قلم شما

اثری از بانوی هنرمند رقیه ترکاشوند _انتشارات حوزه مشق

ای کاش عاشقی را بلد بودم، فریاد می‌زدم دوستت دارم. کاش می‌فهمیدم عاشقت هستم، احساسم را درک می‌کردم... می‌دانی من در کلاس عشق همان شاگرد درس نخوانی بودم که همیشه صفر می‌‌گرفت. کسی نبود بگوید درس عشق را بخوان، عاشقی را یاد بگیر! چه می‌دانستم دوستم داری... هزار بار گفتی حرف‌هایم را از چشم‌هایم بخوان اما من معنی نگاهت را نمی‌‌دانستم؛ چشم خوانی بلد نبودم. فریاد زدی "دوستم داری" اما معنی ابراز علاقه را نمی‌فهمیدم. باور کن دور شدن‌هایم از قصد نبود، ماندن را بلد نبودم! حتی گاهی اوقات بی‌تاب نگاهت می‌شدم اما معنی احساسم را نمی‌دانستم... گمان می‌کردم عشق...
قلم شما

اثری از بانوی هنرمند رقیه ترکاشوند _انتشارات حوزه مشق

شب که می‌شود، فریاد چشمانم بلند می‌شود اما قلبم سکوت می‌کند! چشمانم بی‌قرار می‌شوند اما قلبم، آرام در کنج سینه‌ام خود را پنهان می‌کند. شب که می‌شود... امان از زمانی که شب می‌شود و خاطراتم زنده می‌شوند. کابوس‌هایم در بیداری رخ نمایان می‌کنند و ذهن آشفته‌ام، عجیب بی‌تاب می‌شود... #رقیه_ترکاشوند       ❤️❤️ روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و...
قلم شما

اثری از بانوی هنرمند رقیه ترکاشوند _انتشارات حوزه مشق

باور می‌کنی که دیگر به تو فکر نمی‌کنم؟ حتی برایت گریه هم سر نمی‌دهم و بغضی در گلویم جا خوش نکرده است. راستی، گفته بودم شب‌ها را هم تا صبح به یادت شب زنده داری نمی‌کنم؟ اصلا به دنبال عطر تلخت‌، هیچ پیراهنی را هم سراغ بوی آشنایی نمی‌گیرم. من حتی به دنبال خنده‌ات در هیچ جمعی گوش به صدای خنده‌ای نمی‌دهم! نگفته بودم که خاطراتت را هم فراموش کرده‌ام؟ همان خاطراتی که قلبم شاهد تمام لحظاتش بود. از قلبم گفتم، پس بگذار این را هم بگویم؛ حتی قلبم هم دیگر با شنیدن نامت تند نمی‌تپد. عجیب است، نه؟ اینکه...
قلم شما

اثری از بانوی هنرمند رقیه ترکاشوند _نشر حوزه مشق

خبرداری گیسوانم را کوتاه کرده‌ام؟ همان‌هایی که عاشق‌شان بودم، شیفته‌ی‌شان بودی... خبر داری موج مو‌هایم را سفید کرده‌ام؟ خبر داری چشم‌های به رنگ شبم را دریایی کرده‌ام؟ اصلا خبر داری در نبودت تغییر کرده‌ام؟ هدیه‌هایت را دور انداخته‌ام، خاطرات را کشته‌ام، نقش چهر‌ه‌ام را دگرگون ساخته‌ام، اما! اما با ضربان خاطراتت در اعماق وجودم نتوانستم کاری کنم. به گمانم باید درخواست اهدای قلبم را بدهم. اما میدانی از چه می‌ترسم؟ تب و تاب قلبم فرد دیگری را به بند کشد و جسم و روحش را به بازی گیرد. می‌شود برای قلبم چار‌ه‌ای بیندیشی؟ سخت گرفتار شده‌ است... #رقیه_ترکاشوند    ...
قلم شما

اثری از بانوی هنرمند رقیه ترکاشوند _نشر حوزه مشق

از یک جایی به بعد، دیگر حرف‌های پشت سرت برایت مهم نیستند! می‌گذاری بگویند و بگویند و تو تنها گوش می‌دهی... از یک جایی به بعد، دیگر ناراحت شدن کسی برایت مهم نیست و بی‌‌هیچ خیالی از هر حال خرابی عبور می‌کنی! از یک جایی به بعد سرد می‌شوی، بی‌روح می‌شوی؛ خنده بر لب میزنی و ساده گذر می‌کنی... از یک جایی به بعد، دیوار قلبت را خراب می‌کنی و از تکه‌هایش دیواری سنگی می‌سازی. از یک جایی به بعد، احساست را به آتش می‌کشانی و سوختنش را نظاره می‌کنی؛ از نبودن کسی نمی‌هراسی و از رفتن کسی نمی‌رنجی... و...