اثری از هنرمند فرهیخته عبدالکاظم کردانی_نشر حوزه مشق
دوئل در اتاق نویسنده
_ تو کی هستی؟ تو اتاق من چکار داری؟چرا خودتو نشون نمیدی؟ تو جنی؟ یا روحی؟ لابلاي کتابا و کاغذها دنبال چی می گردی؟ با این کارا میخوای منو بترسونی!؟ فکر کردی من از تو میترسم؟ اگه راست میگی خودتو نشون بده…
_ خیلی خب…!!! آقای نویسنده اینقدر جوش نزن، بعد از این همه سال، شمشیر از رو بستی و با من سر جنگ داری؟ تو بهتر از هر کسی باید منو بشناسی، ناسلامتی تو خالق من هستی، چطور منو نمیشناسی؟
_من از کجا باید تو را بشناسم، خالق يعنی چی؟ این چرندیات چیه؟ مگه من خدا هستم؟
_نه نه…!!! تو خدا نیستی اما خالق من هستی، ظاهرا فراموش کردی، چند سال پیش داستانی رو شروع کردی و نصف و نیمه رها کردی، من قهرمان همون داستانم، تو سالهاست منو بلاتکلیف گذاشتی و رفتی پی کارت ، من در بین این همه شخصیت داستانی و قهرمانان داستانهای مختلف احساس شرم و خجالت دارم، همه ی به من میگن: تو قهرمان نصف و نیمه هستی!!! منو دست میندازند.
_ صبر کن ببینم چی داریمیگی، قهرمان چیه، داستان نصف و نیمه کدومه؟
_ آقای نویسنده، فکرکنم بهتره به چند سال پیش برگردیم یا بهتر بگم به پنج سال پیش.
شما در آن زمان داستانی رو شروع کردی که قهرمانش من بودم، ولی نمیدونم چی شد به یکباره رها کردی و منو در این وادی سرگردان گذاشتی، من پنج ساله هر روز منتظرم تا تکلیفم روشن بشه، البته از یه جایی هم بهت حق میدم که فراموشم کنی چون تو حالا پول و پله به جیب زدی، شاید به همین دلیل نویسندگی رو کنارگذاشتی
_ خیلی خب…. قهرمان!!!حالا متوجه شدم کدوم داستان میگی، آره!!!، من اون داستانو نصف و نیمه رها کردم، چون از خیر نویسندگی گذشتم،
میدونی چرا؟
_چرا؟
چون عایده و سودی برام نداشت ، از راه نویسندگی نمیشه زندگی لاکچری جفت وجور کرد، من می خوام پول دربیارم و این کاری نیست که بشه ازش پولدار شد، برای همین داستان نویسی رو گذاشتم کنار و رفتم توکار خرید و فروش داروهای کمیاب و حالا به همین منظور اینجا اومدم،چون قصد دارم این اتاق مطالعه را به انبار دارو تبدیل کنم.
_پس تکلیف این کتابا چی میشه؟
_همه رو می دازم دور شايد هم آتیش زدم
_ چطور دلت میاد با کتابا اینطور رفتار کنی.
_واقعا لیاقت تو، همین کار دلالی ست، حیف از قلم که دست تو افتاده
_به تو ربطی نداره قهرمان، بهتره خفه شی و فراموش نکنی، همین حالا سرنوشت تو و مشتریای دارو دست منه، پس پرحرفی نکن.
_اما تو نویسندهی داستان های عاشقانه بودی، و در داستان هایت شکوهمندی عشق را به نمایش می گذاشتی، چطور شد که تغییر عقیده دادی،
_چون فهمیدم با پول ميشه همه چيز را خرید، حتی عشق!
اتاق نویسنده به میدان جنگی تمام عیار تبدیل شد و کشمکشی سخت میان نویسنده و شخصیت داستانی به وجود امد، هیچ یک از دو طرف حاضر نبود از موضع خود عقب نشینی کند. قهرمان عاشق پیشه به عنوان آخرین مدافع جبهه عشاق و نویسنده به عنوان اولین نویسندهی کافر به ساحت مقدس عشق، رو در روی هم دوئل کردند.
نویسنده: ببین قهرمان، دوره ی یکه تازی شما تموم شد، من دیگه برای داستان های عاشقانه ارزشی قائل نیستم. پس من می تونم تو را در اين اتاق برای هميشه خفه کنم.
_ بله می دونم ، تو میتونی با یه چرخش قلم منو خوشبخت یا بدبخت کنی، ولی از تو خواهش میکنم به من رحم کنی
_ببین قهرمان، خوب به حرفام گوش کن ، بهتره از اینجا گورت گم کنی و برگردی به همون داستان نصف و نیمه، اما اگه منو مجبور کنی بشینم و با واژها کلنجار برم تا داستانو تموم کنم، برات پایان تلخی رقم می زنم.
_ چرا پایان تلخ؟ من در داستانت عاشق خوشبختی بودم و روند داستان نوید روزهای خوب می داد، چرا می خواهی روند داستان را تغییر بدی و مرا تباه کنی؟تو نبايد با من همچه کاری بکنی و از من یه عاشق ناکام بسازی
_گوش کن قهرمان؛ این من هستم که تصمیم میگیرم، تو اجازه نداری اظهار نظر کنی. حالا یا برگرد به همون داستان نصف و نیمه و سرنوشت خودتو به همین شکل قبول کن یا…
_ نه نه..! اینطور نمیشه آقای نویسنده من اومدم اینجا تا کارو تموم کنم، تو باید تکلیف منو روشن کنی در غیر اینصورت…
_ درغیر اینصورت چی …!؟ تهدیدم می کنی؟ خوب گوش کن قهرمان… من قصد ندارم کار نویسندگی رو ادامه بدم، چون در این پنج سال رفتم دنبال یه کار نون و آبدار، و حالا وضع مالیم روز به روز داره بهتر میشه و در آرامش و آسایش زندگی می کنیم و هیچ خوش ندارم کسی مزاحمم بشه، حال از تو
می خوام اینجارو ترک کنی و دیگه پیداش نشه.
_ پس من چی؟ من نباید آرامش داشته باشم؟
_بله…! تو هم حق داری، البته اگه سرنوشت قبول کنی
_چی گفتی…!!! سرنوشت!؟ تو داری از سرنوشت حرف میزنی، مگه یادت رفته، اون شب وقتی داستان نصف و نیمه رها کردی، می خواستی خودکشی کنی، اگه اون شب ليوان زهر خورده بودی، حالا می تونستی از سرنوشت حرف بزنی؟
_از جلوی چشم دور شو لعنتی، یادآوری اون شب، دردی از تو درمون نمکنه، تو داری منو کلافه میکنی.
_اروم باش آقای نویسنده، قصد ناراحت کردن شمارو نداشتم، من از تو خواهش میکنم، به تو التماس می کنم…منو به عشقم برسون، در غیر اینصورت از اینجا تکون نمیخورم
_باشه باشه!!! حالا که سماجت می کنی، فرجامی رو برات رقم می زنم تا درس عبرت بشه، فقط یه کاری برام انجام بده، داستانو هبرام روایت کن تا یادم بیاد
داستان از کجا شروع شده و تا کجا رها کردم
_ اینکه مشکلی نیست من کمکت می کنم. داستان برات روایت میکنم تا یادت بیاد داستان از کجا شروع شده و به کجا رسیده.
_باشه ولی خلاصه و مفید بگو چون من حوصله این کارو ندارم
_ببین آقای نویسنده، اگر این موضوع برای تو اهمیت نداره ولی برای من خیلی مهمه، چون سر نوشت من باید روشن بشه، یادت باشه، تو در داستان، جایگاه والایی برای من ترسیم کرده بودی، منو عاشق دلباخته معرفی کردی و در دلم بذر امید کاشتی و همه چیز گویای این بود که من سرانجام خوبی خواهم داشت. حالا لطفا بشین پشت دستگاه تایپ تا من داستانو برات روایت کنم، اما قبل از شروع کار، برای اینکه آن شب برایت تداعی بشه، باید پردها پنجره را بکشی
_چرا بايد اين کارو بکنم؟
_چون اون شب که داستانو نصف و نیمه رها کردی هوا ابری بود و آسمان تار و تاریک بود و بهتره یک ليوان اب روی میز بزاری و درون ان سم سیانور بریزی
_این کار دیگه لازم نیست
_ چرا چرا لازمه…تو یه نویسنده هستی و این رو خوب می دانی، برای تصویر سازی در داستان نیاز به محیطی داری که تداعیکننده، باشد.
_ بسیار خوب… این هم یه لیوان آب و این هم سم سیانور ، پردها رو هم کشیدم،حالا کار را شروع کنیم یا نه؟
_ نه یه لیوان آب دیگه ای هم بریز اما بدون سم.
_ این ليوان آب برای چه کاری می خوای؟
_هيچی، دو تا لیوان باشه بهتره، شاید تشنه مان شد
_ عجبا، حال و روز ما رو ببین کارمان به جایی رسید که قهرمان داستانمون برامون تصمیم میگیرد
_ خیلی خب آقای نویسنده آروم باش، حالا بریم سر اصل مطلب، داستان از اونجا شروع میشه که دو نفر رقیب عشقی وارد داستان میشن، ولی یکی از آنها عاشق واقعی ست و آن من بودم
_ خب ادامه بده یه چیزایی داره یادم میاد
_اما تو ناگهان با یک چرخش عمدی رقیب عشقی من را سوار خر مراد کردی و منو به حاشیه روندی،
_می دونی چرا اینکارو کردم، چون رقیب تو ثروتمند بود و من یقین پيدا کردم که با پول ميشه همه چيز را خرید
_ ولی من با تمام این اوصاف نومید نشدم و اینجا بود که تو داستان را نیمه تمام رها کردی و منو سرگردان گذاشتی. آفرین آقای نویسنده انگشتانت خوب گرم شدند و مثل سابق داری می نویسی.اما قبل از اینکه داستانو تموم کنی، می تونم بپرسم آیا من به عشقم می رسم؟
_نه….دوست قهرمان من، تو به عشقت نمی رسی چون اصالت عشق به ناکامی ست.
_این ليوان اب بگذارید آن طرف میز تا من کنار تو بنشینم
_ چرا انقدر دور سرم میچرخی، یه جا بتمرگ و سرنوشتتو قبول کن
_آيا اون شب اگه ليوان سمو خورده بودی، سرنوشتت بود؟
_ حالا که نخوردم
_اما یکی از ليوان ها خالیه
_منظورت چی؟
_هیچی…فقط میخواستم بگم اون ليوان آبی که خوردی سم توش بود ، چون من اونهارو جابجا کردم
_چرا اینکارو کردی لعنتی… دل و روده داره می سوزه
_سزای تو همینه، من آرمان تو بودم،من قهرمان تو بودم اما تو بخاطر پول همه چيزو زیر پا گذاشتی.
پایان.
نویسنده : عبدالکاظم کردانی
❤️❤️ روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب تبدیل رساله دکتری به کتاب مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت ویراستاری حرفه ای کتاب همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