قلم شما

اثری از بانوی هنرمند سمیرا کوشش_نشر حوزه مشق

*باغ‌های نجارها*

اواسط دهه‌ی شصت بود؛ سال‌هایی که دوران شیرین کودکی‌مان به صدای آژیرِ وضعیت قرمز و بوی دود آمیخته شده بود و حس ترس از انفجار پیاپی موشک‌، کمبودها و اضطراب‌های حاصل از جنگ، همراه همیشگی‌مان بود.
منزل “آقای کوشا” روبروی خانه‌ی پدرم بود؛ در همان کوچه‌ی پهنی که  درختان چنار دو طرفش، با شاخه‌های در هم تنیده، اجازه‌ی پا گذاشتن نور خورشید به کف کوچه را نمی‌دادند.

آقای کوشا سه دختر داشت. دختر دومش “سیمین” آن روزها دوازده یا شاید هم سیزده ساله بود و من پسری پانزده، شانزده ساله. هنگام غروب؛ آن کوچه به یک صحنه‌ی نمایش موزیکال عاشقانه تبدیل می‌شد. در سمفونی سارهای پرسیاه، نگاه پر از کنجکاوی نوجوانی‌ام را از لابه‌لای شاخه‌های درختان پشت پنجره‌ی اتاقم به پیچک‌های حیاط همسایه‌ می‌رساندم.
پرده‌ی اتاق سیمین، لب پنجره رقصان بود و گاهی کنار می‌رفت تا برای لحظه‌ای موهایش را بدون روسری ببینم و مابین پیچ و تاب و بلندایش گم شوم. صاحب چشمان گرد و

سیاهی بود که همیشه برق می‌زدند.
با قد و قامت متوسطش، مانند آهویی خرامان، با هر قدمش دل من را هم با خود می‌برد.کنج لبان سرخش همیشه لبخند داشت.
هروقت به رابطه‌ی مادرم با مادر سیمین، نگاه می‌کردم به دوستی صمیمانه‌ای که با هم داشتند دلم گرم می‌شد. “سارا خانم” خاله‌ام نبود؛ اما جای خواهر نداشته‌ی مادرم را برایش گرفته بود. درطول روز حتما سراغی از همدیگر می‌گرفتند. هر روز به‌ هم سر می‌زدند. هر چه می‌خریدند، یا می‌خواستند بخرند با مشورت و نظر مستقیم همدیگر بود.

هرغذایی که درست می‌کردند، هرچند ساده و پیش پا افتاده‌؛ حتما برای همدیگر، می‌بردند. درحالی‌که سینی بزرگی که پر شده بود از ظرف‌های غذا، ترشی، مربا و شاخه‌‌ای نبات و روی دستشان سنگینی می‌کرد، از صحبت کردن دست نمی‌کشیدند و جلوی در، کلی حرف‌های هول‌هولکی می‌زدند. در آن مدت کوتاه چند دقیقه‌ای که مادرهایمان، قربان صدقه‌ی یکدیگر می‌رفتند؛ ما بچه‌ها هم به اصطلاح از دیوار راست بالا می‌رفتیم و دوچرخه‌بازی می‌کردیم. من برای اثبات مردانگی خودم به سیمین کلی تک‌چرخ‌ می‌زدم.

اصولا چهارشنبه‌ها، خانوادگی به باغشان در خارج از شهر می‌رفتند و جمعه غروب به خانه می‌آمدند. از چهارشنبه تا جمعه به ما، مخصوصا به مادرم خیلی سخت می‌گذشت. مدام کلافه بود؛ انگار چیزی گم کرده باشد.
با اینکه همه از دلگیری و دلتنگی عصر جمعه شاکی بودند؛ ولی برای ما عصر جمعه پر از امید و انتظاری شیرین بود.
من و مامان مشتاقانه، پشت پنجره  منتظر برگشت آنها می‌نشستیم.
هر هفته جمعه‌ها مامان آش‌ و حلوا می‌پخت و ظرفی مخصوص برای سارا خانم تزئین می‌کرد و وقتی برمی‌گشتند، انگار از زیارت یا سفری

