اثری از بانوی هنرمند مهدیه بتویی_انتشارات حوزه مشق
من ماه را دیدم تمام شب را پلک نزدم روی پیت خالی روغنی که سالهاست بالای پشت بام خانهی اصغرآقاست نشسته بودم بوی تند قیر مشامم را قلقک میداد و باعث شلیک عطسه های پیاپی شده بود و این عطسهها صدای اصغر اقا را حسابی درآورده بود. بندهی خدا چقدر نصفه شبی داد و هوار میکرد با یاد فریادهایش لبخند از روی لبم تکان نمیخورد اما دلم جور دیگریست راستی اصغر آقا را معرفی نکرده بودم همسایه بدعنق و کج خلق کوچه مان که به اندازه ی کل کوچه از ما طلب داشت و به رسم رفاقت دیرینـه بـا پــدرم...