قلم شما

داستان فرشته بهشتی_ نشر حوزه مشق

خانه

 

اَه حرفایی میزنی . توقع داشتی وایسم و نگاه کنم اون هرچی دلش میخواد به من بگه؟؟؟!!! .

گنده تر از دهنش حرف می زد من به حسابش رسیدم

تو چایی رو ریختی روش بعدشم اون مشتری بود حق داشت .

قرار نیست که مشتری باشه هرچی از دهنش در بیاد به من بگه ، لطفا شماهم انقدر ازش دفاع نکنید

من ازش دفاع نمیکنم ، این اشتباهی بود که تو کردی اصلا میدونی اگه ازت شکایت می کرد می افتادی گوشه زندان آب خنک می خوردی و نمی تونستی دیه بدی بدبخت از پس خرجش بر می اومدی ؟؟؟ اخه تو بی عرضه چی داری هان ؟؟

بسه لطفا تموم کن رو اعصابم نروو، واقعیت همیشه تلخه تو عرضه هیچ کاری رو نداری چی گفتی ؟؟؟؟!!! پس توهم دلت کتک میخواد ها ؟؟؟؟!!! بگیر که اومد اینم یه مشت برای تو ، آاااااااخ مرتیکه دیوونه منو میزنی ؟؟!!!!!!!!! از مغازه من گمشو بیرون دیگه نمیخوام اینجا کار کنی برو ببینم چجوری میخوای از پس زندگیت بر بیای پسره عوضی بیچاره زن و بچه ات ، .

زندگی پر از آدمایی هست که یا به پول پدری خودشون می نازن یا انسان هایی همش درحال تحقیر کردن افرادی که از نظر مالی ضعیف هستند . فک میکنن که آدم مهمی هستن ولی این پول و ثروت نیست که باعث عزت آدم میشه چون ممکنه همین خود خواهی باعث نفرت بقیه بشه یا ممکنه که با یه اتفاق همه چیزشو از دست بده .

محسن بعد از اختلاف با مالک کافی شاپی که به عنوان یه کارگر اونجا مشغول به کار بود اخراج شد و حالا کلی فکر خیال تو سرش میگذره .

حالا چیکار کنم خدایا ؟؟؟ چجوری شکم خانوادم رو سیر کنم ؟؟؟

با همین فکر و خیال ها متوجه نشد که کی به در خونشون رسید .

لان به عاطفه چی بگم؟؟؟ اگه بگم که اخراج شدم ناراحت میشه ، بهتره که چیزی نگم ، چرا باید بهش بگم و نگرانی هاش و بیشتر کنم

تق تق تق ،

کیه؟؟؟ ، عاطفه منم عزیزم در و باز کن

عاطفه: سلام عزیزم خسته نباشی ، مرسی خانم درمونده نباشی عاطفه مروز شام مورد علاقت رو درست پس برو یه آبی به سر و صورتت بزن و بیا سر سفره که این وروجک هم منتظرته محسن بعد از شستن دست هاش یه آبی به صورتش زد و به آینه رو به روش خیره شد و دوباره به فکر فرو رفت خدایا حالا از کجا پول اجاره خونه رو بیارم حالا خودمون که هیچ پول لباس و بقیه وسایل غذا دخترم که کلا یه سال و نیم سالش از کجا بیارم ، خودت کمکم کن ، محسن ! محسن محسن با صدای عاطفه به خودش اومد. اومدم عزیزم رفت سر سفره و سمیرا دختر یک و نیم سال خودش و به بغل گرفت و بوسش کرد و سعی کرد اونو بخندونه .

وقتی که مشغول غذا خوردن شد عاطفه شروع به حرف زدن کرد، امروز سر کار چطور بود ؟؟ پولی دستت اومد ؟؟ تا سه هفته دیگه باید برا سمیرا لباس بخریم محسن درحالی که رنگش پرید و گفت نگران نباش تا اون موقع پول دستم میاد بعد خوردن غذا عاطفه مشغول جمع و جور کردن خونه و محسن هم مشغول بازی با سمیرا دختر بامزه خودش شد ،نیم ساعت بعد کار عاطفه تموم شد و وقتی از آشپز خونه اومد طرف حال دید که سمیرا موقع بازی با پدرش خوابش برده و بردش و داخل اتاق گذاشت و با دو لیوان چای و چندتا خرما اومد کنار محسن که با فکر پریشان در حال تماشای تلویزیون بود نشست .

تو فکر چی هستی محسن ؟؟ چیزی شده که نمیگی ؟؟محسن : نه عاطفه جان چیزی نیست ، عاطفه با خنده کوتاه گفت من میشناسمت حالا برا من ناز میکنی ، یاد دو سال پیش افتادم با کلی سختی و پا فشاری و مقاومت و مقابل خانواده هامون وایسادیم تا باهم زندگی کنیم محسن: ببخشید که اون زندگی که لایقش هستی رو نتونستم برات بسازم و باعث شدم خانوادت بخاطر من دیگه باهات حرف نزنن عاطفه : این چه حرفیه من خیلی هم خوشبختم و از زندگیم راضیم. بچه خوشگل و سالم و بامزه شوهر مهربون و خوش اخلاق و خانواده دوست که میتونم بهش هر لحظه تکیه کنم و میدونم که دوسم داره ، و یه لقمه نون حلال که خدا خودش میرسونه ، دیگه باید چی بخوام خدارو صد هزار مرتبه شکر .محسن مرسی که با همه کمبود هایی که گذاشتم براتون باز چیزی نمیگی عاطفه اگه دوتایی باهم کنار هم باشیم و جا نزنیم و به خدا توکل کنیم همه چی بهتر هم میشه .

بعد از شبی که محسن به زور توانست چشم هاش و ببنده و بخوابه صبح زود با صدای عاطفه بلند شد ، محسن، محسن چقدر می خوابی بلند شو ! محسن با چشم ها ی نیمه باز و صدایی خسته خود گفت : چیشده عاطفه ؟؟؟؟!!

عاطفه !مگه نمیخوای بری سر کار؟؟ بلند شو دیگه ، با این حرف دوباره دنیا به روش تیره و تار شد و همچنان تصمیم داشت چیزی به عاطفه نگوید .

بعد از آماده شدن و دو لقمه نون و مربا که به زور از گلویش پایین رفت از خونه بیرون رفت

محسن خدایا من ۲۵ سال بیشتر ندارم و صاحب زن و بچه ام منو جلو اینا شرمنده نکن ،

محسن به همه جا رفت و رفت و رفت ولی انگار خبری از کار نبود . ساعت یک بعد از ظهر بود و بخاطر صبحانه ای که چند لقمه بیشتر نخورد احساس گرسنگی میکرد ولی بخاطر اینکه کاری نداشت و به فکر همسر وفرزندش بود وبه یک تیکه شیر بسنده کرد.

او باز هم دنبال کار بود و حدود سه ساعت هم گذشت باز هم خبری نشد از شدت کلافگی عصبی و بغض کرده بود و سریع رفت جای خلوتی داد زد ،خدااااااااا چرا این بلاها سر من میاد؟؟؟؟ مگه من زن و بچه ندارم هااااااااااااا ؟؟؟ از همون موقع که سنم پایین بود چقدر به فکر تو بودم و عبادت کردم حالا چرا کارم رو درست نمیکنی ؟؟ یا امام حسین کم برات اشک ریختم ؟؟؟؟ محرمت نزدیکه چرا کاری نمیکنی ؟؟؟؟ امام حسین دیگه اسمت رو صدا نمیزنم محسن با چشمی باد کرده به راهش ادامه داد و به فکرش زد که یه سری به سر قبر پدر بزرگش که یک سال پیش فوت کرده بود برود ،از بچگی بیشتر لحظات را بخاطر علاقه به یکدیگر داشتند کنار پدر بزرگش بود و باهم به هرجایی میرفتند . به سر مزار پدر بزرگش رسید و بعد از فاتحه مشغول درد دل با پدر بزرگی که زیر خاک بود ، شد .بابا بزرگ خیلی تنها شدم ،

دیگه حتی پدرم و برادر و خواهرم هام باهام حرف نمیزنن فقط بخاطر اینکه با کسی که دوسش داشتم ازدواج کردم ولی من پشیمون نیستم هنوزم خیلی دوسش دارم . دیگه حتی خدا هم با من لج کرده او بعد از گفتن این کلمات و حرفا دوباره بغض کرد و با همان حالتی ناراحت با پدر بزرگش خدا حافظی کرد.

وقتی وارد پیاده رو شد پشت سرش احساس کرد یکی اورا صدا میزند .

آقا پسررررر!!! آقا پسر ! محسن به عقب برگشت و دید یک پیرزنی با عصا و چندتا پلاستیک پر از میوه و سبزیجات سنگین روی زمین اورا صدا میزند .

بله مادر جان منو صدا کردین ؟؟!! آره پسرم ببخشید اگه وقتت رو میگیرم ولی میشه کمک کنی اینارو تا دم در خونه من بیاری ؟؟نزدیکه

بله حاج خانم چرا نمیشه! اجازه بدین من براتون بردارم الهی خیر ببینی پسرم ، حول و حوش سه دقیقه بود که محسن با پیر زن به راه افتاد و با کنجکاویت پرسید حاج خانم جسارتا شما پسری یا دختری ندارین که کمکتون بکنن؟؟ اتفاقا منم از طرف قبرستان میومدم مادر ، پسرم اونجا دفن شده شرمنده حاج خانم نتدونسته حرف زدم و ناراحتتون کردم ، مشکلی براشون پیش اومده بود که عمرشون به دنیا نبود ؟؟ نه مادر اتفاقا همه چی داشت و سالم و سرحال هم بود من که متوجه نشدم حاج خانم پیر زن یه لبخندی زد و گفت پسر من از بچگی عاشق یک نفر بود و دائم فقط اسم اون سر زبونش بود و وقتی هم اسمش میومد فقط اشک می ریخت اونم امام حسین بود ، وقتی که بزرگتر که شد صاحب همه چی شد خونه ماشین شغل مناسب و ازدواج کرد اما خودش رو گم نکرد دائم کارش با خدا بود اهل کمک کردن به بقیه ، یه شبی با پریشانی از خواب بیدار شد و باز فقط اشک ریخت ولی این بار فرق داشت حتی تا خود صبح نخوابید وقتی ازش پرسیدیم چیشده بود گفت خواب دیدم تو یه جای سر سبزی یه مردی که چهرش مشخص نبود منتظر من بود ، دست هاش رو باز کرد و گفت ابوالفضل بیا ، پرسیدم تو کی هستی ؟؟ گفت من حسین ابن علی ام ، من دوییدم طرف ایشون ولی بهشون نمی رسیدم ، داد زدم که تورو خدا دور نشید ، و به هر ترتیبی بود به اون مرد رسیدم و از خواب پریدم.

محسن با شنیدن این حرف ها نا خود آگاه بدون بغض و ناراحتی دو قطره اشک از چشماش سرازیر شد ، به خودش اومد و صورتش رو پاک کرد و با حول از پیر زن پرسید خب حاج خانم تعبیر این خوابشون مشخص نشد ؟؟ پیر زن گفت چرا مادر پسرم از خیلی ها پرسید ولی به نتیجه نرسید و تصمیم گرفت پیش یه شخص مهمی بره بعد از اینکه برگشت همه ما دیدیم خیلی شاد و سر حال هست ازش پرسیدیم به چی رسیدی ابوالفضل ؟؟ جوابی نداد فقط لبخند زد .

اما بعد ۱۰ دقیقه اومد آشپز خونه و کنار من با همان حالتی شاد شروع به حرف زدن کرد : حاج خانم ما چطوره ؟؟؟ خوبم پسر جان، نمیخوای بگی چیشده ؟؟ گفت حاج خانم با اجازتون میخوام برم سوریه . برای یک لحظه دنیا رو سرم چرخید و ظرف ها از دستم افتاد و شکست زبونم بند اومد. دختر و عروسم سریع اومدن آشپز خونه ولی ابوالفضل اونارو دست به سر کرد من خیلی مخالفت کردم ولی بهم التماس میکرد که اجازه بدم ، ازش پرسیدم مگه چی شنیدی ؟؟؟ گفتم وقتی که تو خواب داشتم به سمت امام میرفتم معنیش این بود که خیلی بهش نزدیکم ولی بهش نمی رسیدم انگار یه جای کار لنگ بود تا اینکه صداش زدم خودش به کمکم اومد و معنی اون خوابم شهید شدن منه این لطف و ازمن دریغ نکن حاج خانم ! من بهش گفتم زنت و بچه ای که کلا ۲ سالشه میخوای چیکار کنی ؟؟؟؟؟ جوابی نداد و رفت بعد دو روز اومد و گفت حاج خانم رضایت همه رو گرفتم حالا نوبت توئه . از من این کارو نخواه من رضایت نمی دم محسن با ناراحتی گفت باشه اشکال نداره فقط اون دنیا خودت جواب امام حسین رو باید بدی خودت باید توضیح بدی که چرا نزاشتی بخاطر خودش برم وقتی این حرف رو شنیدم تن و بدنم لرزید و با گریه فقط گفتم برو و منو مقابل امام حسین قرار نده منو شرمنده نکن .

حال خانواده غریب بود ابوالفضل بعد یک هفته خبر شهادتش رسید . یکی از همرزمانش میگفت وقتی ابوالفضل نفس های آخرش و میکشید به آسمون نگاه کرد و دستش رو یهو در همون حالت رو سینه گذاشت و سلام داد ما با گریه پرسیدیم به کی سلام میدی،؟؟؟ ابوالفضل گفت مگه اون نور رو شما نمی بینید؟؟؟؟ آقام داره میاد سمتم. همه تعجب کرده بودیم و بعد از یک دقیقه ابوالفضل شهید شد.

محسن با شنیدن این خاطره فقط بدون صدا گریه کرد پیر زن هم با ناراحتی گفت پسرم توهم اگه هر موقع گرفتاری داشتی از امام حسین بخواه مطمئن باش هم خودش کمک میکنه هم پیش خدا واسطه میشه محسن : نه حاج خانم من با امام حسین قهرم پیر زن هنوزم با شنیدن این ماجرا بازم پشیمون نیستی ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! محسن هنوزم فقط اشک میریخت تا اینکه رسید دم در خونه پیر زن . پسرم یه بار هم امتحان کن ضرر نداره محسن سرش و انداخت پایین حرف نزد .

موقع خدا حافظی محسن شماره خودش و به پیر زن داد و گفت که هر کمکی و هر کاری لازم داشتید بهم زنگ بزنید.

محسن فقط بی صدا اشک می ریخت.

و با صدای اذان به خودش اومد.

رفت طرف مسجد برا نماز موقع خوندن هم باز به حرف های پیر زن فکر میکرد بعد از تموم شدن باز هم بدون اینکه کسی بفهمه اشک می ریخت این بار فرق میکرد اشک ، اشک ناراحتی غصه نبود اشک خواهش و التماس بود اینکه بخشیده بشه و کارش درست بشه ۱۰ دقیقه تو همون حالت بود .

بعد رفت یه گوشه ای نشست تا نفسی چاق کند و به خونه برگرده .

یک مردی با تیپ خواص اومد و کنارش نشست . معلوم بود که حتما تو یه جایی سمتی داره با تلفن حرف میزد که صحبت هاش نظر محسن رو جلب کرد .

غریبه آقای اسدی اگه که حسابدار نباشه کارمون لنگ میمونه یعنی بین اون همه کارمند کسی نیست که حسابداری خونده باشه؟؟؟ باشه بابا آقای اسدی یه کاریش میکنیم آگهی استخدام بزارین. خدانگهدارتون محسن تعجب کرده بود به فکر خودش افتاد که لیسانس حسابداری داره

تا اینکه به خودش اومد دیدکه مرد غریبه درحال رفتن هست بلند شد با عجله به سمت مرد رفت

 

صداش زد آقااااااا آقااااااابفرمایید ؟؟؟! جسارتا وقتی داشتید با تلفن صحبت میکردید اتفاقی شنیدم که برای حساب داری نیاز به نیرو دارین من لیسانس حسابداری دارم ! چه خوب اگه شرایط استخدام داشته باشید واقعا عالیه میتونید به داد شرکت برسید شماره منو داشته باشید فردا صبح زود تشریف بیارین شرکت محسن آدرس و گرفت و با خوشحالی رفت سمت خونه تو راه باز مشغول فکر و خیال شد البته با فکر و ذهنی متفاوت . خدایا اگه فردا کارم جور بشه و بتونم کارمند دولت بشم یک سفر میریم کربلا

محسن خیلی خوشحال بود و رسید خونه ولی تصمیم گرفت جیزی به عاطفه نگوید . عاطفه چیه نه به حال دیشبت نه به حال امروزت چیزی شده خوشحالی بگو ماهم بخندیم خب! محسن لبخندی زد و گفت نه عزیزم خبری نیست محسن با خوشحالی شام خورد و خوابید و صبح ساعت ۶ بلند شد و بعد از صبحانه راهی آدرس شرکت شد خیلی دلشوره داشت .

رفت داخل و خودش و به منشی معرفی کرد .

سلام محسن ریاحی هستم برای استخدام حسابداری مزاحم شدم ، منشی بله بفرمایید! آقای خلیلی منتظرتون هستند .

محسن رفت داخل صحبت هاشون طولانی شد یعنی ممکن بود استخدام نشم؟؟؟؟ برگشت بیرون و فقط به رو به رو خیره شد چیزی نگفت .

منشی آقای ریاحی حالتون خوبه؟؟؟!!

محسن خانم چه خوبی! عالیم !!!!!!!!

منشی تبریک میگم بهتون امیدوارم توی کارتون موفق باشید

محسن بل خوشحالی اومد بیرون و رفت سمت شیرینی فروشی و به همراهش یه شاخه گل برای عاطفه گرفت.

رفت سمت خونه تق تق تق عاطفه بله کیه؟؟!!منم عزیزم باز کن عاطفه در و باز کرد و محسن اونو تو آغوشش گرفت ، عاطفه خیلی تعجب کرده بود پرسید .خیر باشه این وقت روز با گل و شیرینی اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟ محسن عزیزم خیره بلاخره شد من شدم کارمند دولت تموم شد عاطفه فقط به محسن خیره شده بود و بعدش یه دادی از خوشحالی زد بعد از کلی بگو بخند تو حیات با شادی رفتن داخل خونه .عاطفه وای محسن تو یک روز چه اتفاق افتاد ؟؟!!!

محسن این از لطف خدا بود ولی یه مرد مهربونی هم واسطه شد ! کی بودحالا؟

محسن اگه موافق باشی اربعین بریم پیشش

عاطفه چرا که نه حتما

محسن با زن و بچه هاش بعد از اولین روز کاری رفت خانه پیر زن از آنجا رفت و آمد های خانوادگی بین آنها شروع شد .

اربعین شد و محسن با همسر و فرزندش به همراه حاج خانم در راه نجف به کربلا بودن و محسن با نوای حاج مهدی رسولی فقط اشک می ریخت نمیخوام به نوکریت فقط عادت کنم؛ دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت می کنم !

بعد مدتی ، از زیارت و برگشتند ! و از بهترین سفر زندگیش کلی لذت برد و خدا را بخاطر این نعمت بزرگ شکر کرد

 

 

پایان

 

نویسنده : علی حسن زاده

 

صفحه اصلی

 

چاپ انواع کتاب:

شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک،

کتاب کار،ترجمه کتاب کتاب،

سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و…

با شرایط ویژه

 

و

تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط

 

 

و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته

 

در

 

انتشارات بین المللی حوزه مشق

به مدیریت دکتر فردین احمدی

انجام می‌شود

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *