قلم شما

داستانی از فروزان مزاجی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

داستان خواستگاری :

وقتی مدرک دیپلم را به دستم دادند، انگار که سند ازدواج مرا به آن پِرِس کرده بودند. از در و دیوار خواستگار سرازیر شد. ولی من به جِد تصمیم داشتم ادامه تحصیل بدهم. پس شروع به جمع آوری کتابها از دوم دبیرستان تا سال آخر تحصیلی کردم تا برای کنکور آماده بشوم، در ضمن آنکه در نهانخانه ی قلبم، نیمه ی گمشده ای داشتم در آن سر دنیا ،یعنی غرب وحشی و آن کسی نبود جز ‏رابرت ردفورد ، هنرپیشه ی آمریکایی که پوستر بزرگی از آن را به در کمدم چسبانده بودم و افسوس که او خبر نداشت نیمه ی گمشده ای در آسیای دور دارد و چقدر بدشانس بود که تا آخر عمرنیز از وجودم با خبر نشد !! به هر روی من راه خود را پیدا کرده بودم وهرچه که خانواده اصرار در آشنایی من باخواستگارانم داشتند ، هر کدام را به بهانه ای رد میکردم .نصایح عمه خانوم و خاله جان هم بی تأثیر بود . تا اینکه کنکور قبول شدم و از بد روزگار به ناحق تحقیقات ردم کردند .
در میان اشک و  زاری و آه و ناله ی من، مادرم با عکسی در دست به طرفم آمد و گفت: سال دیگه دوباره امتحان بده، نترس، همه چیز درست میشه، در ضمن درس ربطی به ازدواج نداره. به مادرم نگاهی کردم، در دلم کم کم شک و دودلی راه پیدا کرد. او از سکوت من استفاده کرد و ادامه داد: دخترم همیشه  در روی یک پاشنه نمی چرخه. من مطمئن هستم  سال دیگه تو میتونی به دانشگاه بری،  ولی این دلیل نمیشه که  در را به روی همه ببندیم. این عکس را ببین، پسر بیچاره تو را دیده، عاشقت شده، امروز خواهرش اومد دم در خونه  یه نگاه بنداز نخواستی بگو نه،  دعوا که نداریم و عکس را جلوی چشم من گذاشت و به سرعت برق و باد از اتاق خارج شد.
عکس رابرداشتم وبدنبال مادر رفتم تا بهش پس بدهم، که ناگهان خشکم زد، به عکس خیره شدم، باور نمیکردم این رابرت خودم بود آخه چطوری! مگه میشه! یعنی مرا پیدا کرد و از غرب به شرق سفر کرد!!
به طرف کمدم رفتم چه شباهتی! فقط موهای رابرت روشنتر و تفاوت ریزی در کل چهره با هم  داشتند. در سرم هیاهویی به پا شد، خوب شایدم ازدواج  ربطی به تحصیل نداشت، اصلاً میتونستم باهاش شرط کنم که مانع کار من نشه. مدتی با  خودم کلنجار رفتم، بعد  از اتاق خارج شدم، پدرم از بالای عینک دسته  مشکی اش نگاهی بمن کرد و لبخندی زد و گفت: بابا خودت را اذیت نکن  بهش میگیم بره دنبال کارش. همیشه فکر میکردم پدرم چه جوری ذهن منو میخونه. او روانشناسی نخونده بود ولی از نظر من روانشناس خوبی بود. به هر حال از من که بالاخره چاره چیه، حالا بیاد ببینم چی میشه  و اصرار از پدرم که نه بابا ولش کن! شیطنت های او تمامی نداشت.
مادرم از فرصت استفاده کرد و گفت امروز خواهرش میاد جواب بگیره، باهاش وعده می کنیم. روز موعود فرا رسید. من از یک هفته قبل به دنبال خرید لباس وشال مناسب بودم و آنروز از صبح  مشغول  پیچ و تاب دادن موهایم شدم و با دقت آرایش ملایمی کردم. صد بار جلوی آینه، عقب و جلو رفتم و سر تا پای خودم را برانداز کردم تا مبادا مشکلی در کار باشد. بعداز کلی خودکشی،  بالاخره آن شدم  که میخواستم. شال باریکی  که اصلا بود و نبودش فرقی نداشت روی سر انداختم  تا از پشت، بیشتر حلقه های مویم را به نمایش بگذارم.
‏عصر نزدیک آمدن مهمان ها من از خستگی روی پایم بند نبودم. وقتی زنگ زدن، تقریباً قلبم آمد توی حلقم. خواهرم موهایم را کشید و گفت:  چته ؟ یکی ندونه فکر میکنه رابرت از آمریکا اومده.  خندیدم وگفتم اگه اون بود که من الان مرده بودم، ولی اینم بد نیست.
مهمانها با سبد گل وارد شدند. اول مادر، بعد خواهران ودر آخر یک مرد بسیار درشت هیکل با سری طاس وپوست تیره که شاید پدر یا برادر بزرگترش بود. با خوشرویی سلام کردم وباز چشم به در دوختم ولی کسی نبود. شاید داشت ماشین را پارک میکرد! بهرحال مهمانها آمدند و همه نشستیم، اما از داماد خبری نشد. چشمان آن مرد بدون هیچ پلک زدنی به من دوخته شده بود. با خود گفتم: این پدرش که نیست، حتما برادرشه، چقدر گستاخه. حسابی کلافه شده بودم.
بالاخره مادر داماد لب به سخن باز کرد و بعداز کلی به به وچهچه و ماشااله هزارماشااله عروس گلم، گفت : اینم پسر عزیز من، انشااله که به غلامی قبولش کنید!
سرم به دَوَران افتاد. تمام اتاق دور سرم چرخید. دیگه حرفهایش را نمی فهمیدم. به زحمت از جایم بلند شدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. صدای مادرم را شنیدم که میگفت: دخترم چایی را بی زحمت بیار و بعد به صحبت با مهمانها ادامه داد. از لابلای حرفها شنیدم که مادرش میگفت: بله این عکس مربوط به قبل از سربازیشه. اون موقع ها پسرم یه خرمن مو داشت ولی حالا… اینها که اصلا مهم نیست!
خواهرم به آشپزخانه آمد. بطرفش رفتم که دیدم روسریش را تا نصفه در دهانش چپانده تا صدای خنده اش را کسی نشنود، کف آشپزخانه ولو شده بود و با اشاره به من حالی میکرد که چایی را ببرم.

 

لبانم را از خشم بهم فشار دادم. اصلا موضوع خنده داری برای من نبود. از حرصم حاضر نبودم براشون چایی ببرم. عملا ما را گول زده بودند. یک عکس شبیه رابرت رد فورد را نشان داده وبجایش  یکی شبیه مورگان فریمن را آورده بودند!
مدتی گذشت، مادرم باز صدا کرد: دخترم چایی چی شد؟ به خود آمدم، در دل فحش آبداری هم حواله ی رابرت در آن سر دنیا کردم که مرا به این روز انداخته بود. موهایم را از پشت جمع کردم و شالم را روی سرم محکمتر پیچیدم و با قدم هایی محکم وسری افراشته دوباره وارد اتاق شدم و کنار مادرم نشستم. همه ی چشمها به من دوخته شده بود. مادرم لبش را گزید،  ولی قبل از اینکه حرفی بزند، گفتم : الان چایی را می آورد! واینگونه انتقامم را هم از خواهرم که بی موقع میخندید گرفتم. آنها به خوبی پذیرایی شدند واز در ودیوار حرف زدند. خسته شده بودم ولی انگار قصد رفتن نداشتند. تازه آن موقع بود که خواهرش با صد ناز وعشوه گفت: بهتر نیست عروس وداماد با هم کمی تنها حرف بزنند. در دلم گفتم یک عروسی بهت نشون بدم که حظ کنی و با نگاه به مادرم فهماندم که حاضر به حرف زدن نیستم. او هم زود کار را جمع کرد وگفت: راستش ما جلسه ی اول رسم نداریم، اول استخاره میکنیم اگه خوب اومد جلسه ی بعدی بیشتر آشنا میشیم.
خلاصه آنها بعداز کلی پرچانگی بالاخره رفتند. با عصبانیت به اتاقم رفتم، کفش هایم را از پا در آوردم. دلم میخواست با همان پاشنه ی میخی بزنم چشم رابرت را سوراخ کنم. چقدر پول بی زبان برای لباس دادم، تا شب خواستگاری شیک وخوش لباس باشم. از آن گذشته چقدر موهای بیچاره ام را با حرارت داغ تاب داده تا خوب حالت بگیرد،  که چی بشه ؟ مورگان فریمن بیاد زُل بزنه به من …. !
به طرف عکس رفتم تا آن را برای همیشه پاره کنم وبندازمش دور، ولی دستم در هوا خشک شد. به صورتش نگاه کردم عصبانیتم فروکش کرد، اصلا او چه تقصیری داشت. لبه ی پوستر را که کمی جدا شده بود، با دقت سر جایش چسباندم. به گوشه ی اتاق خزیدم و سرم را در میان دستانم گرفتم، دلم می خواست بحال خودم گریه کنم.
پدرم که تازه از راه رسیده و ماجرا را شنیده بود، به اتاقم آمد. موهایم را در میان دستانش جمع کرد وبوسید. بعد گفت: اشتباه از ما بود، باید اول تحقیق میکردیم. حالا مهم نیست، دیگه فکرش را نکن. به زحمت لبخندی زدم. آرامشی که در چشمان آبی اش بود، کم کم به من نیز سرایت کرد. وقتی داشت از اتاق خارج میشد، برگشت نگاهی به من کرد و گفت: اون فیلمی که بارها نگاهش کردی، میگفتی هنرپیشه ی خوبی داره، اسمش چی بود؟ رابین، رادار، رابرت، درست یادم نیست، بیا امشب باهم ببینیم. اسم فیلم چی بود؟ لبخندی تمام صورتم را پوشاند، با خوشحالی گفتم : فیلم بروبیکر، بابا جون….
پدرم واقعا روان شناس خوبی بود.

پایان

نویسنده‌,فروزان مزاجی

 

 

 

 

از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت می‌کند. ما به جای ساختن کتاب‌های سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار می‌کنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان می‌سپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه می‌دهیم.

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است.

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.

https://hozeyemashgh.ir

#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر

 

Author Image
فردین احمدی

One thought on “داستانی از فروزان مزاجی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

  1. در تمام مدت خواندن این داستان لبخندی داشتم و کمی استرس ، چقدر عالی نوشتید ، من هم در آن جلسه حضور داشتم. سپاس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *