قلم شما

اثری خواندنی از بانوی هنرمند هدیه بهروز از هنرمندان انتشارات حوزه مشق

“داغِ وداع”

ناگهان در شلوغیِ بازار دیدمش.. خودش بود.. با همان لبخند.. با همان نگاه..
نفسم به آنی بند آمد وُ قلبم تحمل این حجم از خون ورودی به دهلیزهایش را نداشت..
پاهایم سست شده بودند وُ نزدیک بود روی زمین ولو شوم.
با ته مانده ی جانی که هنوز در بدنم سوسو می زد، به نزدیک ترین تکیه گاهی که اطرافم بود، دخیل بستم.
نه پای رفتن داشتم و نه دلِ ماندن..
دنیا به دور سرم می چرخید وُ من حتی نای این را نداشتم که صدایش کنم. او را از خودش هم بهتر می شناختم و خاطرش همیشه در حافظه ام روشن بود؛ ولی نمی دانم که آیا او، هنوز هم مرا به خاطر داشت یا نه..؟!
حتما الان برای خودش، مهندس شمـسِ به نامی شده بود. از لباس هایی که به تن داشت معلوم بود که روزگارش خوب است و اسم و رسم دار شده. چهره اش جا افتاده تر شده بود و هنوز هم مثل آن دوران، عادت داشت که وقتی به جایی زل می زد، دست راستش را در جیب شلوارش می گذاشت.
درگیر جزئیاتِ چهره و حرکات بدنش شدم؛ هنوز هم به چشمم زیبا و نجیب می آمد؛ هنوز هم قدم هایش استوار و محکم بود؛ هنوز هم آراسته و خوش پوش بود؛ اما از جو گندمیِ موهایش، گذر ایامِ فراق، به خوبی حس می شد.
نگاهش به من نبود و داشت اجناسِ مغازه ها را می پائید؛ ولی من با ولعِ تمام، تماشایش می کردم.. می خواستم به اندازه ی تمام سال هایی که او را ندیده بودم، ببینمش..
دلم له له می زد برای روزی که اولین بار دیدمش؛ برای اولین نگاهمان که به هم گره خورد؛ برای تک تک روزهای دانشجویی مان؛ برای پاتوق ها و برنامه های دسته جمعی مان؛ برای تمام دلهره ها و دغدغه های آن دوران..
دلم تنگِ روزی شد که به من پیشنهادِ همگروهی شدن برای واحد پروژه ی دانشگاه را داد؛ می گفت طرح خوبی برایش دارد که با کمک هم می توانیم آن را به سرانجام فوق العاده ای برسانیم؛ خوب به یاد دارم که با چه آب و تابی از طرحش می گفت و من محو تماشای چهره ی مهربان و صدای مردانه اش بودم..
به یاد اولین “دوستت دارمی” افتادم که از دهانش شنیدم و آن قدر از شنیدن این جمله ذوق کرده بودم که تمام مسیر دانشگاه تا خانه را دوییدم و مجنون وار و با صدای بلند می خندیدم.
اما به هر حال، من به او بد کرده بودم.. هم به او و هم به خودم..
شاید نباید کوتاه می آمدم؛ شاید آن تهدیدها همه دروغ بود؛ شاید اگر دوام می آوردم، امروز شانه به شانه ی او در بازار قدم می زدم وُ در کنار او برای خانه مشترک مان خرید می کردم.
نمی دانم.. شاید!
ولی من نمی توانستم نظاره گر آسیب وارد شدن به او باشم وُ دم بر نیاورم..
اگر حرف های پدرم راست بود چه؟
من حتی تحمل این را نداشتم که خاری به پای عشقم برود..
نه.. هرگز نمی توانستم ریسک کنم..
من دوستش داشتم، بیشتر از خودم..
خوب به یاد دارم روزی را که پدرم صدایم کرد وُ بی مقدمه گفت که از رابطه ی من با علی خبر دارد، تهدیدم کرد که اگر به رابطه ام با او ادامه دهم، نفسش را می گیرد.. گفت من تو را به پسرِ بی پول وُ بی کسی که هنوز، حتی مُهر فارغ التحصیلی اش هم خشک نشده نمی دهم..
گفتم میخواهمش.. هرطور که هست، دوستش دارم.. حتی اگر از ارث محروم شوم..
گفت بحث ارث نیست.. آمار خودش و خانواده اش را دارد؛
اگر به رابطه مان ادامه دهم، او را به خاک سیاه می نشاند..
خواستم اعتراض کنم که خون جلوی چشمانش را گرفت..
جای سیلی آن روز پدرم روی صورتم، هنوز هم درد می کند..
چاره ای نداشتم.. ضعیف تر از آن بودم که بلایی سر خودم بیاورم..
پدرم مرد ثروتمندی بود و نوچه های زیادی داشت که به خاطر پول، هر کاری می کردند.. کسانی که فقط پول را می شناختند وُ می پرستیدند..!
یقین داشتم که حرف وُ عمل پدرم یکی ست؛ می دانستم که اگر حرفی را بزند، محال است که عملی نکند.
ترسیدم..
نگاه آن روزِ علی هنوز هم جلوی چشمانم است.. در کافه پاتوق همیشگی مان نشسته بودیم و من، آن روز، بزرگترین دروغ زندگی ام را گفتم.. گفتم دوستش ندارم و نمی توانم به ازدواج با او فکر کنم..
گفتم ما برای هم ساخته نشدیم وُ احساسِ بین مان، حسی زودگذر و احمقانه بود..
گفتم که دیگر نمی خواهم او را ببینم و بهتر است برای همیشه از هم جدا شویم..
هنوز هم حلقه ی اشکی که با شنیدن حرفهایم در چشمانش نقش بست، اما به غرور وُ خشم جلوی چکیدنش را گرفته بود، به خاطر دارم..
ورم نبض گردنش از خشم.. دست مشت شده اش بر روی میز..
همه را خوب به یاد دارم.
حرف هایم را زدم و بدون اینکه منتظر حرف های او بمانم، کیفم را برداشتم و از کافه بیرون زدم..
حتی یک خداحافظیِ ساده هم با او نکردم.. چون نمی خواستم سد جلوی اشکانم شکسته شود وُ سیلِ اشکم گواه از حال نزارم دهد.. نمی خواستم علی دروغم را بفهمد.. نمی خواستم عشقم را ببیند..

و من با تمام دلبستگی که به او داشتم، رفتم..
بدون اغراق باید بگویم که از آن روز به بعد، حتی یک روز هم زندگی نکرده ام..
بعد از او، نتوانستم به هیچ مردِ دیگری دل ببندم..
چگونه می توانستم؟!
مگر آن همه خاطره از خاطرم می رفت؟!
اصلاً مگر می شود که عشق را از خاطر کسی شست؟!
هیچوقت منطق پدرم را نفهمیدم و هیچوقت نتوانستم او را ببخشم..
سنم کم بود.. شاید اگر در سنی که حالا دارم با علی آشنا می شدم، تصمیم بهتری می گرفتم و تحت هیچ شرایطی او را رها نمی کردم..
نمی دانم چقدر در خیالاتم سَر کردم که وقتی به خودم آمدم، علی از جلوی چشمانم غیب شده بود..
و من، باز هم او را از دست داده بودم…

نویسنده: هدیه بهروز

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب

همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

 

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *