قلم شما

اثری از بانوی هنرمند مهدیه بتویی _انتشارات حوزه مشق

من ماه را دیدم

تمام شب را پلک نزدم روی پیت خالی روغنی که سالهاست بالای پشت بام خانه‌ی اصغرآقاست نشسته بودم بوی تند قیر مشامم را قلقک میداد و باعث شلیک عطسه های پیاپی شده بود و این عطسه‌ها صدای اصغر اقا را حسابی درآورده بود. بنده‌ی خدا چقدر نصفه شبی داد و هوار میکرد با یاد فریادهایش لبخند از روی لبم تکان نمیخورد اما دلم جور دیگریست
راستی اصغر آقا را معرفی نکرده بودم همسایه بدعنق و کج خلق کوچه مان که به اندازه ی کل کوچه از ما طلب داشت و به رسم رفاقت دیرینـه بـا پــدرم لـب ازهم باز نمی‌کرد و هیچ نمی گفت. گفتم .پدرم پدری که از او فقط نامی باقیست و زمزمه خدابیامرزهایی که ریش سفیدان و هیکل داران محله نثارش می کردند. با فکر این حرف‌ها نفسی عمیق کشیدم و هوای خنک شب را با ولع تمام هورت کشیدم. به یاد هورت کشیدن و چای خوردن رسول، پسرک مو فرفری و خوشبخت محله افتادم که آرزو میکردم یک لحظه به جایش بودم با آن کفش‌های سفید و سبز که برقش هر بچه ای را کور می کرد و دوچرخه ی آبی رنگش که صدای نکره‌ی بوقش سکوت ظهر کوچه های محله را در هم می شکست و همین صدای نکره آرزوی خیلی از بچه ها ازجمله من بود. گفتم من منی که خیلی آرزوها داشتم و دارم و میدانم روزی در حسرتشان خواهم مرد. با فکر کردن به مرگ نسیم خنکی وزید و تنم را لرزاند. مگر من چند سال دارم که به مرگ فکر میکنم ده سال یک عدد دو رقمی… روز تولدم را به یاد آوردم تولدی که کاش هرگز به یاد نمی آوردم نه این که ناراحت باشم نه اتفاقاً آن روز خیلی خوشحال بودم که سنم بالاخره دو رقمی شد ولی آن روز فکرهای دیگر هم زیاد در سرم چرخ میخورد تعریفهای رسول از تولد مجللی که برایش گرفته بودند، از کیکی که عکس گربه داشت و کادوهای رنگارنگش و همین طور بوسه های پی در پی پدرش میدانید اصلا همه اش هیچ کیک و کادوی تولد را نمیخواهم کاش فقره‌ی آخر و بوسه های پدرم را خداوند از من دریغ نمی کرد سنگهای خرد پشت بام را با عصبانیت و ناراحتی به جلو شوت می کردم که چشمم به دمپایی پلاستیکی‌هایی که شصت پایم از آن درآمده
بود خورد.
حتی آن هم به من دهن کجی می‌کرد ولی این چیزها نباید اعصابم را خراب کند امروز در کل روز خوبی بود اگر گریه های سحر برای عروسک و نهار نخورده و تب مادر را فاکتور بگیریم خیلی اتفاقهای خوب دیگر افتاد
مادر دار قالی را نو کرد امروز حاصل یک ماه شبانه روز بافتینه مادرم را فروختیم و قرار شد من در مکانیکی جعفر اقا کار کنم امروز افطاری مسجد دعوت بودیم و مادر بالاخره یک افطاری درست و حسابی خورد البته من و سحر هم روزه بودیم چون نهار نخورده بودیم تا می توانستیم خوردیم. از دست های سحر خنده ام گرفت. برای خودش نزدیک به ده تا لقمه نان و پنیر گرفته بود و یک مشت دیگرش تا خرخره پر از خرما بود. وقتی گفتم این ها تا ده روز دیگر خراب می‌شوند بغض کرد و باور نکرد تا از حاج یوسف پرسید و بعد با گریه خود را به محراب مسجد انداخت میخواستم با همه شان دعوا بگیرم. سحر را زدند و از محراب خانه ی خدا بیرونش کردند نمیدانم خدا خودش کاری ندارد این ها چه میگویند؟
دوباره منتظر نگاه به آسمان کردم ستاره‌ها یکی از یکی پرنورتر دیده می شدند و چشمک میزدند، گاهی خود را به پس ابر ها می رساند و قایم موشک بازی می کردند ولی هنوز خبری از هلال ماه .نبود خدا کند امشب هلال ماه خود را نشان دهد. اگر ماه را ببینم فردا کلی لباس و خوراکی و پول نصیبمان می شود. فردا عید است هر سال عید فطر مادر با پلاستیکی پر از لباس و خوراکی میآید و میگوید فطریه گرفتم خیلی حس خوبیست. من هم بزرگ شوم فطریه میدهم. عیدی دادن خیلی خوشحال کننده است. فقط نمیدانم چــرا رسول و خانواده اش که اینقدر ادعای باکلاسی دارند عیدی نمی گیرند. لبخندی روی لبم آمد بالاخره یک جا من از رسول جلو افتادم در این بین ماه را دیدم و چنان فریادی زدم که نصفه شبی لنگه دمپایی اصغرآقا نصیبم شد ولی مهم نبود چون من ماه را دیده بودم… پایان

 

مهدیه بتویی

 

 

 

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

  https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب   همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.   ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶  ۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *