پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

اثری از بانوی هنرمند فریده چابک_نشر حوزه مشق

داستان کوتاه : وصال
نویسنده فریده چابک

موبایل شاپرک زنگ خورد. نام حسام را روی گوشیش دید. فوری جواب داد:
“سلام حسام‌جان. یه‌ربع دیگه میام پایین. یه‌کم از کارم مونده.”
حسام از آن‌طرف گفت:
“سلام.‌‌ باشه عزیزم. پس تا یه ربع دیگه منم برم بنزین بزنم. منتطرتم.”
شاپرک آخرین نامه‌ی اداری را هم تایپ کرد و در داخل کاور و زونکن نامه‌ها گذاشت. کیفش را برداشت و از بقیه خداحافظی کرد و پایین آمد. داخل آسانسور مقنعه‌اش را با روسری‌آبی آسمانی و شکوفه‌های گل‌بهی رنگش عوض کرد. موهای بلندش از زیر روسری روی شانه‌هایش ریخته‌شد. سوار ماشین حسام که شد بوی ادوکلن خوشبوی حسام باعث شد که لبخندی به روی لب‌هایش بیاید. فوری به او گفت:
“چه عجب این تی‌شرت سفیدت رو  پوشیدی که برای تولدت خریدم؟حالا واقعا یادت بود که امروز چه روزیه؟”
حسام نگاهی به چشمان قهوه‌ای روشن شاپرک کرد و گفت:
“اختیار داری خانم. دست پیش گرفتی که پس نیفتی. امروز رو یادم بره؟ امروز اولین سالگرد عقدمونه دیگه.”
بعد ماشین رو روشن کرد و گفت:
” خب کجابریم؟ همون جای همیشگی. کافه وصال؟”
شاپرک با سرش جواب مثبت داد.
فضای رمانتیک کافه کمی تاریک پراز گلدان‌های پتوس زیبا بود که باعطر قهوه و بوی سیگار در‌آمیخته شده بود.کافه پر از میز و صندلی‌های چوبی زیبا و چراغ‌های تزئینی رنگی بود و در این فصل پاییز پراز زوج‌های جوان بود. حسام یک میز خالی کنار پنجره انتخاب کرد و بعد رفت تا دست‌هایش را در روشویی کافه بشوید. وقتی برگشت، منو را از روی میز برداشت و بازکرد و گفت :
“من لته میخورم. تو چی می‌خوری؟”
شاپرک که در فکر فرو رفته‌بود، گفت:
” ها…چی…همون‌ میلک شیک شکلاتی.”
‌حسام یک بشقاب کیک سیب هم سفارش داد و بعد یک جعبه ساعت از جیب کاپشن خود درآورد و درون دست‌های شاپرک گذاشت وگفت:
” سالگرد عقدمون مبارک.”
بعدهمان‌طور که ساعت را به دست شاپرک می‌بست، گفت:
«تا من رفتم و برگشتم چیزی شد؟چرا رنگت پریده؟»
شاپرک دستی به روی ساعتش کشید و با بعض گفت:
«بابا زنگ زد. گفت دوباره مامان قندش افتاده. داره می‌بردش کلینیک.»
حسام دست‌ شاپرک را در دست خود گرفت. فشار ملایمی داد و گفت:
«نگران نشو. مگه انسولینش رو به‌موقع هر روز نمی‌زنه؟
شاپرک گفت:
«بهت گفته بودم که مامان 10 سال قرص متفورمین می‌خورد. حالا تازه دکتر بهش به جای قرص قند، آمپول انسولین تجویز کرده. حالا تا بیاد بدنش به انسولین عادت کنه، یه کم زمان می‌بره و قندش مدام بالا و پایین می‌شه.»
مرد جوانی سینی به دست و با لبخند سفارشات آن‌ها را آورد و روی میز چید.
حسام تکه‌ای از کیک سیب در بشقاب شاپرک گذاشت و گفت:
“حالا این‌قدر دلواپس نباش. بدنش با انسولین سازگار می‌شه. ببین شاپرک، من با پدر و مادرم هم صحبت کردم.‌ می‌خواستم ببینم موافقی به جای خرج‌ ومخارج جشن عروسی بریم سفر…. برای اجاره‌ی خونه هم… با این اجاره‌بهای سرسام‌آور و سنگین تهران باید یک‌سال دیگه هم صبر کنیم. می‌گم… من و تو شمال رو خیلی دوست داریم.  چه‌طوره اصلا بریم یکی‌از شهرهای شمالی و همون‌جا یه خونه‌ی کوچیک اجاره کنیم و اون‌جا زندگی کنیم؟”
شاپرک لبخندی زد و سری تکان داد. اشاره‌ای به‌ساعت کرد و گفت:
“حسام‌جان‌، خیلی ساعت قشنگیه. مرسی. واقعا ممنونم ازت….. راستش بد فکریم نیست. منم زیاد در قیدوبند جشن عروسی نیستم. شمال رو هم خیلی دوست دارم برای زندگی…فقط… امشب به مامان می گم که اون با بابا صحبت کنه. رگ خواب بابا فقط دست مامانه….ببینم حال مامان چه‌طور می‌شه و بابا نظرش چیه”
حسام به موهای خرمایی رنگ خودش دستی کشید و با چشمان درشت وتیزبین خود نگاهی به شاپرک کرد و گفت:
“ولی یه چیز دیگه هم توی دلت هست که می‌خوای بگی. شاپرک یه غمی توی چشم‌های تو هست که نمی‌فهمم.”
شاپرک همان‌طور که با کیک سیب خود بازی، می‌کرد گفت:
“آخه مامان مریضه. من همیشه مراقبم تا قرص‌های فشارخون و همین‌طور انسولینش یادش نره. اون از دوری من غصه می‌خوره. منم همین‌طور نمی‌تونم دوریش رو تحمل کنم.‌ می‌ترسم حالش بدتر بشه”
حسام نفس عمیقی کشید وگفت:
“بهت قول می‌دم ماهی چند بار بیاییم تهران خونه‌شون. خوبه؟ ”
شاپرک خندید و دوتا چال در لپ‌هایش پدیدار شد. بعد گفت:
«ولی‌ هنوز جهیزیه‌ی من کامل نشده»
حسام لبخندی زد و گفت:
«بقیه‌ی چیزها رو کم‌کم خودمون می‌خریم.»
شاپرک دست‌های خودش را زیر چانه گذاشت و به چشمان حسام خیره شد.
حسام گفت:
«شب خودم میام خونه‌تون. هم عیادت مامانت، هم این‌که با بابات صحبت کنم. حالا دیگه بخور عزیزم.»
فضای قشنگ کافه وصال آن‌ها را به هم نزدیک‌تر کرده بود. دختر و پسر میز کناری نگاهی به آن‌ها کردند و بی‌هوا خندیدند و گفتند:..

 

” خوش به‌حال‌تون. ما همش دعوامون می‌شه.‌ برای شما اوکی شد؟”
حسام چشمکی به شاپرک زد و گفت:
«ما هم اون زمان که توی مرحله‌ی آشنایی بودیم، همش دعوا می‌کردیم و توی سر وکله‌ی هم می‌زدیم. الان تازه آروم شدیم!»
شاپرک خندید و حسام از خنده‌ی‌ او دلش به پهنای زندگی غنج رفت.

#فریده_چابک

 

 

 

 

❤️❤️  روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق    https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir      چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب   همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.   ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶  ۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

 

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *