پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

داستانی از بانوی هنرمند مریم فرزین

خانه

غریبه آشنا

بوی گل های محمدی حیاط رو پر کرده بود، تابستان بود حیاط خانه ما بسیار بزرگ بود و در وسطش یک حوض داشت. که روی اونها همیشه چندتا گلدون شمعدونی به چشم میخورد. دورتادور حیاط اتاقهایی بود که پدرم آنها را به مستأجرین میداد و از این راه کمک درآمدی برای خانه کسب میکرد.پدرم مغازه گل فروشی اجاره کرده بود، و من با دو خواهر و سه برادر در دو اتاق از اتاقهای کنار هم در گوشه ای از حیاط زندگی میکردیم. یک اتاق کوچک در گوشه دیگر حیاط مخصوص مجردین بود گاهی یک مجرد دختر و گاهی یک مجرد پسر چند ماهی در آن زندگی میکردند، زنگ در به صدا درآمد، برادر کوچکم : کیه ؟ در را باز کرد. پسر جوان : سلام، آقای برازنده خونه هستند مرا املاکی فرستاده است. برادرکوچک: الان میرم صداش میکنم . بعد دوان دوان به سمت اتاقمان رفت و فریاد زد : بابا بابا بیا یک آقایی اومده با تو کار داره. پسر چند دقیقه ای در حیاط ایستاد تا آقاجون بیاد ، سلام بلند و بالایی کرد و گفت سلام من حسین صادقی هستم، املاکی سر خیابان من رو به خونه شما فرستاد و گفته شما اتاق اجاره ای دارید ؟ خوب آقای برازنده بفرمایید این اتاق چنده ؟ لطفاً برای ما تخفیف قائل شید من دانشجوی دانشسرای تربیت معلم هستم. و زیاد هم خونه نمیام فقط شب به شب میام و روزهای تعطیل اگر به تهران نروم. خونه هستم. خلاصه آزار و اذیتی ندارم. پدرم که از کمالات و طرز حرف زدن پسر خوشش اومده بود گفت باشه من معمولا این اتاق رو 150 تومن اجاره میدم ولی به شما چون دانشجو هستی 100 تومن. اتاقم که خالیه از فردا میتونی اسباب بیاری. من به همراه معصومه و زهرا دودختر همسایه روی پله نشسته بودیم از دیدن یک پسر با پیراهن آبی آسمانی و شلوار جین با موهایی سیاه و چشمانی میشی که برای دیدن خانه آمده بود در ما وجدی بوجود آورده بود و در گوشی با هم پچ پچ کردیم او هم فکر کنم فهمید که ما در باره او صحبت می کنیم. خلاصه من و معصومه و زهرا روزی که حسین وسایلش رو می آورد باز هم روی پله جمع شده بودیم و وسایلش رو نگاه میکردیم یک فرش کوچک، یک پشتی، یک چراغ خوراک پزی ، یک دست رختخواب و یک میز و یک کارتن که فکر کنم کتاب یا ظرف و ظروف بود. به اتاق رفت و تا عصر اتاقش رو چید و بعدشم شب خیلی زود چراغش خاموش شد. ما سه دختر هم سن و سال بودیم ، هر سه تایی از حسین آقا خوشمون اومده بود و فکر کنم همین شد که دیگر شدیم رقیب همدیگه ، خلاصه هر کدوم به مامانمون می گفتیم که یک کاسه از آش یا غذایی که درست کرده رو بده ما ببریم دم در حسین آقا، یک روز که مامان من آش رشته درست کرده بود ، بهش گفتم مامان بوی سیرداغ پیچیده توی حیاط یک کاسه از آش بریز تا برای این بی مادر ببرم دلش نخواد، مادرم در حالی که لبخند میزد ، گفت : یک کاسه از توی کمد بیار ، من رفتم از توی کمد دکوری خونه یک کاسه که یادگار مادربزرگ بود و بسیار زیبا ، رو آوردم، مامان گفت : توی این آش بریزم. گفتم : چی میشه مامان تروخدا بریز دیگه. مامان با لبخند گفت : بیا ببر دختر آتش پاره، من که میدونم میخوای پز بدی و سرک بکشی ، بعدشم نعناداغ و پیاز داغ روی کاسه آش ریخت و به دست من داد ، من هم که موهام رو شونه کرده بودم و روسری کوتاهی به سرم بسته بودم دمپایی ام رو پوشیدم و سینی بدست به طرف اتاق حسین آقا به راه افتادم. توی حیاط تاریک بود ولی در پشت پنجره دخترها رو دیدم که با حسرت به من نگاه می کنند، من رفتم پشت در و چند تقه به در زدم. پرده کنار رفت و حسین ظاهر شد، نرگس : سلام… حسین: سلام چرا زحمت کشیدید، . نرگس : نه زحمتی نیست. مامان آش درست کرده بود گفتیم برای شما هم بیاریم. حسین : واقعا ممنونم اتفاقا من آش رشته خیلی دوست دارم. ببخشید من اسم شما رو نمیدونم . نرگس : اسمم نرگسه….. حسین : آها نرگس خانوم الان ظرفش رو براتون میارم. بعد از چند دقیقه ، صدای شکستن ظرفی در حیاط پیچید و لحظاتی بعد حسین سراسیمه و دستپاچه آمد و گفت : ببخشید نرگس خانوم کاسه از دستم افتاد و شکست حالا چکار کنم. من که میدونستم مامانم به زور من توی کاسه یادگاری مادرش آش ریخته بود ، با ناراحتی گفتم : ای وای به مامانم چی بگم این کاسه یادگار مادر خدابیامرزش بود. حسین گفت : اگه میشه شما فردا با من یکسر بریم بازار شاید بتونیم عین کاسه رو پیدا کنیم و بخریم. من هم بناچار قبول کردم و در حالی که زل زده بود توی چشام گفت : بازم ممنون لطفا از مادر هم تشکر کنید. من نفهمیدم چطوری به اتاق برگشتم و کتاب داستان جان شیفته رو برداشتم و جلوی چشمام گرفتم. از چند کلمه ای که بین من و حسین رد و بدل شده بود مثل این بود که توی ابرها بودم، و بیخودی لبخند میزدم. دلم میخواست همش اون صحنه رو توی ذهنم تکرار کنم و خلاصه اینکه از همون برخورد اول دلم رو به این پسر باخته بودم. فردا عصر بعد از برگشتن از دانشسرا ، به بازار رفتیم و کلی گشتیم تا بالاخره پیش یک عتیقه فروش تونستیم عین کاسه رو بخریم. شب حسین در حالی که توی کاسه رو پر از شکلات کرده بود اونو در خونه آورد و تشکر از مامان کرد و رفت. روزها میگذشت، شب ها دیگه با چند تا از دوستاش میومدند خونه و تا پاسی از شب بیدار می موندند. من تندتند از پشت پنجره به اتاقش نگاه میکردم و هر موقع اون شب میخوابید من هم به رختخوابم میخزیدم. یکی دو بار توی کوچه بهم برخورد کردیم و حسین با چنان مردانگی و شیوایی با من حرف زد که من توی دلم قند آب شد. خلاصه سه ماه گذاشت. از اومدنش و من هم دیگه در دبیرستان در رشته تجربی ثبت نام کرده بودم هر چند وقت یک بار از در خونه با هم در میومدیم و اون منو تا دبیرستان میرسوند و برام حرف میزد و من فقط گوش میکردم. یک شب که حسین با دوستاش طبق معمول توی اتاق بودند ، صدای زنگ در اومد پدرم رفت و در رو باز کرد، که یکهو چند تا مأمور لباس شخصی به سینه پدرم کوبیدند و گفتند حسین صادقی اینجاست ؟ پدرم که ترسیده بود گفت بله و با دست اتاقش رو نشون داد، بعدش پرسید : چی شده ایشون مستأجر ما هستند. مأموران به در اتاق حسین رسیدند و بدون اینکه در بزنند رفتند تو و بعد از چند دقیقه حسین و دو دوستش که دست بند زده بودند از اتاق آوردند بیرون، وقتی از حیاط میگذشتند حسین نگاهی به سمت پنجره ما کرد ، و رفت. بعد از اون یک ماهی از حسین خبری نبود. پدر : نفهمیدیم از این پسره خبری نشد ، کجا بردند پسر مردم رو؟ مادر : خدا به داد دل مادرش برسه. حیف جوونی نیست آخه معلوم نیست درس میخونن یا چکار میکنند ؟ پدر : نکنه مواد فروشی میکنه ؟ مادر: نه بابا فکر نمی کنم بهش نمی اومد. من که دیگه طاقت نیاوردم گفتم: نه بابا این کاره نیست بابا جوون پسر خوب و سر به زیری بنظر می رسید. معصومه و زهرا هم که دیگه از حسین خبری نبود و خوشحال بنظر میرسیدند دیگه با من هم دردی میکردند و میگفتند عجب پسر خوبی بود. معلوم نیست چه بلایی سرش آوردند. و من هم کاری از دستم نمی اومد غیر از انتظار. تا اینکه یکروز بالاخره کلید توی در چرخید و حسین در آستانه در ظاهر شد، من که از پشت پنجره هر کس در رو باز میکرد نگاه میکردم، یکدفعه داد زدم حسین اومد. مامانم چپ چپ بهم نگاه و کرد و گفت بشین دختر سرجات خوب انگار کی اومده؟ پسر همسایه است دیگه. من که اون شب دل تو دلم نبود صبح پاشدم برای رفتن حاضر شدم و کمی بیشتر از همیشه خودم روی توی آینه نگاه کردم. با لبخندی رفتم توی حیاط و با سرو صدا از مادرم خداحافظی کردم، حسین هم چند دقیقه بعد از رفتن من اومد توی کوچه و گفت نرگس وایستا منم بیام. من که منتظر بودم گفتم بفرما، وقتی شونه به شونه هم شدیم، نگاهی بهش کردم خیلی لاغر شده بود، ازش پرسیدم چی شد کجا بردند تو رو ؟ چکار کرده بودی ؟ حسین لبخندی زد و گفت معلومه خیلی نگرانم شده بودی. من که از این حرفش احساس کردم صورتم داغ شد و احتمالا لپام قرمز شده بود ، لبخندی زدم گفتم خوب معلومه که نگرانت شدم. ، من توی این شبها که شما نمیومدی خیلی ناراحت بودم. حسین گفت : اشتباهی گرفته بودند، بعد از کلی بازجویی فهمیدند که ما هیچ گناهی نداریم و آزادمون کردند…. فردای آن روز ظهر که خسته و کوفته داشتم از دبیرستان به خونه میومدم توی کوچه دیدم حسین و زهرا دختر همسایه مشغول صحبت هستند من که انگار آبگرم روی سرم ریخته بودند رفتم جلو و سلام کردم. اونها هم با لبخند جواب منو دادند. زهرا : سلام نرگس جون خسته نباشی ، من و حسین آقا داشتیم راجع به شما صحبت می کردیم و خلاصه ذکر خیر شما بود. من گفتم : امیدوارم. ببخشید من خیلی درس دارم باید زودتر برم خونه. بعدش با ناراحتی از اونا خداحافظی کردم و رفتم خونه. حدود یک ماهی گذشت تا اینکه یکبار با دوستام رفتم بستنی فروشی ، چشمم به حسین افتاد که کنار پنجره به همراه یک خانم نشسته بود، نگاهی به صورت دختر کردم ، دختر زیبایی بود، انگار آتیش رو به جونم کشیده بودند، گر گرفتم، به دوستم گفتم بیا از اینجا بریم . مریم : چرا بریم اینجا بهترین بستنی فروشی شهره. نرگس بیا بشینیم دیگه ، من دیگه خسته شدم. بعدشم دست منو کشید و روی میز کناری نشستیم. حالا دیگه حسین و دختر بلند شدند دست دختر یک شاخه گل سرخ بود، از بستنی فروشی بیرون رفتند. من که اونروز نفهمیدم چطوری بستنی رو خوردم که گرمای درونم فروکش کنه. فردا صبح که به سمت دبیرستان راه افتادم، از پشت صدای حسین رو شنیدم که گفت وایستا خانمی چقدر تند میری. نگاهی بهش کردم و گفتم اون دختره که دیروز باهاش بستنی میخوردی کی بود؟ حسین که جا خورده بود لبخندی زد و گفت ای شیطون حالا دیگه دنبالم میکنی هان. نرگس : نه اتفاقی با دوستم برای خوردن بستنی اومدیم. حسین : یکی از دوستان هم دانشگاهیم بود. دختر خوبیه چند بار منو مهمون کرده بود، من هم گفتم دعوتش کنم به بستنی. نرگس : خوب اون گل دیگه چی بود. حسین : خوب گل بود دیگه برای تشکر. من دیگه حرفی نزدم. اما فردای آن روز وقتی وارد کوچه شدم دیدم که معصومه  دختر همسایه داره باهاش حرف میزنه و گل از گل معصومه شکفته بود، همین که چشمش به من افتاد گفت : سلام نرگس خانم . خوبید. داشتیم با معصومه خانم راجع به شما حرف می زدیم. من که دیگه طاقت نداشتم نگاهی از سر خشم به معصومه انداختم و رفتم خونه ، از پشت در منتظر اومدن معصومه شدم ، چند دقیقه بعد معصومه وارد حیاط شد به تندی خودم رو بهش رسوندم و گفتم دختره بی چشم و رو مگه نمیدونی اون دوست منه ، چرا باهاش تیک میزنی. معصومه : چی میگی نرگس جون. مگه تو یک دختر روشنفکر نیستی . چرا حرف زدن یک دختر و پسر برات اینقدر سنگینه. خوب حسین دوست ما هم هست. نرگس : ببین عزیزم ازت میخوام دیگه دور و بر حسین نباشی والا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. معصومه : باشه باشه سرو صدا راه ننداز. ولی اینو بدون که حسین یک پسر اجتماعی هست و نمیتونی بهش زور بگی چون با تو دوسته دیگه باید با هیچ دختری حرف نزنه. نرگس : من دیگه حرفم رو زدم، نگذار به بابام بگم اثاثیه تون رو بریزه توی خیابون. بعدشم با ناراحتی از اونجا دور شدم. ، به زهرا و معصومه حتی به خود حسین هم اعتماد نداشتم. حسین رو دیگه کمتر می دیدم، من بهش ابراز علاقه نکرده بودم، او هم حرفی نزده بود، ولی فکر میکردم قلبها و چشمهامون ما رو لو میداد. دو سال گذشت. و درس حسین به پایان رسید ، من آماده بودم تا حرف خواستگاری بزنه، ولی او هر بار از زیر بارش در می رفت. دیگه داشتم به حسین شک می کردم. چند باری هم با دخترهای مختلف دیده بودمش و هر بار بهونه ای آورده بود. تا اینکه صبح فردا حسین از من خداحافظی کرد و گفت جمعه اسباب هام رو می برم ولی تا سرماه با مادر و پدرم به خواستگاریت خواهم آمد. من که نمیدونستم از شادی چکار کنم روی انگشتای پام بلند شدم و بوسه ای کوچک از صورتش کردم. صورتش سرخ شد، ولی من واقعاً نفهمیدم که این شجاعت رو از کجا آوردم. جمعه حسین اسباب کشی کرد و رفت ولی اون سرماه و نه حتی ماههای دیگه هم از حسین و پدر و مادرش خبری نشد. من هر ماه منتظر بودم و حالا دیگه دیپلمم رو هم گرفته بودم. ولی از حسین خبری نشد که نشد. حالا دیگه با خودم می گفتم فکر کنم حسین آقا یک پسر هوسباز بود و با هر دختری که می دید سرش رو گرم میکرد چند بار خودم دیده بودم ولی به روی خودم نیاورده بودم. ولی باز هم هر موقع بهش فکر می کردم ، قلبم تند تند می زد. یک روز که اومدم خونه مادرم گفت میهمان داریم. دخترم خواستگار اومده ، ولی از تهران هستند ، من به تندی گفتم : کیه ؟ مادر گفت : تو نمی شناسی شون. همسایه خاله ات در تهران هستند و مثل اینکه عکس تو رو دیدند و اومدند تا خودت رو از نزدیک ببینند. من رفتم توی اتاقم لباسام رو عوض کردم و روسری سفیدم رو سر کردم توی آشپزخونه چند تا چایی ریختم و بعدش وارد اتاق شدم. پسر جوان و موقری همراه دو زن و یک مرد در اتاق بودند سلام کردم چایی رو براشون گرفتم پسر جوون نگاهی بهم کرد و چایی رو برداشت. پسر در همان نگاه اول به دلم نشست و بنظرم پسر مهربانی اومد… بعد از یک ماه هم عروسی رو گرفتند و من عروس تهرانی ها شدم. یک روز که سرما خورده بودم به کلینک رفتم. توی نوبت نشستم، که چشمم به حسین که روی یک ویلچر نشسته بود، افتاد ، زن پیری کنارش نشسته بود. من با خودم گفتم برم هر چی از دهنم در میاد بهش بگم پا شدم رفتم توی چشمای حسین خیره شدم و گفتم سلام نامرد، یک ماه نشده هنوز ، ناخودآگاه یک کشیده توی گوش حسین زدم، ولی او همچنان بدون اینکه حرفی بزند مرا نگاه کرد. خانم مسن نگاهی از روی ناراحتی به من کرد و گفت چی شده دخترم تو مگه پسر منو می شناسی. نرگس: چه جورم خانم این پسر حدود سه سال در حیاط خانه ما در شهرمون زندگی کرد و بعدشم قول خواستگاری داد که تا یک ماه بیاد ولی الان چند سال شده که گذشته ، خانم مسن در حالی که اشکاش رو پاک می کرد گفت : پس دختری که توی اون شهر میخواست تو بودی، اون نامزدی اش رو بهم زد بخاطر تو جونم، و ما رو هم راضی کرد که باهاش برای خواستگاری بیاییم ولی توی راه تصادف شدیدی کردیم که پسرم حافظه اش و توانایی حرکتش رو از دست داد از اون موقع دیگه نه حرف میزنه و نه حرکت میکنه. من که آب توی دهنم خشک شده بود گفتم چی پس به این خاطر بود که او هرگز برنگشت. در حالی که اشکهام رو پاک میکردم ، مادر حسین ادامه داد : صبح به صبح میشینه کنار پنجره و به پرنده ها نگاه میکنه. یک پرستار هم داره که کاراش رو میکنه ، پسرم انگار توی یک دنیای دیگه زندگی میکنه. من که انگار دنیا روی سرم خراب شده بود گفتم خونه شما کجاست ؟ پیرزن آدرس داد و گفت به دیدن ما بیا . من نگاه عمیقی به چشمای حسین کردم ولی اون انگار نه انگار که منو میشناسه. فردای اون روز به شوهرم گفتم میخوام بهت یک چیزی بگم گفت باشه بگو گفتم بشین هر تصمیمی هم بگیری من قبول میکنم. بعدش داستان خودم و حسین رو از سیر تا پیاز براش گفتم. اولش کمی تو هم رفت و با ناراحتی گفت خوب حالا میخوای طلاق بگیری و بری با اون پسر بی حافظه و توانایی زندگی کنی. گفتم : نه عزیزم دیگه من احساس عشق رو بهش ندارم ، ولی میخوام اگه بتونم کاری براش بکنم. بعدشم آدرس حسین رو بهش دادم. گفتم خودت اگه میخوای برو بپرس و جستجو کن. یک ماه بعد دیدم در واحد کناری ما که خالی بود ، همسایه جدید اومد ، شب که شام خوبی درست کرده بودم شوهرم رضا گفت: نرگس جون یک بشقاب بکش ببرم برای حسین آقا همسایه جدیدمون. من که چشمام گرد شده بود، پرسیدم حسین آقا!!!! گفت بله با مادرش صحبت کردم و خونه شون رو عوض کردیم و این واحد کنار دستی ما رو براش خریدیم. تو هم هر موقع خواستی میتونی بهش سر بزنی. من که دستام می لرزید بغلش کردم و گفتم تو واقعا یک مردی ، که لنگه اش توی این دنیا پیدا نمیشه. از اون روز همیشه به کمک مادر حسین می رفتم . دیگه اون احساس عشق رو نداشتم ولی از اینکه می تونستم بهشون کمک کنم، راضی بودم. اون روز وقتی شوهرم اومد خونه بهش گفتم: رضا یک خبر خوب برات دارم. رضا : چیه عزیز دلم، بگو ، نرگس : کاغذ آزمایشگاه رو به سمت رضا دراز کرد و گفت : بیا آقای پدر. رضا که چشماش برق میزد نرگس رو بغل کرد و گفت خیلی خوشحالم که تو مادر فرزندم هستی . مادری که صداقت داره و وفاداره. دوستت دارم نرگس جون. الان که زن میانسالی هستم هنوز هم موقع غذا کشیدن، رضا میگه یک بشقاب بده برای حسین آقا غذا ببرم./

نویسنده : مریم فرزین

❤️

انتشارات بین المللی حوزه مشق

چاپ انواع کتاب

صفحه اصلی

با مدیریت دکتر فردین احمدی

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

 

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *