون که رد کردند مردک موتورشو نگه داشت و به رضا گفت : بابای دختره همون بنده خدا که خودش صیغه ی محرمیت را

واست میخونه ، بخاطر تحمل درد پای شکسته اش مجبوره تریاک بکشه و من هروقت واسشون مشتری میبرم باید واسش تریاک

بخرم . شما روی موتور منتظرم بشین تا من برم و یکی دودقیقه دیگه برگردم بعد از موتور پیاده شد فرمون را داد دست رضا و

گفت رضا جان عجالتا االن دویست تومن بده بعد توی خونه که رفتیم خواستی پول بدی ازش کم میکنم ..

رضا اول مردد بود ولی بعد باخودش گفت خب موتورش که پیش منه و نمیتونه فرار کنه و منو سرکار بذاره و با یکم دست دست

کردن از توی جیبش دویست تومن درآورد و داد بهشو گفت راستی اسم شما چیه مردک جواب داد من یوسفم اطراف حرم همه منو

میشناسند مغازه دارای اطراف منو به نام یوسف موتوری که سوییت اجاره میده میشناسند. رضا گفت خب آقا یوسف زیاد طول نکشه

ها من باید زود برم

یوسف خنده ی ریزی زد و گفت نگران نباش زود برمیگردم..

پنج دقیقه نشده برگشت وسوار موتورش شد و باهم راه افتادند.

رضا دل تو دلش نبود خیلی خوشحال بود با خودش میگفت خدایا شکرت هم اومدم زیارت هم سیاحت ایشاال زودی برمیگردم هتل یه

دوش میگیرم و میرم حرم دنبال خانومم ..

توی همین افکار بود و داشت باگردوهاش بازی میکرد ببخشید با دمش گردو میشکست که رسیدند سر یه کوچه ی بن بست . یه

مغازه ی پالسکو فروشی سر کوچه بود ، یوسف موتور را خاموش کرد از موتور پیاده شدند یوسف خیلی آروم گفت آقا رضا اون در

طوسی رنگ خونه آخر سمت چپ کوچه را میبینی ؟ رضا یه نگاهی کرد و گفت بله میبینم همون خونه ی آجری با در طوسی رنگ

یوسف گفت آفرین خودشه ، همسایه روبرویی شون خیلی فضوله و همش سرک میکشه من اول میرم توی خونه شما هم دودقیقه صبر

کن و بیا تو

در را واست باز میذارم

رضا که دل تو دلش نبود گفت باشه باخودش فکرد کوچه بن بسته و اینم که نمیتونه پرواز کنه …

یوسف فرمون موتور خاموش را گرفت دستش و پیاده رفت ته کوچه و سمت چپ روبروی در طوسی رنگ که رسید یه اشاره به

رضا کرد و با انگشتاش عدد دو را نشون داد یعنی دودقیقه دیگه بیا و رضا نگاه کرد که یوسف با موتور بدون اینکه در بزنه یا کسی

در را باز کنه رفت توی خونه .. باخودش گفت چرا در نزد ..شاید در را واسش باز گذاشتند ..

رضا یکی دو دقیقه منتظر موند و رفت ته کوچه و سمت در طوسی رنگ ولی در باز نبود . اطراف را نگاه کرد که یه وقت همسایه

ی فضول مراقبش نباشه و خواست در بزنه که یهو دید ای دل غافل … کنار در طوسی رنگ یه راه باریک هست یه کوچه ی تنگ و

باریک که از سر کوچه مشخص نیست و فکر میکنی بن بسته! و از اول کوچه که نگاه میکنی هرکی میره تو کوچه ی باریک انگار

داره میره توی خونه ی سمت چپی!

یه لحظه مخش هنگ کرد نمیدونست چیکار کنه بی اختیار در طوسی رنگ را زد پیش خودش فکرد شاید اشتباه میکنه و الکی شک

کرده

چند بار در را زد ولی کسی جواب نداد

رفت ته کوچه ی باریک و دید که به خیابون کناری راه داره !

دوباره برگشت سر کوچه ی اصلی یه نگاهی به مغازه ی پالسکو فروشی انداخت همینطور که مغز نداشته اش داشت افکارشو جمع

و جور میکرد و بین شک و یقین و انکار و پذیرش موضوع کلنجار میرفت و با اینکه کاله سرش رفته کنار میومد مغازه دار اومد

بیرون و با یه نگاه عاقل اندر سفیه و یه پوزخند تمسخرآمیز بهش گفت این مرتیکه ی حقه باز سر تو را هم کاله گذاشت و تیغت زد؟

حاال چقدر ازت پول گرفت؟

رضا که الل شده بود و حرفی واسه گفتن نداشت زل زده بود توی چشم مغازه دار و از خجالت و عصبانیت رنگ صورتش قرمز

متمایل به سیاه شده بود ؛ مغازه دار که عین خیالش نبود و انگار واسش عادی بود گفت این مرتیکه ی حروم لقمه هرازگاهی آدمای

ساده لوح را میاره اینجا و تیغشون میزنه و جوری موقع تلفظ کلمه ی ساده لوح براندازش کرد که

رضا دلش میخاست از خجالت آب بشه بره توی زمین

بدون اینکه یک کلمه بگه خیلی سریع رفت به سمت خیابون

دقیقا نمیدونست کدوم خیابون و کجای شهره

ولی میدونست به هر تاکسی ای که بگه حرم میبرنش همونجا که سوار موتور یوسف شده بود

توی مسیر توی تاکسی بغض کرده بود و خودشو دلداری میداد که خداراشکر که حاال چیزی نشده و فقط دویست تومن پولم رفت و یه

ساعت االف شدم.

خداراشکر تا رسید نزدیک حرم تازه نماز تمام شده بود و زواری که نمازشون را خونده بودند و زیارت کرده بودند داشتند واسه ناهار

میرفتند سمت خونه و هتل

اطراف را نگاه کرد ولی خبری از یوسف و موتورش نبود

از یکی دوتا مغازه دارها هم پرسید شخصی به نام یوسف نمیشناختند دیگه بیخیال شد و باقضیه کنار اومد و رفت سمت محلی که با

خانومش قرارگذاشته بود..

توی جمعیت خانوم و مادرخانومش را پیدا کرد که منتظرش ایستاده بودند با خوشحالی رفت سمتشون ، بهش زیارت قبول گفتند و اونم

جوابشون را داد و رفتند به سمت هتل

یکم با خودش کلنجار رفت و در جواب خانومش که گفت چیزی شده ناراحتی گفت چیزی نیست یکم سرم درد میکنه و رفتند هتل ..

فردای اون روز یواشکی اطراف را نگاه کرد ولی یوسف موتوری را ندید.

البته اگه میدید هم کاری نمیتونست بکنه و جلوی خانومش نمیتونست حرفی بزنه ..

 

پایان

نویسنده : الیاس یادگاری

 

 

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *