دسته‌بندی نشده

اثری از فروزان از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

 

داستان : آخرین لحظه

آن روز عجیب شاد وسرحال بودم چیزی در دلم غنج میزد که علت آن را نمیدانستم، دست نوازش به گلها میکشیدم،آواز پرندگان را با دقت گوش میکردم و گرمای لطیف خورشید را با تمام وجودم می بلعیدم.واقعا چقدر حرف درستی بود که طبیعت گردی تمام انرژی های منفی را ازتن بیرون میکند .درحالی که خوش وخرم با کوله ای بر پشتم از کوه بالا می رفتم، به صخره ی صعب العبوری رسیدم، کمی مردد نگاهش کردم ولی بالاخره تصمیم گرفتم از صخره بالا بروم، نیمه های راه بودم که مردی با کت وشلوار وکراوات وچهره ای آراسته، جلوی چشمانم ظاهر شد. دهانم از تعجب باز ماند، گفتم یا خدا تو کی هستی؟ یهو از کجا پیدات شد؟ او همانطور که بالای صخره ایستاده بود، لبخندی زد وبا صدایی مخملین گفت: نترس آمده ام ترا با خود به جایی ببرم که بسیار از اینجا زیباتر است.هرچه که اراده کنی آنجا وجود دارد.باغها وچشمه ساران زیبا.و جوی های از شراب ناب که در زیر درختان جاریست….حرفش را قطع کردم وبا خنده گفتم: چرا اینقد خالی میبندی، انگار خبر نداری که جوی شراب که هیچ بخاطر یک استکانشم شلاق میزنند. گفت : اینجا بله ولی آنجا نه!!هرچه که اینجا آزاد نیست ، آنجا آزاد است….نفس عمیقی کشیدم وگفتم: ببین نمیخوام بی احترامی کنم ولی مثل اینکه با این کت وشلوار زیاد تو آفتاب پرسه زدی،برو همونجا که تعریفشو میکنی،بامن کاری نداشته باش،از بس محکم به صخره چسبیدم دستام بشدت خسته شده  حوصله ی ترا ندارم.
بالای صخره نشست و همانطور که پاهایش را آویزان کرده بود گفت پشیمان میشوی، اینجا درد و بدبختی هست، باید برای لقمه ای نان کار کنی، زحمت بکشی، ولی آنجا همه چیز به رایگان در اختیارت قرار دارد. با بی حوصلگی گفتم: باشه بابا ،کجا هست حالا چجوری بریم؟ لبخند پیروزمندی زد وگفت: زیاد دور نیست ! تعدادی از سنگریزه ها را از زیر پایت خالی میکنم ،یک چند مقاومت میکنی ولی بالاخره پرت می شوی، آنوقت باهم به دیار باقی می رویم وآنجا بعداز کمی سوال وجواب ،ترا یکراست به بهشت میبرم! طبق آماری که از تو دارم نه قتل انجام داده ای نه حق الناس کرده ای ،بقیه موارد حله.
ناگهان چیزی در کمرم تیر کشید، زانوهایم بی حس شد، با صدایی لرزان گفتم تو کی هستی، راستشا بگو،احتمالا عزرائیل که نیستی؟ با لبخندی مرموز گفت: چرا خودم هستم.اسم قشنگترم هم فرشته ی مرگ است. نگاهی به سرتا پایش کردم ونفس عمیقی کشیدم وگفتم: برو بابا، من تو فیلما دیدم که عزرائیل سرتا پا سیاه پوشیده و چیزی مانند تبر،شایدم تیشه در دستش داره و….حرفم را قطع کرد و گفت:  بارها به اون همکار غربزده ام گفتم ،لباست را عوض کن،مردم نفهمند تو کی هستی،بیچاره ها میترسند، آن وقت بردنشان سخت تر میشود.
ترس وجودم را گرفت انگار واقعا داشت راست میگفت ،ولی در آن لحظه چیزی بیشتر از مرگ ذهنم رابه خود مشغول کرد،متوجه ی تفاوت مهمی شده بودم که نمی توانستم سکوت کنم.با عصبانیت گفتم: عجب دورویی هستی،پس با این چهره ظاهر میشی ،وعده های خوشگل میدی وبعد جون مردم را میگیری، چرا هر کی پا تو این مملکت میذاره سعی داره مردم را فریب بده،،تو مثلا فرشته ای، حداقل تو روراست باش…دندان قروچه ای رفتم وگفتم : بابا ای ول به همکارت، از اول بدون ریا ودروغ خودشو نشون میده….حرفم را قطع کرد وگفت: دلیلش من نیستم، شماها دوست دارید گول بخورید. واقعیت را می بینید ولی به ریسمان خیال آویزان می شوید، پس خلایق ،هرچه لایق.
با خشم نگاهش کردم و گفتم حیف که خسته ام وفرصتی برام باقی نمونده ،حداقل یک حرف راست این دم آخر بهم بگو.ساعتش را نگاهی کرد وگفت چه میخواهی بدانی بپرس. گفتم: اونطرف چه خبره؟؟
با صدایی آهسته گفت: راستش ماهم نمیدانیم، من نه بهشت را دیده ام، نه جهنم را، ولی چیزی که زیاد دیده ام، آخرین لحظه های زندگی انسانهاست که هر کدام شبیه به بهشت وجهنمی است که اغلب خود ساخته اند.
هاج وواج نگاهش کردم. او که متوجه ی تعجب من شده بود،گفت بگذار ساده تر برایت توضیح بدهم. بعضی ها وقتی می فهمند من فرشته ی مرگ هستم، با آرامش دستشان را در دستم میگذارند و می گویند: ما آماده ایم،  حسرت چیزی به دل نداریم، عشق ورزیدیم، به علایق مان اهمیت دادیم، با کسانی که دوستشان داشتیم وقت گذرانیدم و خلاصه زندگی را زندگی کردیم…اینها جوری حرف میزنند که انگار در بهشت بودند وقرار است به جایی جدید نقل مکان کنند. ولی بعضی ها، وای از آنها، آنچنان نگران دارایی ها و اموالشان هستند که انگار قرار است با خود ببرند.و جالب آنکه فرصت میخواهند تا به امور مالی خود رسیدگی کنند. وقتی به آنها میگویم در تمام این مدت چه میکردید،میگویند تا الان کار کردیم که بعد استفاده کنیم. نه سفر رفتیم،نه دورهمی داشتیم، نه فرصت ابراز عشق ومحبت پیدا کردیم ، حتی نتوانستیم یک خط شعر حفظ کنیم….

 

خلاصه که این بیچاره ها جهنمی برای خود ساختند که رهایی از آن برایشان آسان نیست. اینها کسانی هستند که قرار بوده زندگی را بعد زندگی کنند.
به فکر فرو رفتم. دلم میخواست بدونم کجای این داستانم. فرشته فکر من را خواند دستی بر شانه ام زد وگفت: نگران نباش، تو داری خوب زندگی میکنی، همینکه شعر میخوانی ، کتاب های مختلف را میخوانی، اهل آزار و اذیت هیچکس نیستی، کافیست.
ملتمسانه نگاهش کردم وگفتم فرشته جان، دیگه دستام توان نداره، ازمن بگذر .هنوز خیلی کارها دارم که انجام ندادم.  دستی به چانه اش کشید وگفت : راستش چند وقت پیش جان یک نفر را بخشیدم و اکنون اصلا پشیمان نیستم. تو هم برو خوش باش ،خوب زندگی کن، نمی خواهم روزی که به سراغت آمدم حسرت چیزی به دل داشته باشی.
با تمام توانم به صخره چسبیده بودم سنگی که زیر پایم را خالی کرده بود همچنان ریزش میکرد، به اطرافم نگاه کردم و با تعجب دیدم که از فرشته خبری نیست، انگار که اصلا از اول وجود نداشته .
به زحمت تکیه گاه کوچکی برای خود پیدا کردم، نمیدانم چقدر زمان گذشته بود، فقط میدانستم بزودی از فرط خستگی سقوط خواهم کرد.ولی چیزی من را به زندگی چسبانده بود. خانواده ام ، دوستانم و حتی گربه ی کوچولویی که در خانه منتظرم بود.  قدرتم را جمع کردم وبا تمام توانی که برایم باقی مانده بود خودم را به بالا ی صخره رساندم .بالاخره نجات پیدا کردم نفسی به آسودگی کشیدم.به آسمان نگاه کردم چقدر آبی تر  بنظر میرسید…

فروزان

پایان

 

 

 

از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت می‌کند. ما به جای ساختن کتاب‌های سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار می‌کنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان می‌سپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه می‌دهیم.

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است.

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.

https://hozeyemashgh.ir

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر

 

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *