اثری از هنرمند فرهیخته عبدالکاظم کردانی_نشر حوزه مشق
یلدا دختر سودابه
ساعت از نه شب گذشته بود. هنگام خروج از اداره، درحالی که نگهبان، درب مُشبک آهنی را باز می کرد گفت: شب بخیر آقای عزتی، شب یلدا مبارک.
باخودم گفتم این هم از شب یلدای ما.
خیابان ها سوت و کور بود. مه غلیظ شبانگاهی طوری میان من و تاریکی حائل شده بود که انگار در تونلی پُر از ارواح عبور می کردم.
شیشه های ماشین لایه ای از بخار گرفته بود. چراغها بیشتر شبیه فانوسک روبه زوال می ماند. معمولا فاصله ی اداره ی بازرگانی تا منزل در شبهای صاف و مهتابی بیست دقیقه طول نمی کشد اما امشب گویا قرار نبود این مسیر کوتاه تمام شود تا من هم این تَن خسته را حواله ی رختخواب کنم. با هر مشقتی به سرکوچه مان رسیدم. اکبرآقای هندوانه فروش در میان دود سیگارش و مه غلیظ در تصویری محو، قاب شده بود . با یک عالم هندوانه که روی دستش مانده، از شدت سرما کله ی تاس خود را میان یقه ی پالتو پناه داده تا از گزند سرما در امان بماند.
از ماشین که پیاده شدم، ذرات معلق مه سیلی سردی به صورتم زد. خواستم برگردم اما صدای اکبرآقا مرا مجاب به کاری کرد که در انجامش مردد بودم.
با صدای آرام که در آن نوعی التماس هم بود گفت:
-آقای عزتی هندوانه خواسته بودی؟
نگاهش را خواندم . یک راست رفتم سراغ هندوانه ها و بزرگترین همه را برداشتم و درکفه ی ترازو قرار دادم.
اکبرآقا طبع شوخی داشت و در هر شرایطی با مشتری لیچار گویی می کرد. او با لحنی طعنه آمیز همراه با کنجکاوی گفت:
-آقای عزتی، این هندوانه ای که برداشتی عیالواریه. مگر شما یک نفر بیشتری؟… یا که میهمانی راه انداخته ای؟
کنجکاویش را گرفتم و امانش ندادم:
-آره درست میگی هندوانه ی بزرگیه، اما من بخاطر اینکه بارت را سبک کنم انتخابش کردم.
سرش را پایین انداخت . بنظر از طعنه ای که زده بود، پشیمان شد :
-خدا خیرت بده، دستت پر برکت.
قبل از اینکه هندوانه را از کفه ی ترازو بردارم کارت عابربانک را به دستش دادم و پشت بندش رمزش را گفتم. تعارفی کرد اما سرما مجال گفتگو نمی داد. منتظر رسید کارت خوان نشدم و با شتاب به سمت ماشین برگشتم. با ریموت درب پارکینگ را باز کردم، نور چراغ ماشین فضای پارکینگ را روشن تر کرد. به محض ورود، نگاهم به دختر بچهی پنج شش ساله ای افتاد. گوشه ای کِز کرده بود و توی خودش مچاله شده یود. چند دقیقه ماشین روشن نگه داشتم تا شاید تکانی بخورد اما جایش بلند نشد. ماشین را خاموش کردم و هندوانه را روی دست گرفتم وبا کنجکاوی به طرف او رفتم:
– سلام دخترم !تو چرا اینجا نشسته ای؟ نمی ترسی سرما بخوری؟ همسایه ما هستی یا میهمان؟
جوابی نداد، نگاهی عمیق به سنگ فرش پارکینگ دوخته بود.آرام کنارش نشستم. بی آنکه جوابی بدهد، بلند شد و به طرف اتاق سرایدار دوید. کمی مکث کردم.کنجکاویم بیشتر شده بود.حالا از داخل اتاق سرایدار صدایش می شنیدم:
– ببین بابا بزرگ همه امشب برای شب یلدا هندوانه خریده اند حتی این آقایی که تازه آمد ولی تو برای من هندوانه نخریدی .
بعد هم صدای هقهق کودکانه اش چنگی به دلم زد . رخوتی در تنم خزید .نمی توانستم حرکت کنم.همانجا کنار درب اتاق سریدار ایستادم .بعد هم ناخودآگاه و سراسیمه در زدم.:
– سلام آقا نجات!
نجات الله سرایدار مجتمع بود. مردی خوش مشرب و جذاب.
تا چشمش به من افتاد با خوشرویی به استقبالم آمد
– آقا نجات این هندوانه را برای شما گرفتم.
– جناب عزتی ما را شرمنده کردی، دستت درد نکنه، ولی این هندوانه برای ما دو نفر زیاده.
