اثری از محسنه عزیز عرب از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
می خواهی بدانی پشت این در چه داستانی پنهان بود ؟ دختری با یک دنیا آرزو، که موهایش سفیدی زده بود، صورتش پژمرده و روحش خسته امید داشت روزی بتواند دست رویاهایش را بگیرد و به منزلش برساند ولی هر روز که میگذشت بدتر از دیروز میشد، تا اینکه دیگر امیدی نماند. آرزوها دیگر بوی خون میداد، خونیکه با طلب حق میریزد چشمانی پردرد و خسته از انتظار دیگر سیاهی میدید و امیدی به رنگین کمان نداشت، و دنیایش را چنان تاریکی پر کرده بود انگار نوری وجود ندارد خواست پرواز کند تا به اوج خوشبختی برسد ولی بال هایش...