اثری از فاطمه قاسمی (لیوسا) از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
به نام خالق قلم
معراج
فاطمه قاسمی | لیوسا
اولین بار که چشمانش را دیدم، انگار به عمق آسمان نگاه کردهام. آرامشی در نگاهش بود که دنیای بیقرار من را به سکوت وادار میکرد. یادم میآید آن روز، در جمعی که همه دور هم بودند، او ساکت و خیره به گوشهای نشسته بود؛ لبخندی آرام بر لب داشت، لبخندی که گویی داستانی ناگفته در خود داشت. از همان روز حس عجیبی پیدا کردم؛ احساسی که انگار در این نگاه آرام، آینده خودم را میدیدم.
دومین بار در مهمانی حاج علی دیدمش. این بار خودش به سمت من آمد و با صدایی آرام گفت: “سلام… چقدر بزرگ شدی.” انگار همان جمله ساده، پیوندی نامرئی بین ما ایجاد کرد. لبخندی به او زدم و گفتم: “تو هم همینطور.” هر دوی ما میدانستیم این لبخندها و کلمات ساده، دریچهای به چیزی عمیقتر باز میکند.
اسمش احسان بود.پدر هایمان با یکدیگر دوست صمیمی و همکار بودند،حاج احمد که من عمو احمد صدایش می زدم یکسال پیش در سوریه برای دفاع ازحرم مطهر عمه سادات به فیض شهادت نائل آمد. مدتی گذشت تا سرانجام به هم رسیدیم و زندگیمان را آغاز کردیم. احسان آرام و مهربان بود، از آن مردهایی که تمام دنیا را در لبخند یک کودک میدید. من هم همیشه در دل، نقشههایی برای آیندهمان داشتم، ولی نمیدانستم که زندگی برای ما چه سرنوشتی رقم زده است. می گویند ”در راه تو وقتی پدری بازنگردد در بردن میراث تفنگش پسری هست
”
او هم رفت برای دفاع از حرم حضرت زینب (س).وقتی که بی قراری می کردم می گفت:-قربونت برم نگران نباش…می دونم نمی خوای که به حرم عمه سادات جسارت شه..
به او گفتم:-البته که نمی خوام…این افتخاریه برای ما…فقط دلم برات تنگ میشه
لبخند شیرینی زد:-منم همینطور!
یک روز که در انتظارش بودم تا خبر مهمی را به او بدهم، خبر شهادتش به من رسید. در سوریه، همانجایی که عهد بسته بود به یاری برود. در آن لحظه انگار تمام رویاهایم به پایان رسیدند. اما یک آن یاد غریبی حضرت زینب (س) افتادم سپس اشکهایم باران شدند و قلبم را شستند. هر روز با خودم میگفتم اگر فقط میدانست که پدر شده، شاید تصمیم میگرفت کمی بیشتر کنارمان بماند… اما دیگر فرصتی نبود.
ماهها گذشت و پسرمان به دنیا آمد. او را معراج نامیدم، تا شاید نشانهای از او باشد، نشان پرواز روح پاک پدرش. سه سال گذشت و معراج روز به روز بزرگتر شد، درست شبیه احسان؛ همان نگاه آرام، همان لبخند.
یک روز، در سکوت یک صبح دلگیر، معراج کوچک دست کوچکش را روی عکس پدرش گذاشت. من کنارش ایستاده بودم و تماشایش میکردم. به تصویر پدر خیره شد، انگار که احسان را دیده بود یا حتی درک عمیقی از آن لحظه داشت. بعد به آرامی و با صدایی کودکانه گفت:
“بابا…”
و خنده شیرینی کرد،خنده هایش مرا یاد احسان انداخت..
اشکهایم بیصدا جاری شدند. در همان لحظه فهمیدم که احسان همیشه با ماست، در نگاه پسرمان، در هر لحظهای که نفس میکشد و در تمام خاطراتی که از او باقی مانده.
فاطمه قاسمی|لیوسا
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است. شما هم اگر رویایی در سر دارید، با ما در تماس باشید:
📞 09191570936
📞 09393353009
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر