اثری از ونوس معتمدی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
. درتفکرم غوطه ورم درتنهایی می لولم چه سان می گذرد بهارانم. می روم درآغوش کهنسالی. ولی هنوز به هیچ انسانی اعتماد نکردم. به آرامش خاطر پناه می برم رویابه رویم گشوده می شود ولی چه سود!حقیقت!:حقیقتی درکارنیست. وقتی انسانهابریکدیگرخنجرمی زنند درآن لحظه که به یکدیگرخدانگهدارمی گویند چگونه میتوانم به روی زندگی بوسه زنم چگونه میتوانم آرامش رادراغوش گیرم. زندگی رابه اعتراف عشقها می دیدم به بازگوکردن حقیقتی که وجود ندارد وتنهاوردزبانم کلمه ای بوده به نام تو دریافتم مرگ به معنی زندگیست که روزگارم هنوز ادامه دارد که حیاتی دیگرورسیدن به معبودی برتر وتوفراموش نکن انسانیت را. همان جاده...