چند روزه برگشته باشند، به استقبالشان می‌رفت. منعش نمی‌کردی اسفند و قربانی هم می‌برد.
چند روزی بود حملات هوایی، به اوج خودش رسیده بود. هر روز گوشه‌ای از شهر در اثر برخورد موشک، با خاک یکسان می‌شد.
همه‌ی زمزمه‌های کوچه و خیابان، بوی ترس می‌داد. هیچ حرفی جز، جنگ و بمباران و کشته شدن دوست و آشنا به گوش نمی‌رسید. همسایه‌ها در حال خالی کردن خانه‌هایشان بودند و هر خانواده‌ای جای امنی، خارج از شهر را برای ادامه‌ی زندگی انتخاب کرده بود.
فقط ما، در کوچه مانده بودیم؛ بخاطر

شغل پدرم که ارتشی بود، نمی‌توانستیم به خارج از شهر برویم.
شب‌هایی که پدر شیفت بود به مادرم خیلی سخت می‌گذشت. تا صبح به‌صورت خواب و بیدار پایین تخت دوطبقه‌ی من و علی، از اضطراب غلت می‌زد و نمی‌توانست راحت بخوابد. هر از گاهی صدای گریه‌های یواشکی‌اش به گوش می‌رسید. تا صبح صد بار از خواب می‌پرید از پنجره به خیابان تاریک و خالی از سکنه نگاه می‌کرد؛ کمی بهارنارنج  می‌خورد بغضش را فرو می‌داد و دوباره می‌خوابید.
یک روز صبح، تا به خودم آمدم فقط صدای آژیر پر از وحشت وضعیت قرمز

را می‌شنیدم و سردی و فشار دست مادرم را بر روی بازویم حس می‌کردم. دست من و علی را گرفته بود و از تخت کِشان‌کِشان، به زیرزمین می‌برد. ما هنوز کاملاً بیدار نشده بودیم و تازه می‌خواستیم به سر مامان گلایه کنیم که…
صدای چند انفجار وحشتناک و پی‌درپی تمام شیشه‌ها را خرد کرد!
از شدت ترس به گوشه‌ای بی‌حرکت و بی‌صدا، پناه بردیم. هیچ چيز جز خاک و غبار در نوارهای نور خورشید دیده نمی‌شد.
نمی‌دانم چند دقیقه، گذشته بود که صدای تلفن به گوش رسید. مادر به

زحمت و سرفه‌کنان خودش را جمع‌ و جور کرد و به سمت تلفن رفت. همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد گوشی را برداشت. پدرم زنگ زده بود حالمان را جویا شود. ظاهرا خبر موشک خوردن خیابانمان، به پایگاه هوایی محل کار پدر هم رسیده بود.

انگار تمام خانه‌های اطراف با خاک یکسان شده بودند و فقط خانه‌ی ما مثل یک قارچ وحشی در وسط کوچه باقی مانده بود.
بعد از چند ساعت، پدر با وانت سبز رنگی به خانه آمد. در و دیوار حیاط کاملا فرو ریخته بود. ماشین مستقیم وارد حیاط شد! حیاطی که مادر با

وسواس و سلیقه همیشه مرتب نگهش می‌داشت و در همه‌ی فصل‌ها پر از گل و زیبایی بود؛ حالا فقط به یک تل خاک و آجر و شیشه خورده تبدیل شده بود.
همین که پدر وارد راهروی خانه شد، مادر نیم‌خیز به سمتش رفت. بلندبلند گریه می‌کرد و با  دست‌های ظریف و کم جانش، محکم و پرکینه، به سینه و بازوهای مردانه‌ پدرم می‌کوبید.
پدر با آرامش دست به روی موهای نامرتب دور گردن مادرم کشید،
پیشانیش را بوسید. چادر گُل‌گلی‌اش را  که پر از خاک بود؛ روی سرش تنظیم کرد. انگشتش را به نشانه‌ی

سکوت، روي بینی‌اش قرار داد و از گوشه‌ی چادرش، چیزی کنار گوشش گفت. من و علی فقط دیدیم که مادر با گوشه چادر، اشک‌هایش را پاک کرد. انگار جانی دوباره گرفته بود؛ طوری از ته دل لبخند زد، که چال گونه‌اش پیدا شد. پدر را محکم بغل کرد سرش را به روی سینه‌اش گذاشت و مثل یک دختربچه‌ی لوس با اشتیاق رفت به سمت اتاق.
پدر هروقت حس خوبی داشت با لحنی بچه‌گانه با ما حرف می‌زد؛ با همان لحن صدایمان کرد و گفت:
«علی، امان سریع برید وسایلتون رو جمع کنید بهتره چند روزی بریم سفر.»

هراسان پرسیدم:
«کجا ؟ برمی‌گردیم اصفهان؟ پیش آقاجون اینا ؟»
پدر گفت:
«نه! با آقای کوشا صحبت کردم؛ چند روزی می‌ریم باغ اونا، تا آب‌ها از آسیاب بیفته. اینجا دیگه امن نیست…»
پدر همین طور داشت توضیح می‌داد، صورتش را می‌دیدم ولی دیگر چیزی نمی‌شنیدم. تصویر بود، اما صدا نبود! سراپا شور بودم و هیجان؛ سوت‌زنان و لی‌لی‌کنان رفتم سراغ کمدم. لباس‌های پلوخوری‌ام را بیرون آوردم. مقابل آینه‌ی ترک‌خورده و خاک گرفته‌ی عروسی مامان، بابا که

برایشان خیلی عزیز بود؛
زیر گلویم گرفتم و کمی عقب‌جلو رفتم و سرتا پایم را برانداز کردم. خاک آینه‌ی چند تکه، قیافه‌ام را جاافتاده‌تر نشان می‌داد.
یواشکی و به دور از چشم مامان، رفتم از داخل صندوقچه‌ی چوبی لباس‌های خانم‌جون، گردنبند فیروزه‌اش را که یک نماد خانوادگی به‌حساب می‌آمد برداشتم و سریع داخل جیب زیپ‌دار کیفم گذاشتم. یک دفتر استفاده نشده‌ی نو و چند خودکار رنگی هم برای نوشتن نامه برداشتم.
همه‌ی فکرم این بود که برای نزدیک شدن به سیمین چه کارهایی می‌توانم

بکنم…
خیلی سریع خودم را در باغ کنار سیمین دیدم.
در همان چند ساعت، چند سال بزرگ شدم و خیلی معقول رفتار می‌کردم.
زندگی در آنجا قوانین و شرایط مخصوص خودش را داشت.
اکثر ساکنین آن منطقه، به کار چوب‌بری و نجاری مشغول بودند. صدای قطع کردن و افتادن درخت‌ها و رنده‌کردن چوب در کارگاه‌های نجاری به گوش می‌رسید. بوی چوب خیس‌خورده و دود آتش، همه‌جا احساس می‌شد.
همین که به غروب نزدیک می‌شدیم و

آسمان به رنگ نارنجی و ارغوانی درمی‌آمد؛ سوزی سرد از سمت کوه به روی صورت آفتاب سوخته‌ام می‌خورد و آرامم می‌کرد. صدای جیغ‌جیغ شغال‌ها، مانند زنگ مدرسه از سمت کوه به گوش می‌رسید، به این معنی که باید کم‌کم وسایل بیرون را جمع کنیم و به داخل ببریم تا برای تاریکی و بی‌برقی شب مهیا شویم.
ساختمان باغ، یک اتاق مستطیل شکل ساده، با دیوارهای گچی بود. انتهای آن آشپزخانه‌ای کوچک داشت که دری پارچه‌ای از جنس مخمل؛ به رنگ طوسی با گل‌های ریز صورتی آن را جدا کرده‌بود. از یک سمت، پنجره‌ی

سراسری بزرگی رو به محوطه‌ی باغ و از سوی دیگر، سه پنجره‌ی کوچک نزدیک به سقف داشت. از پنجره وسطی قله‌ی برفیِ کوه، خودنمایی می‌کرد. همه‌ی پنجره‌ها پرده‌ای توری ساده داشتند که به قاب پنجره میخ شده و از وسط با روبانی آبی رنگ، بسته شده بودند.
وقتی محیط بیرون کاملا تاریک نشده بود؛ “سعید آقا” پدر سیمین، از آشپزخانه یک چراغ زنبوری می‌آورد. با کمک یک قیف  پلاستیکی که از شدت پوسیدگی و آفتاب‌خوردگی بعضی قسمت‌هایش نارنجی و سفید شده بود، از گالن فلزی مستطیل شکل آبی

رنگی که نوشته‌ی بزرگ ایرانول، رویش به چشم می‌خورد، داخل مخزن چراغ، نفت می‌ریخت. به‌وسیله تلمبه‌ی کوچکی که داشت، بازحمت روشنش می‌کرد. بیشتر وقت‌ها، پروانه یا حشره‌ای، بی‌پروا، به دل تور چراغ حمله می‌بُرد. هم خودش می‌سوخت و پَرپر می‌گشت، هم  تور چراغ را سوراخ می‌کرد و باید تور عوض می‌شد. سوختن پروانه موقعیت خوبی بود برای من! سیمین به داخل اتاق می‌رفت تا از روی طاقچه‌ی پنجره‌ی کوچک سمت چپ، یک تور دیگر بیاورد؛ اما به سختی دستش می‌رسید. من هم که منتظر فرصت بودم

به‌دنبالش برای کمک می‌رفتم تا خودی نشان دهم. به نظرم پابلندی کردن و برداشتن آن تورهای سفید از روی طاقچه، مهمترین کار دنیا میامد! در سکوت و تاریکی اتاق، با دیدن برق چشمان گرد و سیاه سیمین، انگار ته دلم، پارچی آب یخ خالی می‌شد؛ اما سیمین، فقط با تقدیم لبخندی تشکر می‌کرد و انگار جن دیده باشد، خیلی سریع اتاق را ترک می‌کرد و می‌رفت به کنار پدرش.
یک چراغ فانوس هم داشتند که روشن می‌کردیم و به کمک نور کم جان آن، از لابه‌لای علف‌ها و درخت‌ها از مسیر کنار جوی آب به سمت ته باغ

می‌رفتیم، تا درِ لانه‌ی مرغ‌ها را ببندیم. در طول مسیر صدای جیرجیرک‌ها و قورباغه‌ها اجازه نمی‌داد که صدای آهنگین نفس‌‌های منظم سیمین را به‌درستی بشنوم. دلم نمی‌خواست هیچ صدایی جز صدای شیرین سیمین، به گوشم وارد شود. دستان مشت کرده‌ام را محکم فشار می‌دادم و آب دهانم را به آرامی قورت می‌دادم و در زیر نور ماه  زیرچشمی، به موهای بلند سیمین که از گوشه‌ی روسری‌اش بیرون زده بود نگاهی می‌انداختم. خداخدا می‌کردم سیمین عرق خجالت روی پیشانی‌ام را نبیند. هر روز صبح با خودم تمرین می‌کردم که در تنهایی

شب چه بگویم؛ اما با دیدنش، زبانم قفل می‌شد. فکرم کار نمی‌کرد؛ حتی توانایی تکلم یک کلمه را هم نداشتم.
مسیر کوتاه بود ولی من به بلندای عمرم، از همراهی با سیمین و نقشه کشیدن برای بیان افکارم، لذت می‌بردم. هر روزی که می‌گذشت بیشتر دلبسته‌اش می‌شدم. دیگر نگران جنگ و اوضاع وحشتناک آن زمانه نبودم. فقط دنبال موقعیتی می‌گشتم، تا نامه‌هایی را که با خط خوشم، نوشته بودم در شبی مهتابی تحویل سیمینم دهم…
چند ماهی به این شکل گذشت و من و سیمین، باهم درس می‌خواندیم و برای

سال جدید تحصیلی آماده می‌شدیم. هر روز با بچه‌های آن اطراف وسطی، هفت‌سنگ و یه‌قل‌ دو‌قل بازی می‌کردیم. در آشپزی و کارهای روزمره کمک حال خانواده بودیم. به سختی از چاه آب می‌کشیدم و با کمک سیمین پارچ‌ها و سطل‌ها را پر می‌کردیم. شکستن هیزم و آماده کردن زغال و آتش هم از کارهای موردعلاقه و مشترک‌مان بود.
برای تهیه‌ی نان باید خودمان گندم را با دستاس آسیاب می‌کردیم و در تنور کوچکی که کنج ایوان بود؛ نوبتی پخت می‌کردیم. بوی نان در خنک‌های صبح اشتهایمان را برای صبحانه‌ای

معمولی چند برابر می‌کرد. من برای ساختن رویاهایم با جدیت در تلاش بودم تا بتوانم سیمین را برای همیشه در کنار خودم نگه دارم.
هر روز صبح زودتر از همه بیدار می‌شدم. سری به کارگاه‌های چوب‌بری می‌زدم. تقریبا همه‌ی اهالی منطقه، من را می‌شناختند، اوایل به‌عنوان کمک برایشان چوب‌ها را جابه‌جا می‌کردم.  هر روز صبح لوازم مورد نیازشان را لیست می‌گرفتم و به پدر سفارش می‌دادم تا هروقت از شهر می‌آید با خودش بیاورد. کم‌کم سفارشات بیشتر شد و در اِزای این کار به من مزد می‌دادند.

به این کار علاقه‌مند شده بودم. مخصوصا محیط کارگاه‌ را دوست داشتم. بعضی وقت‌ها با چوب‌های کوچک که به کار نمی‌آمد عروسک می‌ساختم! همه از ظرافت و دقت در کارهایم متعجب بودند. به پیشنهاد 《اوس اصغر》که عموی سعید آقا و بزرگ آن منطقه بود؛ عصر‌ها هم می‌رفتم تا مجسمه و عروسک چوبی بسازم.
اوس اصغر خیلی سریع فوت‌و‌فن کار را به من یاد داد و تشویقم کرد تا این کار را ادامه دهم. اولین مجسمه‌ها را خودش برای نوه‌هایش با قیمت خوبی از من خرید.

شیرینی دستمزد بابت کار دست خودم هنوز زیر دندانم مانده.
کم‌کم سفارش‌هایم بیشتر شد. شب‌ها وقتی به خانه می‌رسیدم حتی تاب نشستن هم نداشتم، منتظر بودم سریع شام بخوریم و بخوابیم.
جای خواب خانواده‌ی ما، روی پشت‌بام بود. باید هرشب از نردبان چوبی بالا می‌رفتیم و از اتاقک کوچک روی پشت بام که مخصوص وسایل ما بود، من تشک‌ها و لحاف‌های مخصوص خودمان را درمی‌آوردم و جای خوابمان را آماده می‌کردم. بخاطر حساس بودن مادر با تمام خستگی‌ام پشه بند توری را هم روی رختخواب‌ها نصب

