پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

داستانی خواندنی از هنرمند فرهیخته علی اکبر نور علی _نشر حوزه مشق

شهباز به پشت روی تخت دراز کشیده بود و چشم‌هاش رو بسته بود.فکر می کردچشم‌هاش روکه ببنده دنیااز حرکت می ایسته یاشایدهم تصورش این بودکه زمان درلحظه هایی که او چشم‌هاش رو به روی جهان بسته یک گام دوگام می ره جلو.یک لحظه به سقف مورب سلول که از گچ وسیمان بود خیره شد.از جرزِدیوارهای سلول صدای زخمه های رنج به گوش می رسید.صدای درهم و مبهم انتظارو دلتنگی.رنج هفت سال حبس باانتظار وامیدِ هر لحظه ای برای بخشش ودر این امید،معمایی جز زمان براش وجود نداشت.این تاروپودِ درهم پیچیده ی گذشته،حال،آینده،همیشه و…هیچوقت.تو این هفت سال، تفکردرباره ی زمان براش بیهوده بود.انگاربه زمان بایداجازه ی عبور می داد.باید راهش رو باز می کردو موانع روازمسیرش برمی داشت تابیاد وبگذره که گذرِ زمان برای زندانیِ امیدوار به رهایی،برای کسی که روزش طولانی تر ازهفته وهفته اش طولانی تر ازماه و ماهش طولانی تر از سال سپری میشه،شبیه هیچ گذری نیست.ادمیزاد زورش به زمان نمی رسه و زور شهباز هم به زمان نمی رسید وسلول که فقط سه طرفش دیوار بودویک طرفش یک درِبزرگ اهنی،برای اوهزارتوی پرخم وانحنایی بوداز بیم و حسرت که به طور مداوم دورِخودش می پیچید وبازمی شد.بعد از رهایی ازخیره گی به سقف و دیوارهای سلول،لحظه ای بی ترحم به بدن بی مصرف خودش و به پانچوی پشمیِ ارزون قیمتی که پاهاش رو پوشونده بودنگاه کرد.بیرون،پشت نرده های پنجره ی کوچیک سلول،غروب،تابیکرانه ی دشت،دامن گسترده بود.دست چپش رو کورمال کورمال بالا آورد و گذاشت روی قفس سینه اش تا یقین کنه هنوز زنده است.یادِپدرش افتاده بود که سی سال پیش مرده بود.از مرض قلبی مرده بود.یک سکته ی ناقص اورو برده بود.بی هیچ ناله ای.یاد دست چپش افتاد که روی دست راست پدر مثل دست بچه ای بود روی دست یک غول.حالا دستش روی قفس سینه بالا و پایین می شد ودیگه شبیه اون‌دست کودکی نبود.شاهپورامروز به ملاقاتش اومده بود.برادرِکوچکترو البته تنها برادرش.شب وداع بود.قرار بودفردا حکم قصاصش اجرا بشه.همه ی این مدت امید داشت خانواده ی مقتول ببخشنش.خیلی هم برای گرفتن رضایت دونده گی کرده بودن اما پدرِمقتول مرغش یه پا داشت.شهباز انتظارداشت توشبِ آخر،زنش مرضیه بیادبه ملاقاتش.هیچکی تو این مدت بهش نگفته بود مرضیه سه ساله غیابی جدا شده و دوباره ازدواج کرده و اون تمام این مدت امید داشت از مرگ رها بشه و دوباره با مرضیه زندگی کنه.
صبح وقتی درِ سلول رو باز کردن تاخبر رضایت دادن پدر مقتول رو اونم تو لحظه های آخرِ نزدیک به اجرای حکم به شهباز بدن،اون تو سلولش تموم کرده بود.مثل پدرش.با یک سکته ی ناقص.بدون ناله.شهباز رو ترسِ از مردن،نه!نه!بی امیدی برای ادامه ی زندگی کشته بود.

علی اکبر نورعلی،۱۳ مهر۱۴۰۲،کیش

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب

همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

 

 

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *