اثری از زهرا ابراهیمی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
شاید بیشتر از یک ساعته که پشت پنجره ایستادمو و دارم به بیرون نگاه میکنم.
صدای اذان شب میاد و چشمم به آسمونه، نمیدونم برف داره میباره یا بارون؟
هر چه که هست هوا خیلی سرده و زمینا خیس خیس شدن..
من بل اخره پیر شدم..
الان دیگه تنهام…
همون تنهایی که ازش میترسیدم.
اما اونقدرام که فکر میکردم سخت نیست، فقط سکوت خونه خیلی اذیتم میکنه.
همون سکوتی که وقتی بچه ها کوچیک بودن آرزوشو داشتم.
این روزا،فراموش کاری داره بیشتر از درد زانوهام اذیتم میکنه.
نمیدونم چرا اینقدر حافظم ضعیف شده؟
دیروز پست اومد دم در،یه بسته آورده بود.
ازش پرسیدم مال کیه؟
اسم یکیو گفت.. ولی باز الان فراموش کردم و یادم نمیاد.
اسم خودمم پرسید. حتی اون موقع اسم خودمم یادم نیومد.
خندیدم و گفتم : «الان یادم نمیاد.»
بنده ی خدا آدم خوبی بود. چیزی نگفت و رفت.
ناامید اومدم روی مبل نشستم، درسته بعدا یادم اومد، ولی نگران بودم که نکنه یه وقت منم آلزایمر گرفتم..؟
الان که دارم خوب فکر میکنم، میبینم که من چیزیم نیست.
چهل ساله که دلتنگشم، مگه فراموش میکنم من؟
تمام روزاشو یادمه. تمام درد و رنج هایی که کشیدم..
آلزایمر کجا بوده پس؟
حتی الانم که داره برف میباره بازم دلتنگم، البته چیز عجیبی نیست..
چون من تمام این سالها دلتنگ بودم.
سرما و گرما نداره.
فقط این دفعه یه جور دیگه دلتنگم..
اینقدر که تپش قلب گرفتم و بدنم داره سست میشه.
توی این هوای سرد یه جوری دارم عرق میریزم که انگار هوا گرمه و چله ی تابستونه.
الان دارم صدای پسرمو میشنوم.
طفلکی داره گریه میکنه..
بهش قول داده بودم براش کیک درست کنم. اما شیر نداریم..
باید برم از بیرون شیر بگیرم. حالم بده، نمیدونم چه جوری برم؟
این بیرون هوا واقعا سرده…اما من دارم داغ میشم…. دونه های عرق کل صورتمو خیس کردن..
و من هنوز دلتنگم…
عجیب دلتنگم…
زانوهام دارن سست میشن و احساس میکنم ممکنه هر لحظه از هوش برم و بیفتم روی زمین.
اوه الان داره یادم میاد، بسته ای که دیروز پست آورده بود مال پسرم بود… خیلی ساله که با زن و بچش از اینجا رفتن. پس چرا اون موقع گریه میکرد و کیک میخواست؟
نمیدونم!
مهم نیست. لابد فکر و خیال کردم.
سرم داره گیج میشه..
فکر کنم افتادم روی زمین.
ولی چرا چیزی نفهمیدم؟ اصلا چرا هیج جام درد نگرفت؟
چه قدر بد شد که نتونستم شیر بگیرم..
شونه هام دارن بی حس شدن..
کم کم داره خوابم میبره. چشمم به آسمونه، نمیدونم برف میباره یا بارون؟
مهم نیست.
چون هیچ وقت اینقدر حالم خوب نبوده.
فکر کنم دیگه دلتنگ نیستم..
جوری که انگار هیچ وقت دلتنگ نبودم.
زهرا ابراهیمی
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است.
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر