پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

داستانی از بانوی هنرمند پریسا زارعی _انتشارات حوزه مشق

زنگ آخر بود سرکلاس ادبیات نشسته بودم و زل زده بودم به یه نقطه‌ی نامعلوم داشتم فکر میکردم؛ به چی؟ به کی؟ نمیدونم شایدم میدونم اما نمیخوام که بدونم! همه‌ دور هم جمع شده بودن از اون دورهمی‌هایی بود که همه نظرشونو در مورد یه موضوع میگن و بحث میکنن. موضوعشون رنگ بود؛ رنگ مشکی! یکی میگفت تباهیه یکی میگفت عشقه یکی دیگه میگفت ابهته! ولی تو ذهن من چیزای دیگه‌ای داشت نقش می‌گرفت، چیزایی مثل چشاش، موهاش... آخه اون چشم و آبرو مشکی بود آخ نگم براتون از وقتی که سیاه می‌پوشید؛ دل می‌برد از عالم و آدم وقتی...