پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

اثری از بانوی هنرمند صبا جعفری_نشر حوزه مشق

تقلب

 

زنگ خونه خورده بود . اومدم وسایل هام رو جمع کنم و برم که

نازنین گفت :«مریم یه دقیقه صبر میکنی»

گفتم :«زود باش »

با عصبانیت گفت :« ای بابا یک دقیقه صبر کن »

نازنین منتظر ماند تا کلاس خالی بشه بعد زبونش رو گاز گرفت و

گفت :«مریم یادت هست هفته قبل امتحان داشتیم بعد من به تو تقلب رسوندم »

گفتم :«وای ، حالا تو هم هی اینو بگو یکی می فهمه  بدبخت میشویم »

نازنین :«خب حالا موضوع این هست فردا امتحان علوم داریم »

گفتم :«خب ….»

گفت :« خب منم هیچی نخواندم . تو رو به جان هر کی دوست داری این دفعه رو کمکم کن »

یک دفعه عصبانی شدم و گفتم :«برو بابا من چی میگم تو چی میگی دارم بهت میگم من هنوز استرس اون دفعه رو دارم تو میگی بیا دوباره تقلب کنیم .»

اومدم برم که نازنین دستم رو گرفت

نازنین :«ببین اگه این امتحان رو بیفتم مامانم از خونه بیرونم میکنه . بعدش هم من اصلا چرا دارم بهت التماس میکنم تو به من دین داری باید دینت رد ادا کنی یک بار من   به تو کمک کردم یک بار هم تو باید به من کمک کنی »

گفتم :« وای وای  وای تو اصلا چرا درس نخواندی ؟»

نازنین :«تو چیکار داری کار داشتم ،کار . حالا کمکم میکنی یا نه ، ببین این دوره تقلب اینقدر ها هم بعد نیست ، بدون تقلب اصلا کسی نمره قبولی رو  نمیگیره کل مدرسه تابستان باید بلند شن بیان دوباره امتحان بدن فقط من و تو هستیم مثل دیوونه ها میرویم درس میخوانیم بعدش هم هیچکی تا حالا برای یک تقلب بدبخت نشده »

جا خوردم نه میتوانستم بگم نه و نه قبول کنم

گفتم :«باید فکر کنم »

گفت :« وای این باز میگه باید فکر کنم مگه خواستگاری هست بابا یک کاغذ می خواهی بدی ها نوبت خودت که بود نمی ترسیدی حالا می‌ترسی ؟»

می خواستم سریع تر برم

گفتم :«باشه حالا برات زنگ میزنم ،خداحافظ »

اینو گفتم و سریع دویدم و رفتم سمت راهرو همین طور که توی راهرو راه میرفتم دنبال راه چاره بودم که  چطوری به نازنین ثابت کنم که خودخواه نیستم و دفعه قبل هم یهویی شد من که ازش نخواستم مثلاً اومد تو راه دوستی یک کاری انجام بده اون کار و کرد ، نه می توانم بگم نه که باز بحث خود خواهی رو پیش بکشه نه میتوانم به خانواده و مدیر بگم خوب آخه نازنین بهترین دوستمه همین طور که داشتم فکر میکردم دم در مدرسه بودم که مامان اومد دنبالم سریع سوار ماشین شدم و گفتم :«سلام»

مامان:« سلام به روی ماهت عزیزم ،خوبی ؟»

گفتم :«اره مرسی خوب هستم »

مامان :«خدا رو شکر »

داشتم به این فکر میکردم که به مامانم درمورد تقلب بگم خب آخه اون من رو درک میکنه ولی نه اینکه به مامانم چیزی بگم که باعث نمیشه نمره خوب بگیریم فقط اینکه مامانم از تقلب دفعه قبل سر در میاره خدا یا خودت بهم کمک کن

مامان :« مریم ، رسیدیم نمی خواهی پیاده بشوی ؟»

گفتم :« آ… چرا الان پیاده میشم فقط حواسم نبود »

سریع پیاده شدم  مامانم دسته کلید خاکستری رنگ رو از توی کیفش در آورد در رو باز کرد وارد خونه شدیم

گفتم :« مامان من باید به دوستم زنگ بزنم »

سریع رفتم سمت اتاقم و گوشیم رو برداشتم برای نازنین زنگ زدم

نازنین :«اَلو »

-اَلو ،سلام

نازنین :«سلام ، چی شده؟ »

_ ببین نازنین من تصمیم گرفتم بهت کمک کنم ، اما چطور ؟»

نازنین :«  تو همه جواب ها رو بلدی  به هرحال بهتر از من هستی ، خب زمانی که می خواستی جواب ها رو بنویسی یک بار دیگه توی یک کاغذ بنویس و با پاهات بفرست پشت سرت .»

_ قشنگ فکر همه جاش رو هم کرده ، تو دیگه کی هستی

نازنین خندید و تلفن رو قطع کرد  لباس هام رو عوض کردم و وارد سالن شدم

مامان :« مریم  بیا نهار بخور »

رفتم و سر میز غذاخوری نشستم کمی که گذشت در مورد امتحان حرف زدیم که مامانم

گفت :«میدونی که ازت توقع یک نمره عالی دارم »

گفتم :« آره میدونم »

و بلند شدم و رفتم

مامان :« کجا داری میری؟»

گفتم :«من سیر شدم »

هر وقت به مامان و بابام فکر میکردم احساس بدی داشتم فکر میکردم دارم بهشون خیانت میکنم . کمی گذشت  رفتم پیش مامان و بابام اصلا متوجه گذر زمان نشدم همین طور سرگرم بودم که شب شد رفتم و دوباره برنامه فردا رو چک کردم همه چیز آماده بود سعی کرده آرام باشم وبخوابم …. صبح با صدای مامانم از خواب بیدار شدم

_پاشو مریم بیدار شو دیر میشه ها »

گفتم :« پنچ دقیقه دیگه »

مامان :« نه بابات دیر میرسه سرکار زود باش »

بالاخره بلند شدم و آماده شدم

بابام گفت :«مریم من پایین منتظرم ، زود بیا »

گفتم :«چشم »

بابام رفت و من بعد از اون از مامانم خداحافظی کردم آمدم بیرون بابا رو دیدم که  منتظر هست سریع به سمت او دویدم  در ماشین رو باز کردم و سوار شدم

بابام گفت :« خب حالا می توانیم بریم؟ »

خندیدم و گفتم :«اره ، حالا می توانیم بریم »

حرکت کردیم و رفتیم به سمت مدرسه ، مدرسه من نزدیک بود به  همین دلیل زود رسیدیم پیاده شدم خداحافظی کردم و وارد مدرسه شدم  کنار آبخوری نازنین رو دیدم که داره با دستاش یه حرکت های عجیب و غریب انجام میده متوجه منظورش نشدم رفتم نزیکتر

گفتم :«چی میگی ؟»

فکر کنم صدام رو نشنید باز رفتم نزدیک تر و

گفتم :«داری چی میگی ؟»

داد زد :«بابا دارم میگم بیا »

رفتم پیشش و گفتم :«خب حالا چی میگی ؟»

گفت :«هنوز زنگ نخورده اما زنگ اول امتحان داریم ، آماده هستی ؟»

گفتم :«آماده تقلب ؟نه »

گفت :«اشکالی نداره اصلا آمادگی نمیخواهد ، ولی من خیلی هیجان دارم ، خیلی باحاله »

گفتم :«چی باحال هست ؟تقلب ، تو دیوونه هستی ببین اگه مشکلی پیش بیاد فقط تو مقصر هستی »

گفت :«چه مشکلی مثلا میخواهد پی..»

هنوز نصف حرفش رو نزده بود که زنگ خورد یک دفعه قلبم اومد توی دهانم نه من نمیتوانم تقلب کنم نمیتوانم  »

نازنین گفت :«زود باش طوری نمیشه » و دوید و رفت

آرام و آرام به کلاس نزدیک شدم صندلی ها رو به پشت سر هم چیده بودن با دیدن این بیشتر استراس گرفتم  رفتم و سه تا صندلی جلو تر از نازنین نشستم و کیفم رو گذاشتم کنار دستم مراقب وارد کلاس شد و :«الان امتحان شروع میشه چهل و پنچ دقیقه زمان دارید سوال نپرسید سوالات کاملا واضح هستند » و دو نفر رو بلند کرد تا برگه ها رو پخش کنه یک کاغذ چک نویس و خودکار آبی رو میز گذاشته بودم کاغذ امتحان رو گذاشتن روی میزم  شروع کردم تیک زدن ، سوال یک گزینه ب همین طور جواب ها رو توی کاغذ چک نویس هم می‌نوشتم این روال برام عادی شده بود تا اینکه صفحه اول رو کامل جواب دادم عرق سرد از پیشانی ام چکه میکرد دست هام داشت می‌لرزید با ترس برگه رو تا زدم انداختم روی زمین  پاهام سست شده بود اومدم با پاهام برگه رو به عقب بفرستم ولی نبود چی برگه نبود هرچی پاهام رو به زمین کشیدم نبود سکته کردم حالا چی میشه باید زیر پاهام نگاه میکردم مراقب اون طرف کلاس بود باید برگه رو بر می داشتم آرام سرم رو بردم پایین برگه افتاده بود زیر صندلیم برداشتمش یک دفعه مراقب داد زد :« مریم احمدی چیکار داری میکنی » یک دفعه خشکم زد این صحنه واقعی نبود نه نه این صحنه واقعی نبود یک دفعه به خودم اومدم من سر کلاس داشتم تقلب میکردم و مراقب فهمید هنوز تو همون حالت بودم که مراقب اومد بالای سرم و برگه رو بده من خشکم زده بود برگه رو دادم به مراقب فوری گفت :«برو دفتر زود» چی دفتر نه بدبخت میشم گفت :«حالا »از ترس سریع بلند شدم و با قدم های لرزان خارج شدم نمی توانستم اطرافم رو نگاه کنم نمی‌توانستم نگاه های سنگین بچه ها رو روی خودم تحمل کنم حتی برنگشتم تا ببینم نازنین چه حالی داره  فقط سریع از کلاس خارج شدم  داشتم به سمت دفتر میرفتم برم چی بگم ،وای خدایا پشت در دفتر منتظر بودم در زدم خانم باقری مدیر مدرسه در رو باز کرد و گفت :«مریم از تو توقع همچین کاری رو نداشتیم . خانم محمدی گفت چه اتفاقی افتاده  بیا تو دست و پا هام می‌لرزید رفتم داخل و روی صندلی مشکی رنگی رو به روی خانم مدیر نشستم خانم باقری گفت :«اول بهم بگو تو چرا آخه تو چرا تقلب کردی تو همه نمره هات خوب بود . کی بهت تقلب رسوند »

گفتم :«م م من.. تقلب نکردم »

گفت :«خب پس اون چی بود ها ببین کاری که من الان باید انجام بدم این هست که نمره صفر این امتحان رو بزارم تو پرونده ات ولی این کار و نمیکنم و دارم یه شانس بهت میدم ، حالا برام توضیح بده »

میخواهم همه چیز رو بگم :«من داشتم به یکی تقلب میرسوندم »

خانم باقری گفت :«به کی ؟»

که یک دفعه یکی در زد خانم باقری گفت :«بیا تو »

نازنین ح :«ببخشید خانم باقری ولی همش تقصیر من بود من مجبورش کردم بهم تقلب برسونه  من بودم که واسه امتحان نخوانده بودم »

خانم باقری گفت :«خیلی خوب بیرون منتظر باش »

نازنین رفت بیرون خانم باقری رو کرد به من و گفت :«خیلی خوب شما خانم احمدی چرا به نحازنین کمک کردی ؟»

گفتم :« خوب آخه اون بهترین دوستم هست »

از این بابت که نازنین بهترین دوستم هست دروغ نگفتم ولی از این بابت که بخاطر این بهش کمک کردم دروغ گفتم ترسیدم به مامانم درمورد اینکه هفته قبل جواب یکی از سوال ها رو بهم گفت بگه

خانم باقری گفت :«پس می خواستی به دوستت کمک کنی »

گفتم :«بله و من واقعا بخاطر این کارم متاسفم »

خانم باقری گفت :«خیلی خوب شما باید یک تعهد نامه امضا کنی »

گفتم :«بله چشم »

خانم باقری به سمت تلفن رفت و گفت مریم می توانی شماره تلفن مادرت رو بهم بگی

گفتم سچی شماره تلفن چرا ؟»

خانم باقری:« من باید وضعیت شما رو برای والدینت  توضیح بدم »

گفتم :«نه لطفاً خواهش میکنم بهش چیزی نگید لطفاً قول میدم دیگه تکرار نشه ح»

خانم باقری :«والدین باید در جریان باشند ، شماره لطفاً »

 

شماره مامانم رو به خانم باقری دادم و ایشون  با مامانم تماس گرفت و قرار شد مامانم بیاد مدرسه الان ناراحتم و بعداً قرار هست ناراحت تر بشم به مامانم چی باید بگم خدایا بهم کمک کن

خانم باقری گفت :«برو به نازنین بگو‌ بیاد »

گفتم :«چشم »

و با ناراحتی بلند شدم و رفتم بیرون توی راهرو نازنین رو دیدم که خیلی استرس داره یک جا ایستاده رفتم پیشش و

گفتم :«گفتم بدبخت میشویم یا نه ‌»

گفت :« نمک رو زخمم نپاش من چه میدونستم تو عرضه یک تقلب کردن نداری »

گفتم :«به جای ممنون حالا بده کارم شدم »

گفت :« ممنونم ، حالا فرقی کرد »

گفتم :«نه ولی حداقل من رو متهم نکن ، تقصیر من چیه تو گفتی بیا تقلب کنیم »

گفت :«من که گفتم ببخشید »

گفتم :« خب حالا، خانم باقری باهات کار داره »

نازنین رفت سمت دفتر مدیر در زد و خانم باقری در روباز کرد من هم توی راهرو نشستم بچه ها همین طور می آمدند و می رفتند

تو فکر های خودم بودم که مامانم آمد بلند شدم و رفتم سمت مامانم تا حالا اون رو اینقدر ناراحت ندیده بودم

گفتم :«مامان ، مامان یک دقیقه صبر کن »

همینطور که داشتم حرف میزدم مامانم داشت به سمت دفتر مدیر میرفت که یک دفعه ایستاد و گفت :«ببین مریم ازت توقع همچین حرکتی نداشتم آخه باید به من زنگ بزنن و بگن بچه ی من تقلب کرده »

گفتم :«آخه من فقط می خواس..»

حتی صبر نکرد حرفم تموم بشه و دوباره به سمت دفتر مدیر رفت چند بار در زد

خانم باقری «بفرمایید .داخل »

مامانم در رو باز کرد و وارد شد و

گفت :«سلام خانم باقری »

خانم باقری گفت :«سلام بفرمایید ،بشینید »

مامانم رفت و روی یکی از صندلی ها نشست

خانم باقری گفت :«نازنین ، شما و مریم  می توانید برید بیرون »

من و نازنین رفتیم بیرون

گفتم :«به تو چی گفت »

گفت :«مهم نیست ، از همین ها که به تو گفت »

هر دو همونجا کنار در نشستیم بعد از چند دقیقه مامانم اومد بیرون و گفت :«میریم خونه »

با مامانم از مدرسه خارج شدم و به مامانم

گفتم :«مامان ، مامان جون باور کن تقصیر من نبود نازنین از من خواست بهش کمک کنم »

گفت :«خوب چرا به من چیزی  نگفتی »

گفتم :« خوب آخه نازنین بهترین دوستم بود ،بعدش هم به تو میگفتم که باعث نمیشد چیزی حل بشه ، ببخشد مامان تو روخدا ببخشید »

کم مونده اشک هام بیاد چشمام داشت می سوخت دیگه نتوانستم جلوی خودمو رو بگریم زدم زیر گریه و

گفتم : مامان ، ببخشید دیگه تکرار نمیکنم همین دفعه هم اتفاقی شد تو رو خدا مامان »

مامانم گفت :« آخه دخترم من که از دست تو عصبانی نیستم از خودم ناراحتم که نمیدونم چی باعث شده انقدر به من اعتماد نداشته باشی که این ها رو به من بگی »

گفتم :«ببخشید مامان »

و با خوشحالی مامانم رو بغل کردم

پایان ‌ .

نویسنده : صبا جعفری

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

خانه

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب   همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.   ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶  ۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *