اثری از شمیم کولیوند از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
دکتر... چرا هیچکس نمیفهمه؟ بابا به پیر به پیغمبر خودم دیدمش. همون شب، قبل از اینکه اون پرستاره بیاد آمپول خوابآورو بهم بزنه از لای پنجره دیدمش. مثل همون سالها مه با همون چادر سفید و رژ قرمز، روزنامهی پنجره رو کنار میزد تا من رو ببینه، دقیقا با همون چادر و لبخند پشت پنجره بود. نه اون جرات جلو اومدن داره، نه من؛ فقط برای دیدن همدیگه از لا لوهای در سر درمیاریم. هِی میگن تو مریضی، حالت بده، زن و بچه نداری تا منتظرت بمونن... مگه همه چی زن و بچهست؟ نمیشه آدم دختر همسایهشون رو بخواد و...