اثری از سمانه امینیان از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
باران آرام میبارید. شهر در مه فرو رفته بود و نور چراغهای خیابان، روی آسفالت خیس میرقصیدند. لیلا کنار پنجرهای کوچک در سکوتی سنگین، نشسته بود. بخار نفسهایش روی شیشه مینشست و قطرات باران را تارتر میکرد. انگشتش را روی شیشه کشید و نامی نوشت که قلبش را به تپش وامیداشت: «سامان». چشمانش را بست و خاطرات به ذهنش هجوم آوردند. صدای خندههای سامان، نگاه عمیق و گاه غمگینش، و آن لحظههای کوتاه که قلبهایشان بیهیچ حرفی به هم گره میخورد. او اولین بار سامان را در یک کافه قدیمی دیده بود. مردی آرام و با نگاهی که انگار رازهایی...