اثری از هنرمند فرهیخته محسن مصلی نژاد _انتشارات حوزه مشق
سرآغاز قصه ی پریشانیم بودی شهره ی شهر گشتم ازین نشان داغی ز عشق بر پیشانیم بودی دنبال راه رهایی از تو میگشتم دایره وار حصار بودی به من به هر سو که میرفتم به تو برمیگشتم به هرچه که خواستم دل بدهم به ناز و عشوه ای مانعم کردی با زیرکی تمام به چشمانت قانعم کردی برای خودم کسی بودم مغرور بودم چگونه دل بردی ز من انگار در عاشقی مجبور بودم چند سال است مرا به بودنت وعده داده ای صبوری شده کار هروزم خشک شد چشمم بس هروز به در میدوزم احوال زار و بارانیم بودی کافر...