پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

اثری از بانوی هنرمند زهرا زینل پور_نشر حوزه مشق

دنیا

دنیا و نگین دو دوست بسیار صمیمی که ازدوران کارشناسی باهم بودند هر دو همیشه شاگرد ممتاز کلاس بودند؛ هردو با امتیاز معدل وارد مقطع کارشناسی ارشد شده بودند.
اول مهر بود و اولین کلاس آنها؛وارد کلاس شدند کمی دیر رسیده بودند و بامعذرت خواهی نشستند و بعد از مدتی متوجه شدند که همکلاسی هایشان سه پسر و یک دختر هستند و کلا در کلاس 6 نفرند.
بعد از اتمام کلاس استاد لیست را باز کرد و شروع به خواندن اسامی بدون مکث و پشت سر هم کرد:آرش افضلی-نگین اکبری-علی بابا زاده-فرهاد جهان خواه-رها رحیمی و دنیا صمدی
ودر آخر پرسید:همه هستید؟
همه یک صدا:بله استاد…
اما نگین در فکر عمیقی فرو رفته بود و حالت مات و مبهوت عجیبی داشت!
استاد که به دلیل خلوتی کلاس متوجه حال متفاوت نگین شده بود پرسید:خانم اسم شما بود؟
دنیا:نگین نگین
نگین:بله چی شده؟
استاد: اسم شما داخل لیست حضورغیاب بود؟
نگین:چرا؟ یعنی بله! بله استاد بود
دنیا به آرامی:حالت خوبه دختر؟
نگین :آره آره خوبم بیا زود بریم!
دنیا:تا کلاس بعدی خیلی مونده و تقریبا نزدیک به دو ساعت بیکاریم
نگین: آره بریم یه چیزی بخوریم
دنیا:پس بیا بریم من به این همکلاسی جدیدمون یک تعارفی بکنم تنهاست
نگین:تو از کجا میدونی؟
دنیا:واه! خب داریم میبینیم که تنهاست.
نگین:نه منظورم اینه که شاید بیرون کسی منتظرش باشه.
دنیا:خب میپرسیم ازش مجبورش که نکردیم باهامون بیاد.
نگین در حالی که دست دنیا رو گرفته بود و اونو مجاب میکرد که سمت همکلاسی جدیدشون نره گفت:خب چه کاریه شاید تنهایی دوست داره؛منظورم اینه شاید اصلا خوشش نیاد با ما بیاد!یعنی چیزه اصلا اون تنهاست خودش باید بیاد سمت ما
دنیا:نگین میگی این رفتارا و مِن ومِن کردنت واسه چیه؟هی منظورم اینه منظورم اونه خب درست صحبت کن!
نگین:نه بابا منظوری ندارم فقط گفتم راحت باشه بنده خدا؛خب میخوای بریم بهش بگیم
دنیا:آفرین حالا شد
دنیا:سلام خوبین؟من دنیا صمدی هستم دوستم نگین اکبری؛شما قبلا این دانشگاه نبودید درسته؟
رها:سلام ممنون منم رها هستم.نه من کلا این شهر نبودم خوابگاهی هستم.
نگین با حالت بی رغبت و ساکت فقط در حال نگاه کردن به آن ها بود که از چشم دنیا دور نماند و چشم غره ای به نگین رفت که یعنی زشته!
نگین:دنیا جان عزیزم بریم دیگه؟
دنیا:راستی اگه تنهایی و دوست و آشنایی تو دانشگاه نداری رو ما حساب کن
رها:متاسفانه تو این دانشگاه کسی رو نمیشناسم
دنیا:اگه دوست داشته باشی میتونی با ما بیای بریم، یه چیزی بخوریم
رها:حتما عزیزم چرا که نه!
نگین که کلا دختری آرام و درونگرا بود و تا اون لحظه هم به طرز عجیب تری به رها واکنش خوبی نشان نمیداد یک دفعه بدون فکر سکوت خود را شکست و گفت:چه خوب که خوابگاهی هستید و میتونید بین ساعت کلاس ها مثل الآن برید خوابگاه و استراحت کنید!
رها با خونسردی:آره خیلی خوبه؛وقتایی که خسته باشم واقعا خوبگاه نعمتیه؛حالا کجا بریم؟
نگین که کلا نا امید شده بود دیگر حرفی نزد
دنیا:خب بریم بوفه ببینیم چی داره.
سه نفری به بوفه رفتند و هرکدام چیزی خوردند بعد به کلاس بعدی رفتند.
بعد از پایان کلاس رها به خوابگاه رفت و نگین به سمت پارکینگ دانشگاه که با ماشینش برود و دنیا به سمت درب اصلی که نامزدش میلاد منتظرش بود.
دنیا و میلاد تقریبا سه ماهی بود که نامزد کرده بودند میلاد یکی از اقوام دور دنیا بود که از دوران کودکی خیلی دنیا را دوست داشت و دنیا هم از وقتی که معنی واقعی عشق را فهمیده بود متوجه عشق و علاقه فراوانش به میلاد شده بود.این دو نفر با وجود رابطه فامیلی اما اختلاف طبقاتی و فرهنگی زیادی باهم داشتند؛میلاد از خانواده ای پولدار که بیشتر ملاکش مادیات بود و تحصیلاتش را فقط تا کارشناسی ادامه داده بود اما دنیا در خانواده ای تحصیل کرده با اوضاع مالی متوسط که اخلاق و صداقت و تحصیلات مهمترین ملاک هایش بود.علی رغم علاقه ای که به هم داشتند سر چیزهایی اختلاف نظر شدید داشتند.خانواده های آن¬ها خیلی مخالف این وصلت بودند اما آن ها با پا فشاری آن ها را راضی به این رابطه کرده بودند.
دنیا:سلام خوبی؟
میلاد:سلام خانم خسته نباشی خب کجا بریم؟
دنیا:خونه دیگه
-مگه قرار نشد بریم بیرون؟
-آره ولی واقعا خیلی خسته ام
-ای بابا شروع شد حالا اول ترم میگی خسته ام روزای بعد چیکار میکنی؟
-غر نزن دیگه میلاد روز اولمه عادت کنم به برنامه کلاسا بهتر میشم ، کلی راه رفتم تو دانشگاه امروز
-روزای بعدم لابد میگی امتحان دارم درس دارم
-وای میلاد توروخدا بس کن خسته ام درکم کن من کلا دو روز تو هفته کلاس دارم قول میدم بقیه روزا بریم بیرون
-باشه بابا چرا داد میزنی نمیخواستم اذیتت کنم
-ولی اذیت شدم پس دست رو نقطه ضعفم نذار من عاشق درسم هستم
-کاش منم درس بودم
-توهم جای خود داری و از همه چی برام مهم تری اما دلیل نمیشه اهدافمو کنار بذارم
-اوهوم
تا آخر مسیر و رسیدن به مقصد دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد.

 

طرفای عصر دنیا به میلاد زنگ زد و از او به خاطر رفتار امروزش عذرخواهی کرد، که بد صحبت کرده و قول داد از این به بعد برنامه ریزی کند و هم به درسش برسد هم به میلاد.
روزها از پس هم میگذشت و رابطه دنیا و رها باهم صمیمی تر می¬شد اما نگین اصلا به این رابطه راضی نبود و در عین حال سعی می¬کرد زیاد بد رفتار نکند و کلا از اینکه پشت سر کسی حرف بزند خوشش نمی¬آمد.یک روز قبل از شروع کلاس وقتی هنوز رها نیامده بود دنیا تصمیم گرفت در این مورد با نگین صحبت کند.
دنیا:نگین،من و تو چند وقته همو میشناسیم؟
نگین:حدودا4.5سال،چطور مگه؟
-پس چرا با من غریبی میکنی؟مگه ما دوست صمیمی نیستیم؟
-منظورت چیه دنیا؟چیو ازت مخفی کردم؟
-چرا از رها بدت میاد؟
-من از کسی بدم نمیاد تو که منو میشناسی
-پس چرا وقتی اونم پیش ماست اصلا حالت خوب نیست؟
-ببین دنیا من اصلا اهل قضاوت کسی نیستم تو که می¬دونی
-خب چون می¬دونم بدون شناخت قبلی کسی رو قضاوت نمیکنی نگرانم
-من فقط حس خوبی به این دختر و رفتاراش ندارم همین
-نشد دیگه!اینم شد قضاوت
-آخه تو رفتاراشو ندیدی
-ببین هرکسی یه جوریه نگین جان همه که مثل من وتو آروم نیستن یکی هم آدم معاشرتی و پر شوریه
-اما من واقعا نمیتونم حسم رو به این دختر بهتر کنم
-همین؟الآن یعنی من این رو به عنوان دلیل منطقی قبول کنم؟
-باورکن همینه چیز دیگه ای نیست!
-نگین شاید بهت بر بخوره اما حس می¬کنم تو دلت می¬خواد فقط خودمون دونفر صمیمی باشیم و کسی بینمون نباشه!پیشنهاد می¬کنم شیطونو لعنت کنی و بدونی در آخر رها می¬ره شهرش و من و تو دوستای صمیمی هم می¬مونیم.
نگین با شنیدن این حرف ها و قضاوت نابجای دنیا دهنش باز موند و از شدت عصبانیت و دلشکستگی اشک در چشمانش حلقه زد و بدون حرفی رفت و اون روز در کلاس حاضر نشد!
بعد از پایان کلاس رها صفحه گوشی اش را به سمت دنیا گرفت و گفت:دنیا جان این آدرس رو می¬تونی برام روی نقشه اسنپ پیدا کنی؟خونه خالم هست امروز میخوام برم اونجا.
دنیا بعد از خواندن متن پیام:چه جالب رها جان این خیابون دقیقا تو مسیر منه بیا می¬رسونیمت.
رها:آخه بده مزاحمتون بشم آخه با نامزدت هستی شاید بنده خدا معذب باشه
-نه بابا میلاد اصلا اینجوری نیست بیا بریم
-مطمئنی زحمتتون نمی¬شه؟
-این چه حرفیه دختر،بیا میریم باهم
-دنیا به گوشی میلاد پیام داد که دوستش هم با همراه آن¬ها می¬رود و میلاد فقط نوشت مشکلی نیست؛دنیا و رها بعد از رسیدن به ماشین سوار شدند.
دنیا:سلام عزیزم خوبی؟
میلاد:سلام عزیزم ممنون تو چطوری؟
رها:سلام آقا میلاد خسته نباشید
میلاد:سلام رها خانم شما خسته نباشید
دنیا:میلاد جان دوستم هستن رها خانم،رها جان نامزدم میلاد
میلاد و رها همزمان:خوشبختم
بعد از طی کردن کمی از مسیر میلاد رو به دنیا گفت:امروز کجا بریم؟
دنیا:ما فردا امتحان داریم باید درس بخونم بریم خونه
رها:وای دنیا جان چقد بی ذوقی منو ببین دارم قبل از امتحان می¬رم خونه خالم
دنیا:من واقعا هیچی نخوندم
رها:خب منم نخوندم ولی اگه من جای تو بودم با نامزدم می¬رفتم بیرون!
میلاد:خدا خیرتون بده رها خانم کاش یکمم شما نصیحتش کنید که به خودش سخت نگیره والا من که حریفش نمی¬شم
رها:من که هیچوقت درس اولویتم نبوده با این حال موفقم هستم
دنیا:هر کسی یه جوریه منم اینجوری بار اومدم برای هر چیزی استرس بگیرم
میلاد:خب خودت ضرر می¬کنی عزیز من.
رها:خب الآن که من رفتم باهم برین بیرون بعد یکی دو ساعتی برو خونه برای امتحان بخون
دنیا:نمیشه اخه هم لباسام مناسب نیست هم خسته ام
رها:ای بابا سخت میگیریا
میلاد:خدا از دل من خبر داره
رها:همینجاست رسیدیم پیاده می¬شم ببخشید مزاحمتون شدم
میلاد:نه بابا از آشناییتون خوشحال شدم
دنیا:نه بابا این چه حرفیه عزیزم مراقب خودت باش

بعد از پیاده شدن رها،دنیا به نشانه قهر سکوت کرد و میلاد که می¬دانست قضیه چیست خواست سر صحبت را باز کند که موفق نشد.
اون روز تا موقع خواب دنیا همش به حرف های میلاد و رها فکر می¬کرد و اصلا نتوانست تمرکز کند و درس بخواند.روزها از پس هم میگذشت و نگین رابطه اش با دنیا کمرنگ شده بود اما رها رابطه بسیار صمیمی ای با دنیا داشت وخیلی وقت ها آنقدر احساس صمیمیت می-کرد که حتی بدون گفتن چیزی همراه با دنیا و میلاد می¬رفت و حتی خارج از وقت دانشگاه هم از دنیا می¬خواست کمکش کند و با او به جایی برود چون آدرس ها رو بلد نبود ؛و دنیا هم از میلاد کمک می¬گرفت و میلاد هم در کمال تعجب در کمک به رها از هیچ چیز دریغ نمی¬کرد و دنیا به این سخاوت و انسان دوست بودن نامزدش افتخار می¬کرد.نگین دورادور شاهد این قضایا بود و از حرف های دنیا و رها متوجه این موضوعات بود و روزی به دنیا گفت:به حرمت روزهای خوب دوستیمان به حرفم گوش کن!
دنیا:وای نگین من که مشکلی با تو نداشته و ندارم خودت یک دفعه شروع کردی!
نگین:اما من واقعا حس بدی دارم،البته راستشو بخوای یه چیزایی هم می¬دونم که ای کاش زودتر بهت می¬گفتم.
دنیا:خب چرا نمیگی ؟ جون به لبم کردی!
-باید خیلی حرف بزنم و دقیق بگم تا باور کنی
-باشه کجا بریم؟
-نمی¬دونم هرجا که خودت راحتی
-خوبه میلاد هم امروز کلی کار داشت گفت نمیام دنبالت
-پس بیا با ماشین من بریم
-آره بریم یه کافه خوب و دنج که خیلی دوستش دارم و میلاد همیشه من رو میبره اونجا
-باشه بریم
دنیا در حال شماره گرفتن:نمی¬دونم رها چرا این ترم یکی دو هفتست بی نظمه باید ببینم مشکلی نداره
-حالا ولش کن این دختر رو
-ای بابا صبر می¬کنم ببینم چی میخوای بگی تو
وارد کافه شدند خیلی خلوت بود عطر آشنایی در بینی دنیا پیچید بجز کارکنان اونجا و یک دختر و پسر که پشت به آن¬ها نشسته بودند.صدایی آشنا به پسر با بغض می¬گفت:اما می¬گه تو از بچگی دوستش داشتی و عاشقشی
صدای آشنای مردانه ای با طرز صحبت ملایم و دلسوزانه و باکلاس:نه عزیز دلم من تازه فهمیدم این عشقای بچگی الکیه و کورکورانه تو بیشتر به من میای قربون شکل ماهت برم؛دنیا و نگین سرجایشان خشکشان زده بود و دلشان می¬خواست به عقب برگردند و این شک و تردید که مثل خوره به جانشان افتاده بود وجود نداشته باشد.دنیا با تپش قلبی شدید و آرزوی اینکه آن دختر و پسر کاملا غریبه باشند و پاهایی سست و بی رمق روبروی آن دو قرار گرفت
دختر و پسر هم صدا:دنیا؟
یک ساعتی از رفتنشان به کافه گذشته بود:نگین بغض کرده و گاهی اشک می¬ریخت اما دنیا فقط خیره شده بود به جای خالی نامزد و دوست جدیدش که عاشقانه و نزدیک به هم نشسته بودند و چنان دست هایشان در هم قفل بود که گویی سال ها از هم دور و دلتنگ بوده اند و تک تک رفتار و حرف های میلاد و خودش را در طی چند سال از نظر میگذراند و هیچ حرفی نمی¬زد.
نگین:دنیا تورو خدا یه چیزی بگو دارم می¬ترسم،توروخدا گریه کن اینجوری ساکت نباش توروخدا فکراتو بلند بگو خالی کن خودتو دختر،غمباد می¬گیری
دنیا با جدیت:مگه نیومدیم حرف بزنیم خب بگو
نگین:اما دنیا تو حالت خوب نیست،تو…
دنیا با جدیت بیشتر:گفتم بگو از کِی می¬دونستی؟تو چی می¬دونستی دست رو دست گذاشتی تا بدبخت شدم
-به خدا دنیا من از رابطه¬ی میلاد و رها چیزی نمی¬دونستم
دنیا با عصبانیت و فریاد:اسم اون دوتا پست فطرتو جلوم نیار
-باشه عزیزم،ببین همه دارن نگامون می¬کنن پاشو بریم،خوب نیستی
-تا حرف نزنی نمی¬ریم
-راستش رها دوران راهنمایی تو مدرسه ما بود و پرونده¬ی انظباطی سنگینی داشت و چند بار تا دم اخراج رفت اما عموش آدم مهمی بود و اخراجش نکردن؛بعدا کار پدرش منتقل شد به شهر دیگه و رفتن اما دورادور از چند نفر از دوستاش می¬شنیدم که اونجا هم تو مدرسه خیلی وضعیت انظباطی خوبی نداره و از یکی بچه های دبیرستان شنیدم وقتی هم که دانشجو شده با پسرهای پولدار دوست میشه و ازشون اخازی می¬کنه و حتی با دخترا دوست می¬شد تا با برادراشون آشنا شه و ازشون اخازی کنه و کلا بیشتر می¬رفت سمت آدم های پولدار؛دنیا ،من رو حساب سادگی خودم نمی¬خواستم قضاوت کنم و حرف¬های بقیه رو باور کنم از طرفی هم فکرشو نمی¬کردم خونه خراب کن باشه؛منه ساده نمی¬دونستم کسی که دزدی و اخازی می¬کنه خیانتم می¬تونه انجام بده!
-خانوادش چرا جلوشو نمی¬گیرن؟
-مادرش وقتی رها پنج شش ساله بوده به خارج مهاجرت می¬کنه و قرار بود رها با پدرش هم برن پیشش که پدرش اینجا با یه نفر دیگه آشنا می¬شه و ازدواج می¬کنه و نمی¬ره،رها با نامادری و پدرش زندگی می¬کردن که نامادریش خیلی هم بداخلاق بود.
نگین در حین حرف زدن متوجه تغییر رنگ در چهره دنیا شد و هرچه او را صدا کرد جوابی نشنید،ناگهان دنیا از صندلی به زمین افتاد.
با آمبولانس دنیا را به بیمارستان انتقال دادند و فوری به بخش اورژانس منتقل شد مادر و پدر دنیا از راه رسیدند و نگین به سمت آن¬ها رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد.

