اثری از بانوی هنرمند فریده چابک _نشر حوزه مشق
داستان: طعم امید
شکوه خانم روی مبل نشست. باز هم مثل همیشه غرق خاطرات گذشته شدهبود. همسرش آقاکریم تا وقتیکه زندهبود، نمیگذاشت آب در دلاو تکان بخورد. ولی حالا چند سال از آن روز گذشتهبود. کرونا بدجوری به ریههای آقاکریم زدهبود و روح او مثل یکفرشته به آسمانها پرکشیدهبود. دراین مدت عروسکبافی میکرد و در بازارچه میفروخت. اما درآمد آنچنانی نداشت. همسرش بیمه و حقوق بازنشستگی هم برایش نگذاشتهبود. علاوه برآن صاحبخانه کرایه را هم اضافه کردهبود.
رشتهی افکارش همچون سیم تسبیح آقاکریم بیکباره پاره شد. صفحهی نیازمندیهای روزنامه را بازکرد. دور یک آگهی را سریع خط کشید. کمی مکث کرد و بعدبا تردید تلفن را برداشت.
«الو سلام خانم برای آگهی تماس گرفتم. بله… برای کارگر خدماتی…. چشم فردا صبح میام… »
تلفن را که زمین گذاشت دوباره غرق افکارش شد:
/سه سال پیش بود. پلههای بیمارستان را بالا و پایین میرفت. هر روز به خانه و به بچه ها سرمیزد و دوباره به بیمارستان میآمد. بخش مراقبتهای ویژه اجازه نمیدادند که همسرش را از نزدیک ببیند. او یکهفته بود در بخش آیسییو به دستگاه ونتیلاتور وصل بود. از پشت شیشه او را میدید که به یکسری سیمهای مختلف وصل شده اما بعداز یک هفته که در کما بود، یک روز گرم تابستان سر اذان ظهر او را تنها گذاشت. آن هم با دو بچهی قدونیمقد./
همانموقع دخترش به کنارش آمد. شانه های مادر را به آرامی ماساژ داد و گفت:
«مامانجان باز اینجا غمبرک زدی و مثل بیکسوکارها ناامید نشستی و خاطرات گذشتههای سخت رو مرور میکنی. مگه ما اینجا مثل کوه پشت تو نیستیم؟ یه کمی هم به فکر سلامتی خودت و ما باش. ما هم نگرانت هستیم آخه. زندگی ما ادامه داره.»
شکوه خانم دستهای یخ کردهاش را روی دستهای دخترش گذاشت و گفت:
«باشه عزیز دلم. یه آگهی دیدم. فردا برم ببینم چی میشه.»
صبح روز بعد به راه افتاد. مسیر خیلی دوری بود. تا اینکه بالاخره به آدرس مورد نظر رسید. آرام وارد دبیرستان شد. دمدرمدرسه سرایدارپیر از اتاقک نگهبانیاش بیرون آمدو سلام کرد. موها و محاسنسپیدپیرمرد مانند پدرخدابیامرزش بود. مثل برف، سفید و یکدست. کت نیمدار قهوهای رنگی پوشیده بود و به سختی کمرش را راست کرد و گفت:
«بله باباجان.»
شکوه خانم گفت:
«سلام. برای آگهی کارگر خدماتی اومدم.»
اخم ابروهای پیرمرد باز شد و گفت:
«خدا خیرت بده. من دیسک کمرم آسیب دیده. فقط اینجا میشینم، یا گاهی خریدها رو میتونم انجام بدم.»
شکوه خانم نگاهی به چروکهای پرپیچ و خم صورت پیرمرد کرد و گفت:
«اگه خدا بخواد، من برای کمکتون هستم انشاءالله.»
بعد به طرف دفترمدیر به راه افتاد. در زد و وارد شد. خانمی حدود 45 ساله با لباسی طوسیرنگ پشت میز نشسته بود. صورت کشیده با چشمانی سیاه داشت که مانند دو تیلهی سیاه و براق در صورت مدیر میدرخشید. مثل اکثر مدیران فرهنگی آرایش آنچنانی روی صورتش دیده نمیشد. اما در عین جدی بودن لبخند پرمهری مانند صورت مهربان خواهرش شهلا داشت. با دیدن شکوه خانم گوشهی چشمهایش کشیدهتر شد و لبخند روی لبهای کمرنگش مانند هلال اول ماه نمایان شد.
مدارک خود را تحویل او داد. مدیربعد از دیدن مدارک گفت:
«کار شما نظافت همهجا و چای آوردن و از همین قبیل کارهاست. فکر میکنی از پسش بر بیای؟»
شکوه خانم گفت:
«بله خانم.من قبلاً هم کار کردم. نگاه به هیکل لاغرم نکنید. زور بازوهای من در کارهای خدماتی خیلی قویه.»
مدیر گفت :
«امروز را آزمایشی فعلا کارکن. در حال حاضر آشپزخانه دستت رو میبوسه و قوری و کتری بیصبرانه منتظر خدمتگزاری به تو هستند. آشپزخانه مانند مقرفرماندهی تو هست.»
شکوه خانم خندید و کلیپس وسط روسریش را محکمتر کرد و ابروهای پیوستهاش را بالا انداخت و گفت:
«بله بله چشم. از آشپزخانه شروع میکنم. میدونم آشپزخانه مانند پایگاه ارتش باید مرتب باشه.»
با قدمهای محکم به انتهای راهرو رفت. آشپزخانه شلوغ، مانند بازارشام بود. یکسری وسایل اضافه را در کابینتها گذاشت. سرامیکهای کف زمین را تی کشید. روی اجاقگاز را با اسکاچ مثل سمبادهی نقاشها سابید. کتری را هم شست و روی گاز گذاشت. بعد چای را در قوری گلسرخی با چوب دارچین دم کرد. ظرف بیسکویت و شکلات را هم پرکرد و درون سینی باسلیقه قرار داد. چای که دم کشید درون فنجانها ریخت و با سینی بیسکویت و شکلات به طرف دفتر مدیر راه افتاد. همین که واردشد، مدیر با لبخند گفت:
«واای شکوه خانم چیکار کردی؟ معلومه که مثل یک کدبانوی زبروزرنگ هستی. عطر چای دارچینت همهجا رو پرکرده. توی امتحان امروزت قبول شدی. امشب جشنه. میتونی زنگ تفریح برای معلمها انار دون کنی و توی کاسهها براشون بیاری؟ انارها توی یخچاله. شیرینی هم هست، بیزحمت توی ظرف بچین و برای معلمها بیار.»
شکوه خانم لبخندی از سررضایت زد و به آشپزخانه رفت تا هنرهای خود را به امید روزهای بهتر گره بزند. وقتی وارد آشپزخانه شد، نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:
«آقاکریم، میدونم که تو برای من دعا کردی. تو همیشه کنار من هستی.»
بعد انارها را از یخچال درآورد .وقتی آنها را از وسط قاچ کرد، رنگی سرخ مثل گلهای دشت شقایق به روی بشقاب سرازیر شد.
بیاختیار دانهای انار به دهانش گذاشت، طعم امید میداد.
فریده_چابک
❤️❤️
روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق
https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب تبدیل رساله دکتری به کتاب مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت ویراستاری حرفه ای کتاب
همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