داستانی از بانوی هنرمند ریحانه جوادی_نشر حوزه مشق
خوشبختی کجاست!
یکی از شب های فصل بهار بود و به رسم همیشگی، با اَعضای خانواده یک قالیچه کنار باغچهی نیمه تاریک حیاط پهن کردیم.هوا نسبتا خنک بود و بچه ها کنار حوض مشغول بازی کردن و خندیدن بودند، آواز شادیاشان سکوت را در هم شکسته بود.
بزرگ تر ها به روی قالیچه نشسته بودند و غرق صحبت کردن درمورد اوضاع زندگی، کارهای روزمره و خبر دادن درمورد همسایه ها، که کار اصلی مادربزرگم بود.
به روی دومین پلهی ورودی حال پذیرایی، نشسته بودم و صفحهی آسمانِ شب را تماشا کردم که حس کردم یک لحظه کوچک ترین ستاره بر من چشمک زد؛ چراغ های محله دلبرانه خودنمایی میکردند و کوچه ها را از تاریکی مطلق در آورده اند… ماه آن شب زیبایی خودش را به نمایان گذاشته بود و ابر ها به دور آن میرقصیدن.
نفس عمیقی کشیدم و به آرامی از روی پله بلند شدم، در حالی که حواسم به بچه ها بود تا با بازیگوشی اشان گلدان ها را نشکنند. روی قالیچه گل گلی قدیمی که همگی نشسته بودند،کنار مادرم نشستم و ناگهان یاد انشای معلم افتادم که یک موضوع به ما داده بود.
دست هایم را روی پاهایم گذاشتم و خطاب به مادرم:مامان معلم یه انشا به ما داده، و موضوع اینه که “خوشبختی چیه؟” و “خوشبختی رو در چه چیزی میبینید؟!” مامان از نظر تو اصلا خوشبختی چی هست؟
مادرم با آرامش در چشم هایم خیره شد: خوشبختی یعنی اینکه هرچیزی دلت میخواد داشته باشی،ماشین و خونه داشته باشی.
مادربزرگم از آن طرفِ قالیچه، عینکش را از روی چشم هایش برداشت: نه دخترم…خوشبختی یعنی اینکه چهارستون بدنت سالم و سلامت باشه؛ وقتی که کاملا در سلامت باشی خوشبختی؛چون به تمام چیز هایی که نداری میتونی دست پیدا بکنی. اما دخترم تو وقتی که در سلامت نباشی پس قطعا اگر پولدار هم باشی قطعا خوشبختی خودت رو نداری، و نمیتونی به خوبی ازشون استفاده کنی.
پس از حرف های مادربزرگ، مادرم دیگر حرفی نزد و فقط سری تکان داد.
حرف هایشان مثل یک لَگد مرا به گودال سیاه افکارم انداخت، که کدام درست است؟ خوشبختی چیست!؟
بهتر بود که برای همه چایی بیاورم و دور هم بخوریم.
از روی قالیچه بلند شدم و وارد اشپزخونه شدم. لیوان های چینی و نعلبکی را در سینی چیدم و به سراغ قندان رفتم…اما قندان خالی بود و قند ها تمام شده بودند.
با خود گفتم: عیب ندارد که بجای چای، غذا هارا گرم کنم تا همه دور هم بخوریم.
وقتی خواستم زیر گاز را روشن کنم، با صدای خالی کپسول گاز مواجه شدم.گاز هم تمام شده بود!
باز هم فکر کردم و تصمیم گرفتم که مثل قدیم ها نان، پنیر،سبزی، خیار و گوجه بخوریم؛ عجیب در این هوای بهاری میچسبید. اما دیدم خیار و گوجه هم تمام کرده بودیم…
غم به طرز غریبانه ای در چشم هایم چمباتمه زده بود،.
از کنار دیوار سر خوردم و نشستم، دیگر نمیدانستم چکار کنم…
اگر در قندان قند بود، بَزم مجلسمان گرم میماند..اگر گاز داشتیم، گرسنه نمی ماندیم..
شاید مادرم راست میگوید خوشبختی واقعا در پول خلاصه میشود…گویی همیشه چنین است.
اگر پول داشتیم الان قندان و کپسول گاز پر بود،یخچال پُر بود..و پدرم به جای دوچرخه ماشین داشت؛ و بجای این خانه ی قدیمی یک ویلا در بالا شهر داشتیم و خیلی چیز های دیگر…
با صدای پدرم از دنیای فکر و خیال بیرون آمدم، گویا تازه متوجه شده بودم پدرم امروز زودتر از همیشه از سر کار به خانه برگشته.
با لحنی که بی شک مادربزرگ به او چیزی گفته: دخترم قرار بود چایی بیاری، چی شد؟!
بلند شدم و خودم را به چهار چوب حال پذیرایی رساندم، روی اولین پله که ایستادم پدرم را با چهرهای خسته و بی حال، نشسته روی قالیچه دیدم.
رو به پدرم آرام آرام زمزمه کردم: قند نداشتیم،غذا خواستم گرم کنم گاز نداشتیم، نمیدونم چی بیارم؟!
پدرم سرش را پایین انداخت،انگار آب یخ روی سرم ریختن…چطور میتوانستم رو به رویم شکستن غرور پدری را ببینم که برای ما هیچ چیزی کم نذاشته بود.
بیخیال غمِ سنگین شده بر دلم به سوی پدرم رفتم ودست های پینه بسته از زحمتش را بوسیدم و لبخندی به رویش زدم.
: عیب ندارد بابا، حتما مامان یادش رفته به شما بگه تموم شدن. شما هیچوقت واسه ما چیزی کم نذاشتید.
داداش کوچیکم دوان دوان از پله های خانه پایین آمد،
با یک عروسک زیر بغلش کنارم ایستاد و یک قُلَک که در پنجه های کوچکش بود به طرفم گرفت.
خم شدم که هم قدش بشم، با چشم های درشت مشکی اش نگاهم کرد و من بی صبرانه لپش را بوسیدم.
و با زبان بچگانه اش: اجی جونم اینو بگیر..بده داداشی عماد از مغازه خرید کنه.
از این همه درک یک بچه کوچیک تعجب کردم اما عمیقا خوشحال بودم برایش.
عماد را صدا زدم و با در آوردن آن پول ها از قلک، و نوشتن لیست خرید ها از خانه خارج شد.
طول نکشید تا عماد برگشت و خرید ها را به دستم داد.
هرچیزی که در یخچال گذاشته بودم را اماده کردم و
سفره گل گلی صورتی را روی قالیچه انداختم.
نان،پنیر، چای، سبزی…
دور خانواده نشستیم؛ همه مشغول حرف زدن،خوردن و شوخی کردن بودند.
گویی این نان، پنیر و چایی از شام های اَعیونی توی شیک ترین رستوران نیز خوشمزه تر بود؛ خیلی هم خوشمزه بود و بهمون چسبید.
بعد از جمع کردن سفره و انجام باقی کار ها.. دوباره روی پله های حیاط نشستم..
درمورد درسی که امروز یاد گرفتم این چنین نوشتم:
خوشبختی یعنی کنار هم بودن، یعنی از هر شرایطی یک خاطره ی خوب ساختن. و خوشمزگی نان و پنیر ساده ای کنار هم، دارایی بهتر از ماشین و خونه نیز وجود دارد، به اسم خانواده…
خانواده ایی شاد و سالم که توی یک خونه ی قدیمی کنار هم از بد ترین شرایط، یک خاطره و روز عالی میسازند..خانواده ای که درست است پول یک ویلا یا یک شام اعیونی در گران ترین رستوران را ندارند؛ ولی گرمی و رابطه صمیمیشان همه چیزا را به بهترین تبدیل میکند.
فردی خوشبخت است که میان همچین خانواده ای زندگی میکند، افرادی هستند در این دنیا ک از مال دنیا انقدر دارند که حسابشان از دستشان در رفته؛ ولی تا بحال یک جمع خانواده صمیمی راتجربه نکرده اند؛خانواده ای ندارد که مثل زنجیر بهم وصل باشد و بدترین شرایط را به بهترین شرایط تبدیل کنند.
اگر در زندگیتان همچین خانواده ای دارید شما خوشبخت ترین ادم این دنیا هستید این رو مطمئن باشید.
ریحانه جوادی
❤️❤️
روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق
https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب تبدیل رساله دکتری به کتاب مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت ویراستاری حرفه ای کتاب
همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