– قابل شما رو ندارد. اگر برای شما زیاده، برای من خیلی خیلی زیاده. آخر من فقط یک نفرم.
این را باخنده گفتم ولی کامم تلخ شد. پشت سرش نفسی کشیدم.
– جناب عزتی، حالا که شما تنها هستی بر ما منت بگذار و افتخار بده، امشب را در کنار هم باشیم.
غافلگیر شدم.تردید به سراغم آمد. نمی خواستم محیط محقر آنها شرمنده شان کند.اما دوباره تعارف اش را تکرار کرد. حالا خودم هم راضی بودم:
– باشه! پس اجازه بده بروم لباس عوض کنم.
وارد آسانسور شدم و آخرین شماره ی طبقات را فشار دادم.
بعد از یک دوش گرم، مقداری خوراکی از یخچال برداشتم، آجیل، شکلات، شیرینی و هر چیزی که میتوانست آنها را خوشحال کند همراه خودم آوردم.
اتاق سرایدار کوچک بود اما با وجود آن کودک شور و اشتیاقی صمیمی در آن می درخشید.
– بفرماید آقای عزتی! سرافرازمان کردید. بفرمایید بالا!
بی اختیار به سمت آن دختربچه رفتم.با زبان کودکانه رو به سوی او کردم:
– سلام دختر گلم، ببین برات چی آوردم.امشب را با هم جشن میگیریم. خوبه عزیزم . ای بابا کمی تحویل بگیر چقدر سرسنگین، حالا گفتن دختر باید سنگین و رنگین باشه ولی دیگه نه با میهان، آن هم شب یلدا.
مرا بِر و بِر نگاه می کرد.آقا نجات عاجزانه از او خواست که به من سلام کند:
– بابا جون یلدا عزیزم، به آقای عزتی سلام کن!
– سلام…
– به به، پس اسمت یلداست. چقدر خوب در شب یلدا در کنار یلدا
هرچه سعی کردم او بخندد، نشد و حتی حرفی نزد. تلاشم برای خوشحال کردنش هم بی نتیجه ماند. گویا در این دنیا هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند او را خوشحال کند.
به ناچار سر صحبت را با آقانجات باز کردم:
– خوب آقا نجات چه خبر؟ خوبی،خوشی، چرخ روزگار بر وفق مراد می چرخد؟
– ای آقای عزتی… خداروشکر .امشب یلدا ازمن هندوانه خواست ولی راستش نداشتم برایش بخرم.اون هم قهر کرد، رفت توی پارکینگ . اگر هم شما نرسیده بودید معلوم نبود تاکی می خواست تو اون سرما بیرون بماند.
– خب آقا نجات حالا بگو چندتا بچه داری،چندتا نوه؟
اقانجات، بعد از یک مکثی طولانی و با صدایی که غم های بزرگی در طنینش به من منتقل میشد، گفت:
– من همه ی خانواده ام را درجنگ از دست داده ام . حالا تنها بازمانده ی خانواده یلداست. او نوه ی دختری منه
– خیلی متاسفم!
سکوتی سرد به سردی شب یلدا در آن اتاق کوچک حکفرما شد.
پیرمرد آه بلندی کشید و دوباره شروع به صحبت نمود :
– آقای عزتی، می دانی چرا یلدا را به ایران آوردم؟
– نه آقا نجات! برایم تعریف کن.
– یلدا از سمتِ پدر ایرانیه.
– ایرانی؟
– بله پدر او ایرانیه
با کنجکاوی حریصانه ای به یلدا خیره شدم . او را در آن لحظه آشناتر از هر کسی دیدم. دیگر نمی توانستم نگاه را از او بردارم و همان طور که نگاهم را به او دوخته بودم با پدربزرگش صحبت می کردم.:
– آقا نجات، اتفاقا همسر من افغانستانی بود.
– چرا میگوئی بود؟ مگر از هم جدا شدید ؟
– نه!….. ماجرایش خیلی مفصله. شاید بهتره از اول ماجرا تعریف کنم.
کمی تامل کردم.حراتی یکباره از دماغم بیرون جست.یکباره سنگینی چیزی را روی قلبم حس کردم.اما می خواستم راحت شود:
من برای کار بازرگانی به همراه هیئت ایرانی به افغانستان اعزام شدم. بعد از پایان سیمینار برای خرید به خیابان رفتم. در یک تصادف رانندگی، آسیب جدی دیدم و جراحت عمیقی برداشتم،نیاز به چند عمل بود ولی در آنجا امکانات کافی نبود. در مدت بستری با پرستاری آشنا شدم. او فارسی را خوب صحبت می کرد و خیلی دوست داشت برای ادامه ی تحصیل به ایران بیاد.
آقا نجات در حالی که به من زُل زده بود صدای نفس کشیدن را می شنیدم.
– خب آقا عزتی می فرمودید.
– بعد از چند ماه بستری در یکی از بیمارستان های کابل به تهران اعزام شدم و درمانم را پیگیری کردم.
– خب جناب عزتی، خدا رو شکر که در صحت و سلامت هستید و از آن اتفاق جان سالم به در بردید. اگر ممکنه در مورد کارتون بیشتر توضیح دهید.
– من برای یک شرکت خصوصی کار می کنم و به خاطر تسلط به چند زبان خارجه و آشنایی با نحوه ی عقد قرارداد های بینالمللی به کشورهای مختلف سفر می کنم.
– خوب جریان آشنایی با دختر افغانستانی به کجا رسید؟
– از طریق ایمیل در ارتباط بودیم. دختری باهوش و با استعداد بود و خیلی علاقه داشت برای ادامه ی تحصیل به ایران بیاد.
– من هم از طریق آشنایی که داشتم برای او بورسیه تحصیلی فرستادم. او همه سختیها را به جان خرید و به تهران آمد. من هم هر از گاهی در تهران به کارهایش رسیدگی و موانع را رفع و رجوع می کردم. در این ملاقات ها به یکدیگر علاقمند شدیم و ارتباط عاطفی بین ما ایجاد شد. تا روزی که به او پیشنهاد ازدواج دادم. ابتدا قبول نکرد و از مشکلات صحبت کرد،از عشق خود به وطنش می گفت و اینکه می خواهد پزشک شود تا به مردم جنگ زده ی کشورش خدمت کند ولی من در تصمیم خودم مصمم بودم و به او قول دادم. در هر شرایطی در کنارش هستم.
به اینجای صحبتمان که رسیدم، آقا نجات دستش را روی زانویم گذاشت و برخاست، گفت:
– صبر کن ! و از داخل کمد چیزی که در پارچه پیچانده بود را آورد. بعد با لحنی پدرانه شروع به تعریف از دخترش کرد و به یلدا چشم دوخت بود.
– دخترم در بیمارستان پرستار بود و علاقه ی زیادی به رشته پزشکی داشت.
ولی ناگهان از باز گو کردن جریان دخترش منصرف شد و در حالی که به چشمایم خیره شده بود پرسید:
– حالا تو بگو چطور شد که از همسرت جدا شدی؟
– گفتم که من از او جدا نشدم. دست روزگار ما را از هم جدا کرد.
در سفری که به مرزهای جنوبی داشتم او اصرار داشت که به همراه من بیاید و وقتی به شهر زاهدان رسیدیم و در فضای نمایشگاه قرار گرفت، فضا و محیط نمایشگاه، کِسل کننده به نظرش رسید. در ضمن او دو سه ماهی آبستن بود .نمی دانم شاید به همین دلیل دوست نداشت در نمایشگاه باشد و ترجیح داد در شهر قدم بزند . از آنجایی که با مردم آن منطقه احساس قرابت می کرد از من خواست تا به او اجازه دهم به بازار سنتی شهر زاهدان برود. من هم چون به شدت درگیر نمایشگاه بودم، این اجازه را دادم.
حالا یارای گفتن داشت از من سَلب می شد.حس می کردم کلمات سنگین تر از هر وقتی توی حلقومم دارد خفه ام می کند اما بایستی سبک می شدم و حالا وقتش بود.حسی ناخودآگاه به من فشار می آورد تا حرف بزنم حتی بزور:
– همسرم برای یک کار بانکی، وارد بانک شده بود. در همان لحظه افراد مسلح به بانک حمله ور میشوند و در جریان درگیری با مامورین امنیتی،او را گروگان می گیرند و به عنوان سپر انسانی با خود به پاکستان منتقل می کنند. توی این گیر و دار به سرعت خبر سرقت مسلحانه در نمایشگاه پیچید.هول برم داشت . نگران شدم،با موبایلش تماس گرفتم، جوابی نداد،چند بار تماس را تکرار کردم، موبایلش از دسترس خارج شد. بیشتر نگران شدم، از محل نمایشگاه با پای پیاده و در حالی که نفس زنان می دویدم به بانک رسیدم.
هنوز جو اضطراب و هیجان در اطراف بانک حاکم بود،از مردمی که در پشت نوار زرد رنگ ایستاده بودند پُرس وجو کردم، در این حین و بِین متوجه شدم سارقان خانمی را به عنوان سپر انسانی گروگان گرفته و علیرغم تلاش مامورین او را با خود بردهاند.
نوار زرد رنگ ایمنی را بالا آوردم و از آن گذشتم. مامور مسلحی به طرفم آمد و با عصبانیت گفت:
– برگرد ! برگرد!
دستپاچه به اوگفتم:
– اون خانمی که گروگان گرفتند، خانم من است.
مامور از من خواست همان جا باشم و جلوتر نرم و به افسری که ارشد بود اطلاع داد . به او گفت:
– جناب سرگرد، سر نخی از هویت آن خانم پیدا شده، آن مرد ادعا میکند همسر آن خانم است.
سرگرد سراسیمه به سمت من آمد و گفت:
– با آن خانم چه نسبتی داری؟
نمی خواستم باور کنم که زنم را به گروگان گرفته اند:
– من هنوز مطمئن نیستم ولی به گمانم شخص گروگان گرفته شده شاید همسرم باشد. سرگرد گفت:
– دلیلت چیه ؟
– تلفن همراهش جواب نمیدهد،از دسترس خارج شده، نگرانم ،او آبستن است. می ترسم برایش اتفاقی افتاده باشد.
سرگرد کمی به فکر فرو رفت بعد نگاهش در نگاهم تلاقی شد:
– اینکه دلیل نمیشه.
درمانده و پریشان بودم در این هنگام مدیر بانک به همراه یک مامور سر رسید.
نشانه ها و رنگ لباس های خانمم را که به سرگرد می دادم ،او تایید می کرد که این نشانه ها شباهت زیادی به آن خانم دارد،بهتر است حالا فیلم دوربین های مدار بسته بانک را باز بینی کنیم ،شاید خودش باشد.
سرگرد نگاهی به من کرد و دست لرزانم را گرفت و به سمت بانک برد.
بخش کوتاهی از تصاویر را که دیدم او را شناختم و با ناله گفتم: خودش است، اون همسرمه!
دیگر برایم مسجل شده بود که او را گروگان گرفته اند. سرگرد شماره ی من و خانمم را گرفت و از من خواست تا به کلانتری بروم. از آن روز تاچند هفته در شهر زاهدان و شهرهای مرزی آواره و سرگردان بودم تا شاید نشانه ای از او پیدا کنم ولی هر چه تلاس کردم بی نتیجه ماند. شاید به دلیل هویت افغان بودن همسرم پی گیری ها به نتیجه نرسید. و من بعد از این مدت به تنهایی به تهران برگشتم.
وقتی حرف می زدم آقا نجات هاج و واج فقط مرا نگاه می کرد.به اوگفتم:
– این همه ی ماجرا و سرنوشت من است که در پنج سال و شش ماه پیش برایم اتفاق افتاد. حالا اقا نجات شما تعریف کن، بلاخره دخترت برای ادامه تحصیل به ایران آمد؟
اقانجات کمی خودش را جمع و جور کرد و در حالیکه استکان پر شده چای را به سمت من پیش می راند ،گفت:
– بله به ایران آمد و خبر دار شدم که ازدواج کرده است ولی یک روز از طریق آدمهای آشنائی که در پاکستان داشتیم مطلع شدم دخترم در اسارت گروهی مجرم هست که در ازای آزادی او مبلغ پولی درخواست کرده بودند. با کسانی که قرابت و نزدیکی با ما داشتند تماس گرفتم و به وسیله ی یک نفر معتمد این مبادله صورت گرفت و او را به من تحویل دادند.
به اینجا که رسید کمی آرام تر کلامش را پیش می برد:
– به خاطر این کار با کسانی همکاری کردم که با آمریکا یی ها در ارتباط بودند و به همین دلیل از طرف دوستانم طرد شدم و دیگر مورد اعتماد آنها نبودم و همین باعث شد من برای زندگی به یک روستای دور افتاده بروم که آن روستا هم مورد هجوم جنگندههای آمریکایی قرار گرفت و همه ی خانواده ام کشته شدند. این اتفاق بعد از به دنیا آمدن یلدا صورت گرفت. مادرش زیر آوار دفن شد و او به صورت معجزه آسایی زنده ماند.
بعد هم اقا نجات در حالی که قاب عکسی را با دست لرزان گرفته بود به من نشان می دادگفت:
– این سودابه دختر من است!
نام سودابه را هم زمان باهم گفتیم.
در این لحظه یلدا روی پاهایش ایستاد و به ما خیره شد. نگاهی از روی بهت و تعجب در میان ما سه نفر به گردش افتاد .یک بار دیگر به عکس نگاه کردم و با فریاد بلندی که بغضی نهفته در آن بیرون می جست گفتم:
– او سودابه است! او همسر من است
وآقا نجات گفت: او یلدا دختر سودابه ست!
پایان
نویسنده : عبدالکاظم کردانی
❤️❤️
روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب تبدیل رساله دکتری به کتاب مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت ویراستاری حرفه ای کتاب
همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