می‌کردم.
علی و سپیده که کوچکتر از ما بودند، هر شب با اشتياق منتظر رسیدن لحظه‌ی خواب می‌ماندند؛ تا از پشت بام به روی رختخواب‌های داخل بالکن پایین شیرجه بزنند. کارشان همین بود؛ سقوط آزاد همراه با جیغ و خنده. چرخه‌ی نفس‌نفس‌زنان از پله‌های چوبی نردبان، بالارفتن و پریدن به پایین برای نیم‌ساعتی ادامه داشت… بقیه هم از خنده‌های بی‌وقفه‌ی آن‌ها خوشحال بودند. من هم در اوج خستگی، همه‌ی حواسم فقط به سیمین بود.
دلم می‌خواست بچه‌ها تا صبح بازی

کنند تا خمیازه کشیدن‌های نازدار سیمین را تماشا کنم. هرشب آخرین تصویری که با چشم‌های نیمه بازم می‌دیدم، چشمان خسته و خواب‌آلود سیمین بود. خودش نمی‌دانست،اصلا هیچ‌کس نمی‌دانست که من چقدر برایش می‌میرم. فقط خودم می‌دانستم تاچه‌اندازه پای خواسته‌ی دلم جدی هستم. پدرش قسمتی از پایین باغ را در اختیار من و سیمین

گذاشت تا با کمک همدیگر آنجا سبزی‌‌جات و صیفی‌جات بکاریم و مشغول شویم. سیمین عاشق پرورش گل و گیاه بود. با لذتی خاص به گل‌ها نگاه می‌کرد. با مهربانی آبشان می‌داد.

با نوازش میوه و سبزی‌ها را می‌چید. برای بادمجان‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها کلی ذوق می‌کرد.
در کنار همه‌ی سختی‌ها در آن بی‌امکاناتی با شوق و اشتیاق پابه‌پای بزرگترها کار می‌کردیم و کار می‌کردیم…
دیگر وقتش شده بود که از حس درون وجودم به سیمین خبردهم؛
چند پاکت نامه‌ی باز نشده، گردنبند خانم جون، یک پرنده‌ی چوبی و دسته‌ای گل بابونه، که عطرش کل فضا را گرفته بود؛ کنار درختان سپیدار ته باغ که مرز زمین را مشخص می‌کرد گذاشتم و به انتظار نشستم. چند بار

چیدمانشان را تغییر دادم و از دور نگاه کردم که همه چیر سر جای درست خودش باشد. می‌دانستم آن موقعِ روز، سیمین به سراغ سبزی‌هایش خواهد آمد. دقیقه‌ها، سالی بر من گذشت.
سیمین با پیراهنی سورمه‌ای که سر آستین، دور یقه و پایین چین دامنش نواری قرمز داشت، با همان روسری و جوراب شلواری سفیدش به آرامی دستش را بر روی علف‌های کنارش می‌کشید و قدم‌قدم، به سمت من می‌آمد. وقتی به من رسید، فقط با نگاهم به دسته گل سفیدی که روی سبزه‌ها چشمک می‌زد اشاره کردم و رفتم. پاهایم سنگین شده بودند و

توان راه رفتن نداشتم. انگار کل انرژی بدنم با آن اشاره‌ی ریز چشمم از بین رفته بود! با آن‌که تندتر از همیشه گام برمی‌داشتم؛ اما اصلا جلو نمی‌رفتم! آن شب تا صبح خوابم نبرد؛ مدام سیمین را تصورمی‌کردم که با خواندن شعرهایم چه حسی پیدا می‌کند. چندین بار از لبه‌ی پشت‌بام پایین را نگاه کردم؛ جز تاریکی خبری نبود.
صبح که می‌خواستم به کارگاه‌ بروم؛ سیمین در راه باریکی که از دو طرف با گل‌های نیلوفر پوشیده شده بود منتظرم بود! باورم نمی‌شد زودتر از من بیدار شده باشد. طرز نگاهش با همیشه فرق داشت.

گردنبند فیروزه را روی لباسش دیدم.
انگار نامه‌ها کار خودشان را کرده بودند. برعکس همیشه که وقت حرف زدن این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد؛ خیره شد در چشمانم؛ صدایش دیگر ریز و کودکانه نبود.
با احترام و دودستی کتابی به من داد و با لحنی محترمانه گفت:
_این کتاب خطی از پدربزرگم به پدرم رسیده؛ دوست دارم پیش شما امانت باشه تا براش جایی مناسب پیدا کنم.
هنوز دستم به زیر کتاب، مقابلم دراز بود؛ بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزنم به سمت خانه برگشت و رفت…
جلد کتاب از پوست بود. بعضی

قسمت‌هایش خرده و کنده شده بود. داخل کتاب برای هر کدام از نامه‌هایم جوابی دیدم؛ بین کهنگی کاغذهای کتاب، بوی دست‌های سیمین را حس می‌کردم. آن روز به کارگاه‌ نرفتم. از روی هر نامه صد بار خواندم. باورم نمی‌شد سیمین مرا جانم و عزیزم خطاب کرده باشد. انگار نامه‌هایم را قبلا خوانده بود و برایشان جواب آماده داشت. آخر از دیروز عصر تا امروز مگر چقدر وقت داشت؟! بی‌شمار حرف نگفته برایم سروده بود. انگار او بیشتر از من منتظر فرصتی می‌گشت تا حرف‌های قشنگ دل عاشقش را بزند.

خوشحال بودم که حرف‌هایم را فهمیده بود و گردنبند را پذیرفته بود چون در آخرین نامه نوشته بودم: “اگر برای یک عمر زندگی در کنار من می‌مانی این گردنبند پیش شما به رسم سنت، امانت بماند.”
بالاخره جنگ تمام شد و شهر گسترش پیدا کرد. خرابی‌ها تعمیر شد. پدرم همان خانه‌ی قشنگمان در آن خیابان رویایی را بازسازی کرد و بعد از بازنشستگی همان‌جا ماندگار شدیم. قطعه‌ای زمین هم در باغ های نجارها، خرید و با ذوق و علاقه‌ی مادرم آبادش کردیم. من در رشته‌ی عمران درس خواندم و سیمین کشاورزی خواند.

همچنان به کار با جان بخشیدن و شخصیت دادن به چوب ادامه دادم و صاحب بزرگ‌ترین نمایشگاه سازه‌های دستی با چوب شدم.
این روزها سیمین موهایش جوگندمی و گوشه‌ی چشمان سیاهش چند چروک عمیق جا خوش کرده است؛ که وقتی می‌خندد بیشتر به چشم می‌آید. معتمد و امین منطقه شده است. مشکلات قنات‌آب و ساخت و ساز اهالی، هماهنگی‌های سم‌پاشی و کوددهی و همه‌ی موارد مربوط به منطقه به دست سیمین حل و اجرا می‌شود.
عاشقانه‌های یواشکی‌مان در کوچه‌باغ‌ آن ده رویایی همچنان ادامه دارد و ما

سال‌هاست که در آن باغ، کنار هم زندگی می‌کنیم و بعضی وقت‌ها به یاد آن شب‌های پرستاره، چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم فانوس باطری‌خور شارژی‌مان را در دست می‌گیریم و تا انتهای باغ، برای بستن در لانه‌ی مرغ‌ها آهنگ مهتاب را زمزمه می‌کنیم. من دیگر پیشانی‌ام عرق نمی‌کند و دستانم مشت نمی‌شود. گرمی دستان سیمین را با دل و جانم حس می‌کنم. از وجودش به خودم می‌بالم و با غروری وصف‌نشدنی به فردای روشن فرزندانمان فکر می‌کنم…

پایان

#نویسنده

#سمیرا کوشش

 

 

❤️❤️  روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق    https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir      چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب   همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.   ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶  ۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *