اثری از منیرشاهمرادی (آنا ) از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
روی نیمکت، منتظر رفیقم نشسته بودم. سرم تو گوشی بود،یک لحظه سر بلند کردم دیدم پیرمردی عصا بدست به رو برو خیره شده و خشکش زده!گویی همه ی جهان براش به یکباره از حرکت ایستاد. حتی، نفس هایش هم به شماره افتاد به زور دستهابش را به درخت بید مجنون توی حیاط تکیه داد .اشک چشماش رو به بازی گرفته بود با پشت دست های لرزانش اشکهایش را پاک کرد. غرق در افکار خودش سر خورد کف زمین نزدیکش شدم. حالش را پرسیدم با چشمانی پر از اشک فقط نگاهم کرد. کمکش کردم روی نیکمت بشینه زیر لب با صدای...