پزشک از اتاق بیرون آمد و گفت:همراه خانم دنیا صمدی
نگین و پدر ومادر دنیا همزمان:بله؟چی شده؟
دکتر: یک سکته¬ی خفیف داشتند که خوشبختانه به خیر گذشت ازین به بعد بیشتر مواظبش باشید.
مادردر حال گریه:خدا لعنتت کنه میلاد الهی خیر نبینی که دختر دسته گلمو به این روز انداختی.
پدر دنیا کاملا ساکت و در فکر و انگار تمام غم عالم روی سرش آوار شده بود.
نگین ریز ریز اشک می¬ریخت و پشیمان از اینکه چرا از اول همه¬ی این حرف¬ها را به دنیا نگفته بود؛نگین همیشه سعی می¬کرد بقیه را بی¬دلیل قضاوت نکند و چون به حرف¬های بقیه درمورد رها اطمینان نداشت؛ اومی¬خواست جانب احتیاط را رعایت کند که بی دلیل به کسی تهمت نزده باشد،اما این بار همه چیز جور دیگه ای پیش رفته بود.
چند روزی گذشت و دنیا اصلا از اتاقش بیرون نمی¬آمد و خیلی کم چیزی آن هم از شدت ضعف و اجبار می¬خورد؛نگین هر روز به او سر می¬زد اما او حرفی نمی¬زد و ساکت به نقطه ای خیره بود.
نگین که دید وضعیت روحی دنیا جالب نیست و به کلاس¬هایش نمی¬رود پیگیر شد و برایش حذف ترم انجام داد؛نگین همچنین منتظر فرصتی بود تا با رها برخوردی داشته باشد و حرف هایی به او بزند ،حتی بارها تصمیم گرفت که به میلاد درمورد گذشته رها بگوید اما رها انگار کلا آب شده بود رفته بود توی زمین و از میلاد هم آدرسی نداشت و نگران بود اگر از خانواده دنیا بپرسد داغ دلشان دوباره تازه شود.
تابستان از راه رسید و پدر دنیا تصمیم گرفت برای تغییر روحیه دخترش یکی دوهفته ای به مسافرت بروند.به اصفهان رفتند و در آنجا پس از گشت و گذار فراوان،روز آخر تصمیم گرفتند سری به یکی از اقوام دورشان بزنند.مادر دنیا خیلی مخالف بود چون فامیلشان پسر عموی میلاد بود و نگران بودند که مبادا حرفی از میلاد به میان بیاید و دنیا حالشش بدتر شود؛بالاخره به توافق رسیدند که بروند و حالی از فامیلشان بپرسند.
به خانه فرهاد پسر عموی میلاد که رسیدند زنگ که زدند فرهاد خیلی از دیدنشان بهت زده و مضطرب شد و پس از چند دقیقه ای بهت به سلام و احوال پرسی آ¬ن¬ها جواب داد.
پدر دنیا :آقا فرهاد نمی¬شناسی!تحویل نمی¬گیری!
فرهاد:این چه حرفیه حسین آقا بفرمایید
وارد خانه که شدند همان عطر آشنا وارد بینی هر سه نفر شد و با ورود به سالن پذیرایی با میلاد روبرو شدند که بهت زده نگاهشان میکرد اندکی بعد سلامی آرام همراه با سرافکندگی و شرمندگی از دهنش خارج شد.
دنیا که پاهایش شل شده بود دستش را به دیوار گرفت و آرام روی نزدیک ترین مبل فرود آمد و سعی کرد خودش را محکم و مقاوم نشان دهد و دیگر به صورت میلاد نگاه نکرد.مادر دنیا از شدت دلسوزی و ناراحتی برای دخترش در جواب سلام میلاد گفت:چه سلامی چه علیکی تو! همونی نیستی که زمین و زمان رو بهم دوختی که من از بچگی دیوانه دنیا بودم و بدون اون می¬میرم کو کجاست اون همه علاقه و عشق که ادعا می¬کردی؟
حسین آقا که میلاد را خیلی بی ارزش تر از این می¬دانست که حتی جواب سلامش را بدهد رو به همسرش کرد و گفت خانم شما راست می¬گفتید ما نباید به همچین جایی می آمدیم.
و بعد رو کرد به آقا فرهاد و گفت:ببخشید سرزده مزاحم شدیم اما ناراحت نمی¬شدم همون دم در رک می¬گفتید که چرا از دیدن ما مضطرب شدید.
میلاد:حسین آقا من معذرت می¬خوام من گول خوردم،من ….
حسین آقا:گول خوردی؟مگه بچه چهارساله ای که با یک عروسک زیبا تر گول بخوری؟عذر بدتر از گناه میاری؟
و بعد رو کرد به همسر و دخترش گفت برویم اینجا جای ما نیست
میلاد:دنیا توروخدا منو ببخش!
دنیا هیچ جوابی نداد و این بیشتر میلاد را شکست
فرهاد:آقا حسین میلاد سرش کلاه رفته اون دختر کارت بانکی اصلی میلاد را دزدیده و با همکاری یک هکر و سادگی میلاد و داشتن مشخصات اون که از روی سادگی بهش گفته بوده تمام پول میلاد رو بالا کشیده و مدت زیادیه که غیبش زده؛ تازه فهمیدیم به خارج رفته و عضو یک باند کلاه برداریه که مثل اینکه کارشون همین بوده.
حسین آقا:باز خداروشکر میلاد دختری نداشته که جلو چشمش براثر سکته تو بیمارستان باشه اینا که چیزی نیست و حقیه که باید به حقدار برسه و آقا میلادم حقش بهش رسیده.
میلاد و فرهاد با شرمندگی سرشان را پایین انداختند.
آن روز بعد از تمام شدن این مکالمات دنیا و پدر و مادرش از خانه آقا فرهاد رفتند؛ بیرون از خانه آقا فرهاد که برای بدرقه کردن آن¬ها رفته بود به آن¬ها در مورد میلاد که تمام چک هایش بر اثر بی¬پولی برگه شده و طلب کارها در به در به دنبالش هستند گفته بود و اینکه میلاد برای همین به خانه فرهاد پناه برده و از فرهاد خواسته یک نفر را پیدا کند که قاچاقی از مرز ردش کند.
روزها و هفته ها و ماه ها گذشت و رها پیدا نشد و میلاد با وجود تلاش فراوان به دلیل اینکه از ترس طلب کارهایش فرار کرده بود و سراغ پلیس نرفته بود به پولش نرسید و پدرش مجبور به فروش ملک و املاکش و تسویه بدهی های پسرش شد.

دنیا پس از مدتی حال روحی اش بهتر شد اما نه به خوبی قبل و توانست مدرک ارشدش را بگیرد و کار خوبی پیدا کرد و تصمیم گرفت تا زمانی که زخم شکست قبلی بر روی قلبش هست مجرد بماند و هیچوقت به هیچ فرد تازه ای در زندگی اش اعتماد نکند.گرچه میلاد بارها به او التماس کرده بود که او را ببخشد و فرصت دوباره ای به او بدهد اما دنیا قبول نمی¬کرد نه به این دلیل که دیگر دوستش نداشت بلکه به دلیل اینکه اگر اجازه برگشت به او می¬داد عمری با شک و تردید و بی اعتمادی زندگی می¬کرد.

پایان

نویسنده: زهرا زینل پور

 

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب

همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *