اثری از بانوی هنرمند سمیه زارعی _انتشارات حوزه مشق
⛔دیر آمدی شانه ام را باد برد⛔ / سلام وجدان جان کفشهایت کو؟باید بروی،باید از خویشتن خویش بگریزی، جایی بروی ک نه تاریکی شبهای زمستان،ن سپیدی روزهای بهار،هیچکدامشان،نبودت را ،نفهمند دیر شده برای بیداری و آمدنت دیر شده،در این وادی،کسی دیگر از روئیدن نیلوفر آبی شاد نمیشود،دیگر چشمان هیچ رهگذری، ب دیدن نوزادی نوپا در آغوش مادر نمیخندد... زندگی را سخت گرفتیم..سخت شد...سخت گذشت..... آغوشمان را بستیم...دستهایمان را مشت کردیم...مبادا نگاه نگران درد مندی ب امید یاری ما باشد...در بازار دنیا آدمیت را حراج کردیم ب سکه سیاه ...وجدانمان را خواباندیم،مبادا صدای شنیدن گریه زجر کشیده ای خواب نازمان...