پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

داستانی از بانوی هنرمند هدیه بهروز از هنرمندان انتشارات حوزه مشق

“حقِّ حرم”

 

بازم کوله م رو بستم. امسال دیگه باید راهی می شدم. به قاب عکس کوچک روی میز اتاقم، که تصویر زیبایی از بین الحرمین بود، خیره شدم.
ناخودآگاه نگاهم بارونی شد.. ۳ سال بود که آرزوی نفس کشیدنِ عِطر بین الحرمین رو داشتم.. چندین سال بود که حسرتِ دوییدن و نرسیدن به حرم، بند بندِ وجودمو می خورد..
ولی چه کنم که نامه ی وصالم به دستِ ارباب، بدون امضا می مونْد.
پارسال همین موقع ها بود.. نزدیکای اربعین.. مثل امسال کوله م رو بستم و حتی از دوست و آشنا هم خداحافظی کردم.. یک روز مونده بود به راهی شدنم که صاحبخونه م در خونه رو زد.. درو باز کردم و بعد از سلام و احوالپرسیِ معمول، بهم گفت که می خواد یه دستی به سر و روی خونه ش بکشه و به قولِ خودش نونوارش کنه.. گفت که نهایتاً تا دوهفته ی دیگه باید خونه شو خالی کنم و بهتره هرچه سریعتر، دنبال یه خونه ی دیگه باشم تا توی این وقت از سال، بدونِ سرپناه نمونم..!
صاحبخونه م آدم بی رحمی بود،۴سال بود که توی خونه ش می نشستم و هرسال، سر موعدِ بستنِ قرارداد، بیشتر از نرخِ قانونی، روی اجاره ش می کشید و من هم به خاطر تنفر از اسباب کشی و بنگاه گردی، قبول می کردم.
وقتی صاحبخونه خداحافظی کردو رفت، درو بستم؛ به دیوار تکیه زدمو به حال و روزِ خودم، زار زار گریه کردم.
و به همین راحتی، سفر اربعین پارسالم هم به هم خورد..!
سه سال بود که قصد رفتن می کردم و هربار به نحوی، مسافر طریق العشق نمی شدم..
اون روز هم اعصابم از صاحبخونه م خورد بود که دستور داده بود تا دوهفته ی دیگه باید خونه شو تخلیه کنم و اصلا به این موضوع فکر هم نکرده بود که من در عرض دوهفته و توی این فصل از سال، از کجا باید خونه پیدا کنم..؟! و بیشتر هم از اربابم دلخور بودم و با خودم می گفتم که “مگه من چه گناهی مرتکب شدم که پابوسیِ حرم روزیم نمیشه..؟!
عصر همون روز، درمونده و بیحال، چادرم رو سر کردمو رفتم امامزاده ی محل.. دلم فقط گریه می خواست. از تنهایی، از بی کسی و روسیاهیم، عاجز شده بودم..
دستمو به ضریح امامزاده دخیل بستم و از کلِ دنیا و آدماش نالیدمو اشک ریختم..
وقتی رسیدم خونه، از سردرد، روی پام بند نبودم.. یه قرص مسکّن خوردمو بدون اینکه حوصله ی عوض کردن لباسام رو داشته باشم، روی مبل ولو شدم.
خوابی که دیدمو، خوب به یاد دارم.. جزء به جزء و با جزئیات..
خواب دیدم که آقایی خوش قدوبالا، با عبایی سبز و چهره ای که با نور پوشیده شده بود، نزدیکم شد. توی خواب متوجه نبودم که این آقا چه کسی هستن ولی اینو به خوبی حس می کردم که از مقربین هستن که صورتشون اینقدر نورانیه..
صداشون هنوز در گوشم هست.. به من گفتن “اگر می خواهی دعایت مستجاب شود، حق الناس را از سرت بردار..”
یهو از خواب پریدم.. تمام تنم خیس از عرق بود.. حال خیلی عجیبی داشتم.. قلبم تند تند می زد و نفسم بالا نمی اومد..
به سختی خودمو به آشپزخونه رسوندم و پارچ آب رو بیرون آوردم.. یه لیوان برداشتمو از آب پُرش کردم و یک نفس سر کشیدم..
توی شوک بودم.. این اولین باری بود که همچین خوابی می دیدم..
خواب های من همگی بی سر و ته بودن و اکثرشون رو وقتی از خواب بیدار می شدم، حتی به خاطرهم نداشتم؛ ولی این خواب، با تمام خواب هایی که در عمرم دیده بودم فرق می کرد..!
اونشب تا صبح، خواب به چشمم نیومد..
مدام به اون آقا و حرفش فکر می کردم.. به اینکه من چه حق الناسی دارم که گناهش، سدِ راهی شدنم به کربلا شده..!
یه کاغذ و قلم برداشتمو به اعمال گذشته م فکر کردم..
برای این کار، حتی تا طلوعِ فردا هم صبر نداشتم.. تمام فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم.
من به ۴نفر بدهکار بودم و همه شان با مبلغ بدهی، خوب به خاطر داشتم ولی با خودم می گفتم ” دیر نمیشه که حالا.. وقتی از کربلا برگشتم، بدهی هامو پرداخت می کنم”.. با خودم می گفتم” فعلاً دست خودمو خالی نکنم تا توی سفر کمبود مالی نداشته باشم و مشکلی برام پیش نیاد.. برای دادن بدهی هام دیر نمیشه.. “.
حتی به این موضوع فکرهم نمی کردم که شاید در سفر اتفاقی برام بیفته و دیگه زنده برنگردم.. که اگه اجل مهلتم نده و این سفر بازگشتی برام نداشته باشه، اون دنیا با حق الناسِ این بدهی ها چه به حال و روزم میاد..؟!
با اینکه به یادم بود به چه کسانی و چقدر بدهکار هستم، ولی دوباره همه شونو جزء به جزء نوشتم..
در حال نوشتن بودم که جرقه ای به ذهنم خورد.. یادم اومد.. من هنوز از دوستِ دوران بچگیم حلالیت نگرفته بودم..
حدود ۴ سال پیش، از سر جوونی و جاهلی، کم کاریِ خودم در شرکت رو به گردنِ دوستم، که از قضا همکارم هم بود، انداخته بودم. من، به دوستِ چندین و چندساله ی خودم، بد کرده بودم تا اشتباه کاری که انجام داده بودم رو از سر خودم بردارم.. پیش رئیس شرکت، اونو متهم به کم کاری کرده بودم تا بتونم منصبِ خودمو حفظ کنم..!

خوب یادمه که وقتی دوستم جریانو متوجه شد، اومد دم در خونه م ..عصبی نبود ولی صداش بغض داشت.. چندتا جمله بیشتر بهم نگفت و رفت.. بهم گفت که” خودتم میدونی که من مقصر این اشتباه نیستم .. تو خوب منو میشناسی.. می دونی که به حلال و حروم حساسم و از کم کاری و دروغ بیزارم.. فقط در عجبم که چرا تو باید چنین حرفی رو پشت سرم بزنی و منو متهم به اشتباهِ پیش آمده کنی؟!”
بهم گفت که “آبروی همه به دست خداست و اگر خدا نخواد، آبروی هیچکسی نمیره”.. در آخر هم بهم گفت” به خدا واگذارت میکنم” و رفت..!
اون موقع حرفاشو جدی نگرفتم و حتی از این قضیه خوشحال بودم تونسته بودم موقعیت شغلیمو حفظ کنم..
خدا از سر تقصیراتم بگیره..!
از خودم بدم اومد.. از جاه طلبی و دروغی که گفته بودم.. از سنگدلی و خودخواهیم..
با خودم گفتم که این حق، همون حقیه که دست و پامو بسته و چندساله که نمیذاره زائر حرم شم..
ساعتارو میشموردم تا زودتر صبح بشه و برم دم در خونه شون.. ساعت ۸ صبح بود که از خونه بیرون زدم.. آدرس خونه شونو یادم بود.. ناسلامتی از بچگی با هم رفیق بودیم..!
بعد از اون اتفاق، دوستم، یاسمن، از شرکت رفت و منم دیگه هیچ سراغی ازش نگرفتم.. یه جورایی، رویِ رو به رو شدن باهاش رو نداشتم. چقدر من بد کرده بودم و چقدر فراموش کارم که اون اتفاق، به کل از ذهنم رفته بود..!!
رسیدم درِ خونه شون.. زنگ رو زدم.. عفیفه خانم،مادرِ دوستم، درو به روم باز کرد.. هنوزم مثل قبل، صورت و چشمای مهربونی داشت ولی خیلی شکسته تر از ۴ سال پیش به نظرم رسید!
از دیدنم بعد از ۴ سال جا خورده بود ولی به گرمی، باهام سلام و احوالپرسی کرد و جویای حال خودم و پدرومادرم شد.
از نگاه مستقیم به چشماش شرمم می شد.. ولی انگار یاسمن چیزی در مورد اون قضیه به مادرش نگفته بود چون توی نگاه مادرش، ناراحتی نمی دیدم.. از این موضوع بیشتر خجالت کشیدم..
بهش گفتم که اومدم یاسمن رو ببینم و دلم براش تنگ شده.. گفتم بعد از رفتنش از شرکت، منم درگیر زندگیم بودم و با هم ارتباطی نداشتیم و حالا اومدم که ببینم در چه حالیه و چه میکنه..
مادرش هم حرفامو باور کرد و کلی بهم خوشامد گفت..
ازش سراغِ یاسمن رو گرفتم و گفت که سرکاره..
خوشبختانه آدرس محل کارش رو بلد بود و خداروشکر محل کارش هم فاصله ی زیادی با خونه شون نداشت..
اصرار کرد که تا یاسمن برسه، خونه شون منتظرش باشم..
تشکر کردم و با پرس و جو از چند عابر، بالاخره خودمو به محل کار یاسمن رسوندم..
از پله ها بالا رفتم و داخل تنها اتاقِ طبقه ی اول شدم.. ساختمون به نسبت قدیمی ساختی بود..
توی جایگاه منشی، یاسمن رو دیدم.. ظاهرش تغییری نکرده بود فقط کمی لاغرتر از قبل به چشمم اومد!
جلو رفتم.. سرش پایین بود.. سلام کردم. تا صدامو شنید، سرشو بلند کرد و مات منو تماشا کرد.
اشک جلوی چشمامو گرفته بود.. پشیمان بودمو شرم زده..
بلند شد و با صدایی گرفته ازم خواست تا همراهش به آبدارخونه ی مطب برم..تازه حواسم متوجه ی اطرافم شد.. مطب کوچک و قدیمی بود که از شلوغی، همه ی صندلی ها اشغال شده بودن و چند مراجعه کننده هم سرپا، منتظر بودن تا نوبتشون برسه.
وارد آبدارخونه شدیم که با دلخوری، دلیل رفتنم به محل کارش رو پرسید.. انگار از دیدنِ من بعد از ۴ سال نگران شده بود.. می ترسید که مبادا دوباره دردسری براش درست کنم!
بهش گفتم که آدرس محل کارش رو از مادرش گرفتم و بعد هم بی مقدمه، خوابی که دیده بودم رو براش تعریف کردم.. چشماش پر از اشک شد و روی تنها صندلی که داخل آبدارخونه بود، نشست.
بهش گفتم که “من اون کارو از ترس اینکه بیکار نشم، کردم. جوونی کردمو به رئیس گفتم که اشتباه از جانبِ تو بوده که بتونم کار کنم؛ چون خیلی به پولش احتیاج داشتم و از بیکاری وحشت داشتم.
با حالِ نزار و گریون، ازش خواستم که منو حلال کنه..
از صندلی بلند شدو منو در آغوش گرفت.. بهم گفت که درسته در حقش بد کردم ولی خیلی وقته که از اون روز و اون اتفاق می گذره.. با صدایی آروم، درِ گوشم گفت که دلش برای روزای بچگی مون تنگ شده..روزایی که هوای همو داشتیم و دوستای جون جونیِ هم بودیم.. گفت که به احترامِ ارباب، منو می بخشه و ازم میگذره..
وقتی گفت منو می بخشه، حس کردم بارِ سنگینی از روی دوشم برداشته شد.. احساسِ سبکی و رهایی می کردم..
بعد از اون روز، دوباره با یاسمن رفت و آمد داشتیمو از احوالات هم مطلع بودیم.. دوباره من و یاسمن، مثل قدیما، دوست و رفیق هم شدیم و یاسمن با دلِ بزرگی که داشت، منو بخشید و دیگه حرفی از دلخوریش بهم نزد..
بعد از این کسبِ حلالیت، بدهی هایی که داشتم رو ادا کردم و خودِ سیدالشهدا کمکم کرد و تونستم خونه ی خوبی، اطراف خونه ی سابقم پیدا کنمو داخلش مستقر بشم..

و منِ روسیاه، بالاخره بعد از چندسال آرزوی قدم زدن در مسیر کربلا، امسال راهیِ حرم هستم و با هر قدم، خدا و صاحبِ این طریق رو شاکرم که به من نظر کردن تا بتونم به کمک خودشون، غل و زنجیرهای دنیایی رو بشکنم و زائر تکه ای از بهشت، روی زمین باشم..

نویسنده: هدیه بهروز

 

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب

همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *