پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

اثری از بانوی هنرمند یاسمن دامک_نشر حوزه مشق

شهربازی حیوانات

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

یک دختر بچه که اسمش ثریا بود .
ثریا حیواناتش خیلی دوست داشت ، که با خرس و کلاغ به شهربازی رفت. خانواده ثریا خوششون نمی آمد ، که ثریا دست به حیوانات بزند ، می ترسیدن ثریا مریض شود ، اما ثریا به حرف خانواده اش اهمیت نمی‌داد . چون حیوانات خیلی دوست داشت ،حتی بیشتر وقتش با حیواناتش سرگرم بود .
همیشه حیوانات رو به شهربازی می برد ، ثریا خیلی حیوان خرس و کلاغ رو دوست داشت همه وقت حواسش به حیوانات بود . و همه همیشه به آنها رسیده گی میکرد مثلاً زیرشان رو تمیز میکرد ، ناخن هایشون میگرفت ، به نظافت حیوانات رسیده گی می کرد همیشه با آنها مهربون بود و به درستی با حیوانات رفتار میکرد ، درست مثل دوستان صمیمی باهم بودند ‌ حیوانات اش رو همه جا با خودش میبرد .
حتی از خانواده اش بیشتر آنها را دوست داشت و از ته دلش حیوانات ومیبوسید . همه همسایه از حیوانات بدشون میامد.

 

اون روز قرار بود ثریا با خانواده برای اولین بار به همراه خرس و کلاغ به شهربازی برود. ثریا هیجان زده بود و ته دلش کمی هم نگران بود .اون نمی‌دانست که شهربازی چه جوری جایی هست و چه وسایلی درآنجا داره
مادر ثریا با مهربونی گفت : مطمئنم که عاشق شهربازی میشی ! وقتی به شهربازی رسیدند ثریا واقعا شگفت زده شد و با تعجب به بازیها ی جور وا جور و هیجان انگیز نگاه میکرد . پدرش گفت : خب اول سوار کدوم بازی بشیم ؟ بعد چشمش به بازی سقوط آزاد افتاد و گفت : سقوط آزاد خیلی کیف داره بیا بریم سوار بشیم دختر نگاهی به خرس کرد و روی صندلی های کنار هم نشسته بودند و کمربندهایشون بسته بودند ، بعد آروم آروم صندلی هایشون بالا می‌رفت و یکدفعه از بالا سقوط میکردند و صدای جیغ خرسها همه جا می‌رفت . ثریا گفت : نه من نمیخوام سوار این بازی بشم ! خواهرش گفت : ولی این بازی خیلی هیجان انگیزه ،اصلا ترس نداره !
دستهاش و به هم گره زد و گفت : من نمی ترسم ، ولی دوست ندارم اینطوری بالا و پایین بپرم! خانواده اش گفتند : باشه اشکالی نداره ، میخواهی با کلاغ سوار کشتی پرنده بشی؟ ثریا نگاهی به کشتی انداخت کلاغ ها هم توی کشتی نشسته بودند و کشتی به چپ و راست می‌رفت و کلاغ ها هم قار قار میکردند ‌ثریا به خانواده اش گفت : هوم من دوست ندارم سوار این کشتی بشم که هی این طرف و اون طرف می‌ره !
مادرش ثریا رو به آن طرف دریاچه برد و به ثریا گفت : دوست داری سوار قایق بشی ؟
این دریاچه اصلا عمیق نیست .‌
ثریا به مادرش گفت : نه من هیچ وقت قایق سواری رو دوست نداشتم
پدر گفت : تونل وحشت چی ؟ سوار ترن بشیم و بریم داخل تونل ؟ ثریا گفت : اوووم شماها که میدونید من از جاهای تنگ و تاریکی اصلا خوشم نمیا د
خواهرش که دیگه نمی دونست چکاری باید کند، گفت : دوست داری سوار این گربه ها و پرنده ها ی چرخونکی بشی ؟ ثریا نگاهی کرد و گفت : آخه من از اینکه هی بچرخم خوشم نمیاد ..
شقایق که دیگر خسته شده بود دو تا بستنی خرید و گفت : بیا اینجا کمی بشینیم و فکر کنیم که چکار کنیم که دوست داری بکنیم .‌
شقایق و ثریا روی صندلی نشستند و مشغول خوردن بستنی شدند ثریا چشمش به قطار ی افتاد که کمی جلوتر از اونها بود و گفت : اون قطاره چیکار می کنه ؟
شقایق نگاهی به ترن کرد و گفت : اوووم خب فکر میکنم اون قطار فقط با سرعت آهسته راه میره
ثریا گفت : من دوست دارم سوار اون قطار بشم ، چون جلو می‌ره بالا و پایین نمیره و نمیچرخه !
بعد با خوشحالی ثریا رو به طرف صف شلوغی جلو قطار بود کشوند و گفت : بای تواین صف بایستیم ، یالا زود باش .‌میخوام زودتر سوار قطار بشم !
وقتی که نوبت اونها رسید ثریا لاهیجان گفت : بیا صندلی جلوی جلو بشسینیم وقتی که روی صندلی نشستند شقایق با شک و تردید نگاهی به قطار کرد و گفت ثریا ! من فکر میکنم که ما اشتباهی سوار یک قطار شد دیگه شدیم !
فکر کنم باید توی صف کناری می ایستادیم !
شقایق نگاهی به اطراف کرد ولی قبل از اینکه چیزی بگه سوت قطار زده شد و قطار با حیوانات به راه افتاد . قطار آروم آروم راه افتاده ثریا نگاهی به ریلهای پیچ در پیچ و طولانی که جلوشون بود کرد و با من من گفت : ما سوار ترن هوایی شدیم ؟
شقایق دست ثریا را گرفت باصدای آروم گفت : مثل اینکه همینطور !! !
ترن به آرومی بالا و بالاتر رفت و در بلندترین قسمت ایستاد . ثریا سزش رو جلو آورد و از بالا به پایین نگاه کرد و در حالیکه ته دلش احساس ترس میکرد به آرومی گفت :« دیگع کاریه که شد ه .. بهتره به پایین نگاه نکنی ثریا ویک دفعه قطار یا سرعت. به طرف پایان راه افتاد صدای جیغ و فریاد خرس و کلاغ توی هوا درامد.
قطار با سرعت ریلهای مارپیچ می رفت و به چپ و راست می رفت بعد از ریل های دایره ای رد شد و آرد یک تونل دراز و تاریک شد .‌‌

همه کلاغ و خرس‌ها جز شقایق و ثریا جیغ می زدند و هورا میکشیدند ، بالاخره قطار به آخر مسیر نزدیک شد و سرعتش وکم کرد و ایستاد . ثریا که انگار خشکش زده بود هیچ حرکتی نکرد و هنوز روی صندلی نشسته بود ‌ شقایق کمربند ثریا رو باز کرد و دستش رو گرفت و از قطار پیاده کرد ..ثریا روی اولین صندلی ولو نفس راحتی کشید و گفت : اووه خدایا من باورم نمیشه ! ما سوار بزرگترین و هیجان انگیز ترین ترن هوایی شهربازی شدیم ! واقعا وحشتناک بود !!!
شقایق که انگار تازه توانست حرف بزنه گفت : من اصلا نترسیدم ! ثریا با شوخی گفت : اره می دونم که تو هیچ وقت نمی ترسی ! فقط دوست نداری بالا و پایین و چپ و راست بری و بچرخی … مگه نه ؟ و بعد زد زیر خنده .‌
ثریا گفت : هوم آره خب تا قبل از اینکه سوار ترن هوایی بشم دوست نداشتم ولی باید بهت بگم که الان من عاشق ترن هوایی شدم ! یالا بیا دوباره سوار بشیم …
شقایق که چشماش از تعجب گرد شده بود گفت « یعنی میخوای دوباره سوار ترن هوایی بشی ؟ ثریا در حالیکه دست شقایق رو میکشید می‌گفت : بلهههه من از این به بعد عاشق ترن هواییم .

پایان .

نویسنده : یاسمن دامک

 

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب   همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.   ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶  ۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *