قلم شما

اثری از بانوی هنرمند سمانه قلی زاده_انتشارات حوزه مشق

خرابکار
نوشته سمانه قلی زاده

به نام خدا
دنگ… دنگ… دنگ… صدای زنگ ساعت بود. لای چشم‌هایم را باز کردم، ساعت ۱۲ شب را نشان می‌داد. با ضربه دست ساکتش کردم و ساعت مچی کنار متکا را با یک چرخش دور مچم انداختم. بلند شدم و شلوار رویی ام را پوشیدم. خدا را شکر که خرپشته میخوابیدم و مجبور نبودم برای این موقع شب بیرون رفتن جواب نکیر و منکر را بدهم. خان‌ بابا اگر میدیدم صد در صد میگفت: دیلاق با این سیبیلِ صد بیلی ات باید هر روز توی خونه رژه بری اونوقت شب مثل خفاش راه بیوفتی تو خیابون؟
دو پشت‌بام را طی کردم تا رسیدم به پشت بام خانه کریم. مثل خرس گریزلی خوابیده بود وسط حیاط و انگارنه‌انگار که باهم قرار داشتیم. کار هر شبش بود. تا سنگی را مستقیم روی شکم پشمالوِ تپه‌وارش روانه نمی‌کردم از جایش بلند نمی‌شد.
هر طور شده بود امشب باید خرابکار را پیدا می‌کردیم. یک هفته آزگار بود که ما را اسیر و ابیر خودش کرده بود. دور و برم را نگاه کردم و سنگ ریزی را در آن تاریکی پیدا کردم. از صدقه سر نشانه‌گیری بدون نقص ننه جان و انتقال این ویژگی از طریق وراثت به بنده، مستقیم پرت کردم روی قسمتی از شکمش که لخت بود و زیرپیراهنی‌ اش بالا رفته بود. از جایش پرید و صاف توی رختخوابش نشست. گیج بود انگار. باز جای شکرش باقی بود که خودش زیر گوشم وز وز کرده بود تا قبول کرده بودم برای گرفتن خرابکار همراهی‌اش کنم وگرنه معلوم نبود اگر من اصرار داشتم چه میشد؟ حتما به خواب زمستانی فرو میرفت. در همین افکار بودم که درِ خانه‌ی آقا شریف همسایه دیوار یکی کریم باز شد. در تاریکی درست ندیدم ولی از اورکتش فهمیدم که علیرضاست. حدس زدم که خرابکار این شب های محله خودش باشد وگرنه هیچ آدم معمولیی این موقع شب از خانه خارج نمیشد. با اشاره به کریم فهماندم که می‌خواهم بروم دنبال علیرضا. هرچند که مطمئن نبودم درست فهمیده یا نه ولی با اشاره گفت برو منم میام.
از روی پشت‌بام افتادم دنبالش. نمیدانستم اورکت در این هوایی که کریم در حیاط میخوابید و شکمش را بالا میزد در تن علیرضا چه میخواست. کوچه را تا انتها طی کرد. به انتهای کوچه که رسید مکثی کرد. دور و بر را نگاهی انداخت و به سمت خانه صمد خان پیچید. حدسمان درست بود. نوبتی هم که باشد، نوبت دیوار خانه صمد خان بود. دیگر نمی‌توانستم از روی پشت‌بام تعقیبش کنم. خیلی آرام پایین پریدم و در کوچه دنبالش به راه افتادم. آرام و با فاصله میرفتم که از صدای پا یا سایه‌ام روی دیوار شستش خبردار نشود. رسید به‌ خانه صمدخان. باز نگاهی به چپ و راستش انداخت و بدون معطلی اسپری رنگ را از جیب اورکتش درآورد و شروع کرد به نوشتن روی دیوار.
دیگر نانمان در روغن بود. یک‌بار که به امنیتی‌ها خرابکار تحویل می‌دادیم میتوانستیم آنقدر بگیریم که تا ماه‌ها بخوریم و کار نکنیم. چقدر سال های مدرسه پدر و مادرمان این علیرضا را توی سر من و کریم زدند. دانشگاه که قبول شد دیگر نور علی نور شد. حالا میتوانستیم از خجالتش دربیاییم.
نگاهی به ساعتم کردم. هنوز کریم نرسیده بود. میخواستم منتظرش بمانم اما ترسیدم دیر برسد و مرغ از قفس بپرد. نگذاشتم نوشته‌اش را تمام کند. از پشت دیوار بیرون پریدم و به طرفش خیز برداشتم. جمله‌اش را تمام کرده، نکرده شروع کرد به دویدن. باورم نمی‌شد هر دویمان ۲۵ ساله هستیم. او مثل یوزپلنگ می‌دوید و من…
کوچه را به هوای این که شاید تفنگ داشته باشم راست و چپ می‌دوید اما باز هم بهش نمی‌رسیدم. پیچید سمت چپ، کوچه را تا انتها رفت و هر وقت که به انتها میرسید چپ را به راست ترجیح میداد. دیگر مارپیچ نمیدوید. انگار فهمیده بود تفنگ ندارم. خسته شده بودم و دیگر نمی‌توانستم بدوم. از کریم حرام لقمه هم که خبری نبود. معطل نکردم. ایستادم و کفشم را در طرفةالعینی درآوردم و صاف به پس کله‌اش شلیک کردم. تلوتلو خورد و پخش زمین شد. نتوانست تا قبل‌از این‌که به بالای سرش برسم از جایش بلند شود. دستم را در یقه‌ی اورکت انداختم و از روی زمین بلندش کردم. کریم با یک مامور از انتهای کوچه وارد شد و به سمت ما دویدند. لابد می‌خواست در افتخار گرفتن خرابکار شریک بشود. کوچه تاریک بود، صورت علیرضا را به سمت مهتاب گرفتم تا بهتر عجز را در چهره‌اش ببینم و دلم خنک شود. علیرضا نبود، غلامرضا بود، برادر ۱۳ ساله علیرضا. هنوز پشت لبش کاملاً سبز نشده بود. خیره شده بود توی چشمانم. مثل مردها نگاه میکرد لامصب. کریم و مامور به ما رسیدند و قبل از این که بایستند کریم محض خودشیرینی یک پس کله‌ای نثار بچه‌ی بینوا کرد.
-بگو ببینم همدست هات کین؟
خواست پس کله‌ای دیگری بزند که نگذاشتم.
-ولش کن کریم، بچه زدن نداره.
مامور پوزخند مشمئزکننده‌ای زد و گفت: همین بچه‌ مملکت رو به بازی گرفته… راه بیوفت.
ضربه ای به پشت کمر غلامرضا زد و به راهش انداخت.
اگر کریم با مامور نرسیده بود شاید نظرم برای تحویل غلامرضا عوض می‌شد. همیشه خروس بی محل بود و آن شب هم استثنائی در کار نبود. ما غلامرضا را تحویل دادیم اما دیوارنویسی‌های توی محل هیچوقت خاتمه نیافت.

 

 

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

  https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب

همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *