پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

پایانی سپید به قلم اکرم افلاطونی

خانه

 

پایانی سپید

سمانه:علی! کاش اجازه می دادند تو هم می

اومدی داخل مطب! اون وقت صدای قلب کوچولوش و می شنیدی! دست وپای فنقلیشو می دیدی!

خیلی حس خوبیه! خیلی خوبه!

اصلاقابل توصیف نیست.

علی با چشمانی سراسر شوق ولی با حسرت گفت: خوش به حال ماماناست دیگه! شنیدن اولین آهنگ زندگی بچه شون،دیدنشون،بغل کردنشون،بوییدن وبوسیدنشون.

ای بد جنس! چرا از سختی هاش نمی گی؟

آخ چقدر این سالها از این و اون زخم زبون وحرف وحدیث شنیدم.

 

حرف های مردم

خانم ملکی چند سال ازدواج کردین؟…

بچه دوست ندارین؟…مشکل از تو هست یا همسرت؟…من یک دکتر خوب می شناسم حرف اول وآخر و توی ایران می زنه!…سمانه جون! آدرس یه دعا نویس خوب و برات پیامک می کنم…

اوه! اوه! دختر همسایه بگو.تا منو می بینه،یک جوری با ناز و عشوه دخترشو صدا می کنه که انگار فقط اون مادره.

 

سمانه چشماش پر اشک شد و دوست داشت الان که به آرزوش رسیده تمام زخم های دلش و دونه به دونه بشکافه تا همسرش مرهم بذاره.سمانه ادامه داد:

چقدر تولد ها که با شادی رفتم و با بغض برگشتم خونه وبهت هیچی نگفتم.حرم هر امام و امامزاده ای نذر کردم وشمع روشن کردم تا حاجتمو گرفتم.

دعا کن این دو ماه هم به خوبی وخوشی بگذره.

بچه مون که به دنیا بیاد باید کل محله و شام بدیم.جشن بگیریم.نوازنده وفیلمبرداربیاریم تا خاطره اش از یاد هیچ کسی بیرون نره علی الخصوص اونایی که دلمونو شکستن.

علی صورتش و نزدیک صورت سمانه برد وبوسه ای به گونه و پیشانی او زد وگفت:

 

هر وقت که دلت تنگ است،خود را به خدا بسپار.

 

قربون اون دل صد تیکه ات بشم

حالا که خدا درِ خونه شو به رومون باز کرده و بچه مون دوماه دیگه به دنیا میاد، دیگه گذشته ها رو بی خیال.

 

یک سورپرایز برات دارم درجه یک! نامبر وانِ نامبر وان!

خب حالا چی هست این سورپرایز ؟

خرج داره گفتنش.

علی به خیابان سمت راستش پیچید و گفت: حالا اینطوریه خانم خوشگله؟ طلا ،جواهر، هر

چی باشه برات می خرم؟

سمانه: بستنی قیفی تازه ی تازه.

همین؟

همین.حالا نوبت سورپرایزه.

دستش را داخل کیفش برد و سپس بیرون آورد وگفت:

جی جی جی جین.

یک « سی،دی» ،و به همسرش گرفت و گفت : هرچی هست و نیست توی اینه!

علی: « سی،دی» و از دست سمانه قاپید و دید روش نوشته«فیلم سونو گرافی جنین»

ماشین و وسط خیابان نگه داشت و سر و صورت سمانه غرق بوسه کرد و ماشین های پشت سرش به علامت حرکت کنید،هی بوق می زدند.

سمانه: علی ! حرکت کن،زشته وسط خیابون. راه بندون کردی.

فقط من حیرونم چرا هر چی سونو گرافی رفتم،دکتر یا گفته بچه به پشته،یا گفته به پهلو هستش،یا دست وپاش رو در حالتی گرفته که جنسیتش رو به ما نشون نمی ده!.

سلامت باشه.یا دختره یا پسر دیگه!

سمانه با صدای بلند داد زد : علی ! علی! نگه دار.اون ور خیابون ،اونجا ر می بینی ؟بستنیاش حرف نداره!

ترسیدم! خوش انصاف یواش تر!

 

علی ماشین را کنار خیابان پارک کرد و به بستنی فروشی رفت و چند دقیقه ی دیگه بستنی به دست منتظر شد تا چراغ راهنما قرمز بشه و ماشین ها بایستند. چراغ که قرمز شد علی آرام سمت اتومبیل وهمسرش قدم بر می داشت که ماشینی چراغ قرمز را رد کرد و سمانه فریاد زد: علی! مواظب باش. علی ، علی ، علی ،

چند ثانیه ای بیشتر نکشید که بستی ها و به آسمان پرتاب شدند و علی غرق در خون روی زمین. وراننده ای در حالتی غیر عادی وبا سرعتی بالا با او بر خورد کرد و به زحمت خودش را کنترل کرد وتوقف کرد.

سمانه در حالیکه از ماشین پیاده می شد،دستانش را بر سرش می زد وجیغ وداد می کرد.

جمعیت دور علی پر شدند وسمانه به زحمت خودش و به او رساند و دیگر متوجه نشد که چه شده و زمانی چشم باز کرد که سِرُم به دست روی تخت بیمارستان بود.

پرستار: خوبین خانم؟ به هوش اومدین؟اسمتون چیه؟

اینجا کجاست؟شما کی هستید ؟

اینجا بیمارستان هست ومن هم پرستارم.حالا بگو اسمت چیه؟

من سمانه ام.سمانه ی ملکی.

یادت هست چه اتفاقی براتون افتاده؟ وچرا اینجا هستید ؟

سمانه انگار که از خوابی وحشتناک بیدار شده باشد ،عرق پیشانی اش را پاک کرد وگفت : خون! خون! علی! علی کجاست؟

علی، همسرتون هستند؟همین تصادفیه؟

سمانه: بله.از احوالش خبر دارین؟

بی خبر که نیستم.فعلا بی هوشه استراحت کنید کمی روبه راه شدید می برمتون پیش همسرتون. و دکترشون و بهتون معرفی می کنم.

 

چند روز بعد که سمانه بهتر شد از پرستار سراغ همسرش و گرفت.وپرستار طبق قولی که داده بود داشت سمانه وبه سمت اتاق مراقبت های ویژه و« آی ،سی،یو» می برد که؛ متوجه شد دکتر در حال ترک کردن اتاق« آی ،سی،یو» هست.وسمانه تند تند قدم برداشت

 

نفس نفس زنان خود را به دکتر رساند.سلامی کرد و گفت: آقای دکتر حال بیمار ما چطوره؟

دکتر که شکم برآمده ی سمانه دید،پرسید: شما چه نسبتی با بیمار دارین؟

سمانه : همسرشونم. به غیر از من کسی و نداره. ما همه ی اقوام مون و توی زلزله از دست دادیم.

نگران نباشید گرچه تصادف خیلی شدید بوده و فعلا هوشیاری بیمارتون پایین هست ولی من و همکارانم از هیچ تلاشی دریغ نمی کنیم شما هم دعا کنید که هرچه زودتر هوشیاری شون و به دست بیارند تا ما اقدامات لازم و انجام بدیم.

سمانه: امیدی هست آقای دکتر؟

دکتر: ان شاءالله.توکلتون به خدا.

روزها و شب ها همچنان می گذشتند و سمانه فقط از پشت درِ شیشه ای « آی،سی،یو» همسرش وکه آرام خوابیده بود،تماشا می کرد و گریه وناراحتی می کرد.

با خود می گفت: تازه می فهمم علی چی می گفت.طی این سالها که بچه دار نمی شدیم وبنا به دلایل مختلف برای رفع نازایی ام جراحی می شدم؛ علی می گفت : من هزار بار می میرم و زنده می شم تا تو از اتاق عمل در میای.

علی جانم! عزیز دلم! منم دارم ذره ذره آب می شم . نمی خوای چشماتو باز کنی؟دیگه چیزی نمونده تا بچه مون به دنیا بیاد!

اینقدر با خودش گفت و گریه کرد تا بی حال شد وغش کرد.

پرستار: خانم ! خانم ملکی! صدامو می شنوی؟ بچه ها یک ویلچر بیارید ببریدش اورژانس.

دکتر اورژانس: خانم! حالتون چطوره؟چی کار می کنی با خودت خانم؟فکر خودت نیستی، فکر بچه ات باش. ناراحتی برات سمه. ورمم که داری.می خوای بچه ات و خفه کنی؟

همکارا وضعیت همسرتونو برام گفتند؛ ولی با بی تابی وخود آزاری که چیزی درست نمی شه خانم بهتر که شدید؛

توصیه می کنم برید منزل استراحت کنید.خبر تازه ای باشه،حتماً به شما اطلاع می دم.

سمانه: آخه!

دکتر حرف سمانه وقطع کرد ونگذاشت که ادامه بده

دکتر: آخه ای وجود نداره.فکر سلامتی خودتو وبچه ات باش. ما مراقب همسرت هستیم.

او پشت در « آی،سی،یو»رفت تا با همسرش خدا حافظی کند و به منزل برود و استراحت کند که متوجه خانمی شد که از پرستارها سراغ علی و می گرفت.

پرستاربه او میگفت: خانم اصرار نکنید.ایشون ممنوع ملاقات هستند.

اصلاً شما چه نسبتی با ایشون دارید؟تا جایی که ما می دونیم ،ایشون کسی و ندارند.

صبر کنین ایشون خانمشون هستند خانم ملکی.

سلام خانم ملکی .

من صالحی هستم،همسرم با شوهرتون تصادف کردند.

به خدا همسرم نمی خواست این اتفاق بیفته. حادثه است.پیش میاد دیگه.

تو ر خدا بیاید رضایت بدید .

کنیزی تونو می کنم.خواهش می کنم.وشروع کرد به گریه و زاری و التماس.

سمانه: رضایت بدم ؟ که بازم مست کنه وبشینه پشت فرمون؟ یکی دو نفردیگه رو بیچاره کنه؟

توی این یک ماه کجا بودید؟می دونید چی به من گذشته؟

بحثشان بالا گرفت و پرستار بخش زنگ زد و حراست اومد و خانم صالحی و بیرون کرد.

سمانه باز حالش بد شد وفشارش بالا رفت وپرستارها دوباره او را به اورژانس بردند. دکتر اورژانس تا او دید شناخت وگفت: بازم شما خانم ملکی؟چی کار می کنی با خودت دختر؟

 

پرستار به دکتر گفت که توی بخش چه اتفاقی برای خانم ملکی افتاده؟

دکتر سری تکان داد و گفت :عجب! عجب!

به نظر من خانم ملکی و هم چند روزی بستری کنین ومراقبش باشید .براشون آزمایش نوشتم،انجام بدین ،احتمال می دم دچار مسمومیت بارداری هم باشند. اگه جوابشون مثبت بود حتما به خانم دکتر گودرزی دکتر زنان اطلاع بدید.

چشم آقای دکتر .

پرستار بخش در حالیکه جواب آزمایش و گرفته بود ونگاه می کرد زیر لب گفت:« زنه بیچاره! این همه حرص و جوش وسختی برای یه زن باردار ،نتیجه اش همینه دیگه.

زایمان زود رس.

پرستار وارد اتاق شد وبا آرامش گفت: خانم ملکی آزمایشاتون نشون می ده که دچار مسمومیت بارداری شدید و باید زودتر زایمان کنین.اصلامعطل نکنید این لباس ها و بپوشید و آماده بشید لطفا. باید هر چه زودتر سزارین بشید. جون خودت و بچه ات در خطره.لطفا این برگه ی رضایت و هم امضا کن.

سمانه: هرکاری بگید انجام می دم،فقط قبل رفتن به اتاق عمل ،اجازه بدیدبرم یک بار دیگه همسرم و ببینم.شاید دیگه به هوش نیومدم لا اقل بچه ام و بهش بسپارم.

پرستار ها در حالیکه برانکارد را سمت « آی ،سی،یو» می بردند،متوجه شدند که دکترها همه به اتاق « علی» رفتند و در حال احیاء بیمار هستند.سریع تا سمانه متوجه نشده با پرسیدن سوالاتی ،نگاه و فکر او را منحرف کردند و او را به اتاق عمل بردند.

پرستاردر حالیکه از او رگ می گرفت تا آمپول بی هوشی را تزریق کنداز او پرسید: چند سالتونه و بچه ی چندمتونه؟

سمانه خیلی کشدار گفت: سی ، س ، ی

خوابید.

سمانه تنها و بدون حامی و در بدترین شرایط فرزندش رو چند هفته زودتر به دنیا آورد.

او در ریکاوری همه اش اسم همسرش را صدا می زد.

پرستار بالای سرش رسید وگفت : خدا قوت. تبریک می گم بهتون.

 

تو رو خدا فقط بگید شوهرم حالش خوبه؟ من دیدم دکترها توی اتاقش بودند

یعنی فقط همسرت برات مهمه و دوستش داری؟نمی خوای پسرت و ببینی؟

پسرم! … پسرم!… بچه ام پسره؟ ما سالهاست منتظر این لحظه ایم.ولی تنهایی نه.

میشه لطف کنید منو ببرید اتاق علی تا ما دوتایی این لحظه و ببینیم؟

راستی امروز چندمه؟

پرستار : بیستم مرداد. امروز تولد همسرم هم هست.

لطفاً بچه مو بیارید ببرم به علی هدیه بدم.

پرستارها با هم پچ پچ می کردند که چطوری خبر فوت علی به سمانه بدند که خانم تقوی پرستار علی گفت : بسپریدش به من.

خانم تقوی در حالیکه نوزاد و ناز و نوازش می کرد وقربان صدقه اش می رفت به سمت سمانه رفت.

سمانه گفت: علی چطوره؟ خانم تقوی خواهش می کنم ؟

خانم تقوی با صدای لرزان وبا چشمان اشک آلود گفت: نمی دونم بهتون تبریک بگم یا تسلیت.خدا همسرت رحمت کنه و پسر عزیزت و برات حفظ کنه.امیدوارم که آغاز زندگی با پسرت،پایان همه ی غم هات باشه. از این به بعد مواظب خودت و پسرت باش.

سمانه یهوع جیغ کشید ، چی ، نشنیدم علی ، علی من ، فوت کرده ، ف ، و ت ؛ علی ! علی ! علی

 

خانم تقوی ، پرستار ، زود باش ، بهش آمپول بزن

خانم ملکی ، حرف بزنید خانم ملکی ، احمدی ! بچه ببر بیرون زود باش ، دکتر خبر کنید، بجنبید

 

بعد ساعتی : سمانه به هوش اومد ودکتر بالای

سرش بود وگفت :

امیدوارم جای خالی همسرتون و براتون پر کنه.

سمانه در حالیکه در چشمان نوزاد تازه متولد شده نگاه می کرد؛ توی دلش گفت: به دست آوردن فرزند در ازای از دست دادن همسرآقای دکتر معامله ی منصفانه ای نبود ، ای خداااااااااا

 

 

 

 

صفحه اصلی

چاپ انواع کتاب در انتشارات بین المللی حوزه مشق با مدیریت دکتر فردین احمدی

تصویر نویسنده
فردین احمدی

3 نظرات در مورد “پایانی سپید به قلم اکرم افلاطونی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *