اثری از نرجس دریکوند از شاعران انتشارات حوزه مشق
من رها در کوچههای غم میزدم تنها قدم مثل لکلکهای جامانده از سفر سر گشته بی بال و پر آسمان غرق سکوت به تماشای گلی شد خیره غافل از اینکه شب رنگ پلیدی و سیاهی را به ریشهی گل میزد و درختان از وحشت اینکه نکند تلخی گل به مشام خیابان برسد گلبرگ صنوبرها را در برگبرگ وجود خود میکوچاندند و این سایهای می افکند بر سر دیوار ترک خوردهی باغ و گل در انتظار آمدن آب نمنمک میخشکید چه کسی میدانست که شب در اندیشهی چیست؟! و چرا شوم شده؟ دلتنگ است یا دلسنگ؟ خواب است یا بیدار؟ شایدم...