یادداشت ها

معرفی کتاب فرداها نوشته ملیسا ده کوستا

معرفی رمان فرداها:

فرداها رمانی فرانسوی اثر ملیسا ده کوستا نویسندهٔ فرانسوی است و در سال 2020 به زبان فرانسوی منتشر شد. این کتاب داستان زنی است که در اثر یک سانحه همه‌چیز خود را از دست می‌دهد و حالا برای ترمیم زندگی خود به دامان طبیعت پناه می‌برد. او در خلال داستان با کمک طبیعت، باغبانی و گیاه‌کاری موفق می‌شود آرام‌آرام زندگی جدیدی برای خود دست‌وپا کند.

چرا باید رمان فرداها را بخوانیم؟
نویسنده از همان صفحات آغازین شما را مسحور قلم زیباش می‌کند و این کتاب میل به طبیعت، عشق و زندگی را در شما زنده می‌کند. فرداها روایتی ساده و درعین حال تأثیرگذار از غم، تنهایی و فقدان و یافتن دلیلی برای زندگی است. نویسنده در این کتاب نشان می‌دهد که شخصیت کتاب چطور با فقدان و غم‌واندوه و مرگ مواجه می‌شود.

جملات درخشانی از کتاب فرداها:
«قفل در که زنگ زده است، به سختی باز شد. مرد مجبور شد کلید را دربیاورد و مجدداً تلاش کند. اینجا هوا خیلی گرم است. البته نه به اندازهٔ شهر یا روستا. ولی بالاخره گرم است! دمای هوا تا سی درجهٔ سانتی‌گراد هم رسیده است. مرد نفس‌نفس می‌زند. لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود. سپس با شانه به در ضربه می‌زند. صدایی می‌آید و بالاخره درِ قدیمی که رنگش هم رفته، به سمت داخل باز می‌شود. به سمت تاریکی و هوای خنک. مشخصاً چند ماهی است که کسی در خانه اقامت نداشته است. بوی نا می‌آید ولی هوای خنکی که در آن جریان دارد باعث می‌شود تا این بو چندان احساس نشود. زمان کافی دارم تا دمای هوای داخل را حدس بزنم: بیست‌ودو درجه. بیشتر نیست. دمایی کاملاً ایده‌آل. مردی که کنارم ایستاده، کیف مخصوص کارش را که نیم‌چرم هم هست روی زمین می‌گذارد. کلیدها صدا می‌دهند. آنها را در جیب شلوارش می‌گذارد. خطاب به من می‌گوید: «دنبال کلیدم.» مخن هم صبر می‌کنم. از وقتی وارد اینجا شده‌ایم هم کاری جز صبرکردن ندارم. از آن غروب روز بیست‌ویکم ژوئن، صبرکردن به ماهیت دوم من تبدیل شده است. تنها کاری که می‌توانم انجام دهم. مرد نفس‌نفس می‌زند.»

«آخرین بارقه‌های خورشید هم ناپدید شده و جای خود را به خاکستری و تیرهٔ شب می‌دهند. بیرون می‌روم و چمدانم را از داخل اتومبیلم خارج می‌کنم. چرخ‌های چمدانم روی سنگ‌ریزه‌ها صدا می‌دهد. احساس می‌کنم هرکدام از قدم‌هایم صدایی بلند می‌دهد. شاید چون اولین باری است که با سکوتی به این سنگینی سروکار دارم. چمدان را جلوی درِ اتاقم می‌گذارم و به سمت اتومبیلم برمی‌گردم. یک کیسهٔ پلاستیکی بزرگ دیگر هم مانده است. کیسه‌ای بزرگتر از چمدانم. این کیسه برای من اهمیت بسیار زیادی دارد. حاوی تعداد زیادی قوطی کنسرو است. از برنج گرفته تا غلات و بیسکوییت. حالاحالاها قصد خروج از این خانه را ندارم. احساس خستگی می‌کنم. ولی نمی‌دانم مسألهٔ خستگی درمیان است یا کم‌خوابی. این چند وقت اخیر اصلاً و ابداً خواب کافی نداشته‌ام و ساعت بدنم به هم خورده است. کمی سردم است و می‌لرزم. یک ملافه روی دوشم می‌اندازم و تصمیم می‌گیرم بالاخره گوشی‌ام را از کیفم خارج کنم. دو پیامک از مادرم دریافت کرده‌ام. یک ایمیل هم از محضردار رسیده که مربوط به کارهای عادی تقسیم ارث است. یک تماس از دست رفته از آن هم دارم. آنتن گوشی را بررسی می‌کنم. آنتن‌دهی اینجا بد نیست. تصمیم می‌گیرم با آن صحبت کنم. تنها کسی است که تحمل شنیدن صدایش را دارم.»

«ظرف چند روز تصمیم گرفتم برای زندگی به میان ناکجاآباد بیایم. باید به هر شکلی که بود از تابستان و گرمای آن فرار می‌کردم. برای فکرکردن نیاز به آرامش داشتم. می‌خواستم به آنها فکر کنم و آن‌جا همچین چیزی ممکن نبود. در بیمارستان حتی یک ثانیه من را تنها نمی‌گذاشتند. چیزی به من نمی‌گفتند ولی خودم حدس زده بودم. می‌ترسیدند تکان بخورم و رگهایم پاره شود. یک روانشناس هم برای من آورده بودند. او سعی می‌کرد من را به حرف بیاورد ولی موفق نمی‌شد. من در شوک کامل به سر می‌بردم و نمی‌توانستم این حقیقت را بپذیرم که دنیایم به طور کامل از هم پاشیده است. آن، من را از بیمارستان به خانهٔ خودشان برد. در اتاق مهمان ساکن شدم. همان اتاقی که بنژامن وقتی هنوز در خانهٔ آنها بود، از آن استفاده می‌کرد. هیچ اعتراضی نکردم. توان اعتراض‌کردن هم نداشتم. یان، برادر بنژامن، اغلب شب‌ها را در آنجا سپری می‌کرد. یک وقت‌هایی با کاساندرا می‌آمد، یک وقت‌هایی هم تنها بود. آن اصرار داشت همه با هم شام بخوریم. هیچکس دلش نمی‌خواست سر شام صحبتی در مورد آن فاجعه بکند. با این‌وجود او اصرار داشت که باید پشت هم باشیم.»

خلاصهٔ رمان فرداها:
فرداها داستانی متفاوت از زندگی آماند است، زنی که اصلاً فکرش را نمی‌کرد زندگی‌اش زیرورو شود و مجبور شود زجر زیادی را تحمل کند. این زندگی آن زندگی‌ای نیست که آماند آرزویش را داشت، تنها شکل دیگری از زندگی است که به دنبالش بود. یک حادثهٔ تلخ دو عزیز را از آماند جدا می‌کند و به یک‌باره او را به مسیری متفاوت می‌اندازد. آماند می‌‌داند که هیچ‌کس جز خودش نمی‌‌تواند او را به جریان زندگی برگرداند و بنابراین تصمیم می‌گیرد به خانه‌ای در یک روستاری دورافتاده پناه ببرد و تنهایی روزگار گذراندن تنها کاری است که از دستش برمی‌آید. اما پیدا کردن تقویم و دست‌نوشته‌های فعالیت‌های مربوط به باغبانیِ صاحب قدیمی خانه خانم هوگ که فوت کرده است، روزنهٔ امیدی می‌شود که نه‌تنها آماند بلکه حتی اطرافیانش را نیز تحت‌تأثیر قرار می‌دهد.

 

 

 

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است. شما هم اگر رویایی در سر دارید، با ما در تماس باشید:

09191570936
09393353009
https://hozeyemashgh.ir

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *