قلم شما

اثری از هنرمند فرهیخته محمد سعید سبهانی_نشر حوزه مشق

*خاطره کت بارانی*

 

💞💞💞💞💞💞💞

تابستان کم کم داشت جایش را به پاییز می داد، و آنشب بی بی شریفه خانم و بی بی کتبه (ام احمد) وبی بی دنیه و منصوره خانم و مادرم و دخترا دور هم نشسته بودند، تنها اجهزه پذیرایی چای قوری در استکانهای کمرباریک بود، هر کدام مستندات خود را از خاطرات دوران جوانی به رخ هم می کشیدند، خنده و شادی در ان جمع موج میزد و هیچ کس نمی توانست بگوید که اینها حووی هم هستند و کمتر از کلمه خواهر بر انها نمیشد اطلاق کرد.
گرم صحبت بودند که خطاب به مادرم گفتم؛
ننه، مگه قرار نبود بابا که آمد برای خرید لباس مدرسه بهش بگی، خو خو عصر اومد و تو چیزی نگفتی و اون هم باز رفت سوسنگرد.
مادرم از اینکه وسط صحبتهایشان پریده بودم با حالت کمی عصبانی گفت باشه گفتم که بهش میگم.
من گفته باشم که قول داده امسال دیگه برام کاپشن بارونی بخره، اخه ان زمان پیاده از منزل به مدرسه میرفتیم و چتر و بارانی جزو ملزومات بود.
همه جمع متوجه شدند که سال قبل کاپشنم پارگی داشته و من در روزهای بارانی خیس به منزل میرسیدم.
ان موقع سالی دو بار پدر لباس میخرید، یکبار برای عید فطر و یکبار برای رفتن به مدرسه
من هم باز ملتمسانه گفتم؛
ننه ترا خدا ایندفعه به بابا بگی برام کت بارونی بخره.

آن شب مثل دیگر شبها بعد از کلی خوش و بش مادر بزرگها به اتمام رسید و هر کدام بطرف منزل رفتند.

فردا از صبح منتظر برگشت پدر از سوسنگرد بودم که نیامدو معمولا این جور موقع ها مستقیم به دبستان محل کارش میرفت.
بعضی وقتها هم دوباره با اتمام کارش برای کارهای عشایری و….. دوباره سوسنگرد میرفت یا با شیخ شبیب و بقیه دنبال کارهای عامه میرفت،

نزدیک غروب بی بی شریفه خانم اول نفری بود که وارد خانه شد مادرم و بی بی دنیه استقبالش کردند و مادرم سریع زیلوی زیر انداز را در حیاط و کنار حوض وسط انداخت و….
من که لب حوض نشسته بودم، حرکات مادرم را در ذهن ثبت میکردم،
بنظرم آمد که بی بی شریفه زیر چادرش چیزی داشته باشد.
کنجکاو بودم که چه چیزی میتواند باشد،
بخصوص که بی بی شریفه هراز گاهی با لبخندی به من نگاه میکرد،
بعد انداختن پتو و بالش دور تا دور زیلو،
بی بی با لبخند مهربانانه ای بمن نگاه کرد و گفت؛
محمد بیا ببینم پسر خوب،
من هم کلاس پنجم ابتدایی بودم و سریع روبروی بی بی شریفه خانم نشستم، که از زیر چادر خود یک کت بلند کرم رنگ ضد باران با یقه خز بیرون آورد و گفت بایست ببینم، این کت چقدر اندازه ات هست، مال داییت محمود که استفاده نمیکنه، زیاد نپوشیده اش، اون دیگه تهرانه، انجا لباس زیاده، من ذوق کرده بودم و شروع به وارسی ان کردم، خیلی تمیز و نو و خوش فرم و شیک بود فوری سرپا ایستادم و به کمک بی بی شریفه ان را پوشیدم،
بدن نحیف و لاغرم در ان بازی میکرد و قدش تا زیر زانویم بود،
بنظرم بی بی شریفه از اینکه نتوانسته بود خوشحالم کند ناراحت شده بود،
چون مرتب میگفت، میشه با چندتا ساسون گرفتن و لب پاینش رو تا بزنیم به اندازه ات در بیاریم.
بقیه اعضای گروه مادران کم کم داشتند به جمع اضافه میشدند و هر کدام می آمد با دیدن کت بلند بارانی شیک کرم رنگ اولین جمله اش این بود که؛
مبارکت باشه محمد، بارونی زمستونیت هم که جور شده،

آره بی بی، ولی برای من بزرگه

در جوابم بی بی کتبه میگفت؛
اشکال نداره پسرم تا چشم بهم بزنی قد کشیدی و اندازه ات شده.

مادرم مرتب از بی بی شریفه تشکر میکرد.

بعد از رفتن جمع نسوان بیت و دور هم جمع شدن خواهران و برادران، بحث جمع راجب کت بارانی بود و ورانداز کردن آن، که نتیجه بررسی ها نشان داد که کت به اندازه هوشنگ است و به او خوب می آید،

عاقبت ان کت به مدت دو سال توسط هوشنگ. استفاده شد و بعد از آن به من رسید و من هم از ان. حضی بردم،

*خاطره: کت بارانی*
نوشته محمد سعید سبهانی
(تمامی اسامی، مکانها و زمان واقعی و خاطره مستند وعینا بیان شد)

 

 

 

❤️❤️  روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق    https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir      چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب   همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.   ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶  ۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *