قلم شما

اثری از فاطمه رشیدی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

داستان: تروما

چشمان ماتم زده‌اش محیط اطراف را می‌پایید اما دستانش بی‌اختیار قلنج یکدیگر را می‌شکستند. در سکوت وهم آوری همواره برای حرف زدن این پا و آن پا می‌کرد؛ هیچ دلم نمی‌خواست او را به حرف زدن وادار کنم حداقل نه تا وقتی که تا این حد در خود چمباتمه زده بود. نگاهم به طرف دست های سفید ظریفش کشیده شد که با خشم در هم تنیده‌اند و با لرزش پاهایش سمفونی درامی به اجرا در آورده‌اند.
سرش را به سقت دوخت و در حالی که زیر چشمی نگاهم می‌کرد:« ممکنه خواهش کنم موقع حرف زدن به صورتم نگاه نکنید؟»
تا حد امکان تعجبم را در نی نی صورتم پوشاندم:« بله…البته.»
هنگام حرف زدن مدام در جای خودش تکان می‌خورد و گویا او برای گفتن یا نگفتن دچار تردید شده. در حالی که غیر مستقیم و بدون جلب توجه رفتار هایش را کنکاوش می‌کردم روسری‌ ساده‌ی سورمه‌ای ام را روی سرم تنظیم کردم.
انگشتان دستش را بی‌اختیار در لای موهای مواج و پراکنده‌اش برده بود و می‌کشید، تا جایی که در خاطرم مانده بود از آخرین باری که عکسش را روی پرونده دیدم؛ شالی به رنگ طوسی روشن روی سرش بود که هارمونی خاصی با چشم های قهوه‌ای اش داشت و حالا از آن زیبایی جز یک چهره‌ی غرق در غبار تاریکی چیزی نمانده.
صندلی ام را چرخاندم بی هدف به درختان سر به فلک کشیده‌ی باغ گوشه‌ی حیاط خیره شدم؛ اما تمام هوش و حواسم نزد او بود وگوش هایم را تیز کردم برای بلعیدن کلمه به کلمه بلعیدن بغضِ چمبره بسته به دل و گلوی این دخترک به غم نشسته.
نفس عمیقش را با صدا به بیرون فوت کرد:« اوایل ازدواجم بود درست از همون روز هایی که دل خوش شده بودم به زندگی و عشقی که نسبت به اهورا داشتم.»
تن صدایش می‌لرزید دقیقا همانند روز هایی که ساعت ها گریه کرده باشی اما بغضت همانی باشد که بود.
جر و بجث ابر ها در آسمان بالا گرفت و ناگهان هر دو شروع به باریدن کردن؛ گویی حتی دل ابر ها نیز با دل این دختر بیعت کرده اند تا ببارند.
سرم را به صندلی تکیه دادم که صدایش بلند شد:« احساس کردم از یه بلندی سقوط کردم اما نمردم، زندم…با خودم گفتم درستش می‌کنم، می‌سازمش…اونقدر پایه و ریشه‌ی عشق بین ما مستحکم که شک نداشتم این تغییر رو می‌پذیره. ولی زهی خیال باطل اون نه تنها هیچ تغییری نکرد بلکه با پرویی تمام بعضی شب ها حتی دیگه خونه ام نمی‌اومد.»
لبخند تلخی گوشه‌ی لبم نشست:« از این موضوع با کسی..»
عجولانه به میان حرفم پرید:« به کی بگم؟ نمی‌گفتن هنوز اول زندگیتون؟ همه‌ی این ها به کنار از یه طرف هم دلم نمی‌خواست به کسی بگم و وضع از اینی که هست بدتر بشه؛ که اهورا بیشتر از من فاصله بگیره.»
با شک ابروهایم را بالا دادم و پرسیدم:« فاصله ای نبود؟!»
تن صدای لرزانش میان فریاد رعد و برق گم شد:« بود…واقعا از بعد ازدواج فاصله‌ی بینمون به حدی زیاد شد که شاید دو ساعت هم نمی‌دیدمش اما تمام امیدم به این بود که حداقل هرجا میره شبو میاد خونه.»
نفسم را با غم به بیرون فوت کردم با فشار دادن پلک هایم روی هم و مشت کردن دستم روی پاهایم تا حدودی سعی داشتم خودم را آرام کنم.
چشم هایم را به رفت و آمد مردم در حیاط دوخته بودم که:« لطفا اون چراغ رو خاموش کنید!»
زیر لب طوری که به گوشش نرسد:« نشونه‌ی اول فرار از روشنایی.»
بدون اینکه نگاهم سمتش کشیده شود به طرف پریز رفتم و لامپ را خاموش کردم، در همین حین هم نگاهم را یک دور در اتاق چرخاندم تا مبادا چیز دیگری مورد آزار و اذیتش باشد که با وزیدن باد از سمت پنجره، به طرفش رفتم بدون بستن پنجره پرده ها را کشیدم.
با برداشتن پرونده‌اش برگشتم و روی صندلی نشستم، او روی مبل تک نفره پشت به میزم دقیقا گوشه‌ی اتاقم نشسته بود؛ و من به نیم رخش دید داشتم که پنجره‌ی پشت میزم هیچ گونه نوری را به سمتش بازتاب نمی‌کرد.
زمزمه وار ادامه داد:« امیدم این بود حداقل شب ها برمی‌گرده خونه. تا اینکه یه شب صبرم سر اومد و اون شب درست چهار ماهی می‌شد که ازدواج کرده بودم و اهورا حتی یه کلمه با من هم صحبت نشده بود؛ شده بودیم جن و بسم الله که تا هم‌دیگه رو می‌دیدیم از هم فرار می‌کردیم. به جایی رسیده بودیم نه اهورا رغبت داشت قدمی سمت من برداره و نه من دلم می‌خواست. یه روز که دل به دریا زدم و به مامانم گفتم انتظار یه حمایت دل گرم کننده رو داشتم و اما وقتی گفت« پای انتخابت وایسا» تا ته قضیه رو رفتم.»
سکوتش طولانی شد که ناگهان زیر گریه زد:« با خودم گفتم هرچه بادا باد بهتره خودم برای زندگیم قدمی بردارم؛ چند شب پشت سر هم سعی می‌کردم بتونم باهاش صحبت کنم ولی شروع نکرده اون بلافاصله داد و هوار می‎کرد. طاقتم تموم شده بود اما مجبور بودم همون جا بمونم، راه دیگه ای‌ برام نمونده بود؛ حتی خانواده‌امم حاضر نشده بودن برام قدمی جلو بذارن و من خودم بودم و خودم…»

باران قطره قطره خودش را بر زمین سرد می‌کوبید درست همانند کودک بازیگوشی که از شوق پریدن در آب حتی دنیای اطرافش را نادیده می‌گرفت. رعد و برق از نا افتاده بود با آخرین تلاشش سعی می‌کرد بر ابر ها آتش بس اعلام کند زیرا که خودش دیگر توان به رخ کشیدن صدایش را نداشت.
در صندلی‌ام جابه‌جا شدم و با لحن صدایی آرام:« و چه اتفاقی افتاد؟»
نفس های تندش در گوش هایم پژاوک می‌شد، آهسته و گاهی با درنگ گویی یک مسیر طولانی راه رفته باشد و اکنون که نشسته در باورش نمی‌گنجد با طناب خودش به ته چاه رفته باشد؛ و از همسفر قسم خورده‌اش تنها یک اسم مانده در شناسنامه‌اش.
سکوت سهمیگنش را شکست:« اواخر اسفند بود و کلاس های دانشگاه به ندرت برگزار می‌شد. اما من جزو برترین دانشجو های اون کلاس به حساب می‌اومدم و چون تنها سرگرمی، تفریح و اوقات فراغت من در دانشگاه رفتن و از دانشگاه به خونه رفتن بود؛ نرفتن سر کلاس های آخر سال زیاد برایم توفیری نداشت ولی من می‌رفتم. استاد تخصصی یکی از درس ها، شایعه شده بود حتی روز های تعطیل هم کلاس هاش روکنسل نمی‌کنه به جز تعطیلات عید که رسمی بود، حتی ذهنمم به خود مشغول نکرد چه برسه به اینکه راجع‌ بهش بخوام کنجکاوی کنم.
اما دقیقا روزی که همه‌ی بچه ها برنامه چیده بودن نرن، من بی‌توجه رفتم. حتی با این جمله که« امروز استاد قرار کوئیز سختی بگیره» سعی داشتن متقاعدم کنن ولی من به همراه سه، چهار نفر دیگه رفتیم اما استاد نه کوئیز گرفت و نه هیچ اتفاق دیگه‌ای.»
باران حالا دیگر ملایم شده بود انگار بین بارش باران و بغض دختر سنخیتی به میان بود. به خاطر تز گرفتگی پاهایم از روی صندلی آهسته بلند شدم و کنار پنجره دست به سینه استادم، شاید می‌شد آخر قصه را حدس زد…
گریه‌اش اوج گرفته بود و نفس کشیدنش کند شده بود که نجوا کردم:« حالت خوبه!»
میان گریه هایش خنده‌ی آرام و مملو از دردی سر داد:« آخرین امتحان پایان ترم دانشگاه به حدی شلوغ شده بود که به سختی می‌شد خودت رو به محل آزمون برسونی. اون روز حال و حوصله‌ی حرف زدن با هیچکس رو نداشتم اما دقیقا همون روز استادی که شایعه‌اش تو کل دانشگاه پیچیده بود؛ درست وسط پارکینگ دانشگاه سد راهم شد. می‌گفت قصدش اینه توی ارائه پایان نامه به من کمک ‌کنه ولی من بدون ذره‌ای فکر به درخواست کمکش جواب منفی دادم. حتی فکرشم نمی‌کردم تا این حد کینه به دل گرفته باشه.»
مکثی کرد و سپس ادامه داد:« بعد از اون روز بود که اهورا یواش یواش سعی داشت با من ارتباط بگیره و من حس ششمم می‌گفت رفتاراش، کاراش و حتی طرز نگاهش دروغ محض؛ اما اون چنان توی نقشش فرو رفته بود که هرکس دیگه‌ای هم بود حرفاش باورش می‌شد. اینکه من از سمت اهورا رو دست خوردم تقصیر هیچکس نبود، نه بی مهری خانواده نسبت به من و نه حیله گر بودن ذات اهورا…در واقع مقصر تمام این اتفاقات خودم، حماقتم و زود باوریم نسبت به علاقه‌ی دروغین اهورا بود.»
همچنان در سکوت به حرف هایش فکر می‌کردم و گاهی ناخودآگاه حرف هایش را با حرف های خانواده‌اش مقایسه می‌کردم. گاهی آدم ها نمی‌دانند همان یک تکه گوشت به نام زبان قدرت به کام مرگ کشاندن بیمارِ رو به بهبود را دارد.
صدای لرزانش طنین انداز سکوتِ سرد اتاق شد:« رفته رفته دل، عقل و حتی رویاهام باختم. باختم به مردی ابلیس نما در پوستینی از جنس مردی فرشته محور؛ و هزار بار با خودم می‌گفتم مگه یه آدم چی از زندگی می‌خواد و قرار چه اتفاق خاصی بی‌افته تا یه دختر احساس کنه خوشبختی احاطه‌اش کرده. ولی خوشبختی لزوما این نیست با حساب بانکی نجومی، بدترین و کسالت آور ترین سفر تفریحیت رفتن به برج خلیفه و پیزا باشه؛ آدم وقتی به خوشبختی می‌رسه که هر زمان و تحت هر شرایطی اول چشم هاش بخند، که در غیر این صورت اون شادی چیزی جز تظاهر نیست.»
زیر چشمی از سمت شانه‌ام نیم نگاهی به او انداختم:« چرا اون کار کردی؟»
غیر منتظره با خشم فوران شده‌ای با شتاب از روی مبل برخاست:« انتقام بگیرم…انتقام اون شبایی که خیال می‌کردم اهورا عاشقمه…ولی نبود…نبود! که..که حتی فکر می‌کردم بالاخره یک نفر پیدا شده تا من رو هم ببینه تا بهم ثابت بشه منم زندم…منم هستم، منم وجود دارم؛ شاید بالاخره یک نفر…اما بالاخره منم وجود پیدا کردم حتی اگر به چشم یک نفر بوده باشه!. شب قبل ازدواج تو پوست خودم نمی‌گنجیدم بس که منِ ساده لوح ذوق و شوق د اشتم برای آدمی که فقط خیالی بود و…حتی وجودیت نداشت. اما برعکس من اون شب احساس می‌کردم اهورا یجوریه انگار گرفته‌اس، پکره و در کل اوضاعش با همیشه خیلی فرق داشت؛ با این حال گذاشتم به حساب اینکه دوندگیش برای به نحو احسنت برگزار شدن مراسم عروسی بوده و حسابی خسته‌اس.»

ساعتم را روی مچ دستم تنظیم کردم و پشت بندش به طرفش برگشتم، حالا راحت تر می‌شد شعله های خشم و نفرت را در جز به جز چشمانش احساس کرد. مانتوی سفید مروارید دوزی‌ که بر تن داشت حسابی توانسته بود پوششی باشد برای تن نحیف و رنجورش؛ اما باز هم هیچی از شکستگی صورتش، سیاهی و گود افتادگی چشمامنش کم نکرده بود.
یک ساعت از رفتنش می‌گذشت که به خودم آمدم با روشن کردن لامپ چند ثانیه پلک هایم را محکم فشار دادم. همچنان که پرونده‌اش را برسی می‌کردم، نفسم را از سرکلافگی فوت کردم بلکه بتوانم فکرم را آزاد کنم؛ عینک مطالعه‌ام را روی چشم هایم گذاشتم تا برای آخرین بار پرونده را مرور کنم« یکتا موحد تک دختر و البته ته تغاری خانواده‌ای که با بی مهری از سمت اعضای آن خانواده و الخصوص توهین، شماتت، تحقیر و مقایسه شدن دچار انزوای شدیدی شده بود، این مشکل با ورود شخصی به نام اهورا مولایی در زندگی یکتا موحد که یکی از اساتید درس تخصصی‌اش و عضو اساتید هیئت علمیه دانشگاه او بود، انزوای اور را که به ترومای خفیفی رسیده بود توانست با محبت های حتی به دروغینش از پیله‌اش تا حدودی خارجش کند. اما زمانی که یکتا موحد به طور اتفاقی صفحه‌ی پیام های اهورا و صمیمی ترین دوستانش را می‌خواند، دلیل اصلی ازدواج و نزدیک شدن اهورا را به خودش می‌فهمد که فقط و فقط برای کم نیاوردن نزد دوستانش و تحقیرش بابت جواب رد بنابر کمکش در به سرانجام رساندن پایان نامه‌اش بوده؛ طی یک تصمیم آنی و جنون آمیزی که به ناخودآگاه و بر اثر برگشت ترومای شدیدش، در حالی که یک شب اهورا در خواب به سر می‌برده با سه ضربه‌ی چاقو در قلبش و چهار ضربه در نقاط مختلف او را به قتل می‌رساند و خودش نیز بعد از اطمینان حاصل از مرگش به پلیس زنگ می‌زند.»
او سرگذشت دخترانی‌ست که حرف های نگفته‌اشان روح و روانشان را بهانه‌ای برای بازیچه شدن قرار می‌دهد و آن ها را به قهقرا می‌کشاند؛ از خنده های آن ها خنده هایی جنون آمیز ناشی از آسیب هایی که گاها عمدی و گاها غیر عمدی به روح و روان آن ها وارد می‌شود، باقی می‌ماند. او به شخصه قربانی بی مهری والدین قرار گرفت که خشم و فشار های روانی نشئت گرفته از مورد تحقیر و تخریب خانواده و الخصوص فردی که به او دل بسته بود، او را به دام تباهی انداخحت.
گاهی حتی یک حرف چه شوخی و چه از روی نداشتن منظور بیان شود می‌تواند ساعت ها فکر و ذهن یک آدم را مشغول کند و بماند آثار منفی‌اش تا چه حد می‌تواند آسیب برساند.
ماه ها تلاش کردم تا او را به حرف بکشانم و تاثیر مثبتی در روند وضعیت روح و روانش که بسیار آسیب دیده بود گذاشته باشم؛ و در نهایت یکتا موحد یک هفته بعد از آخرین ملاقاتمان در آسایشگاه روانی بستری شد و سپس یک شب با بریدن رگ هر دو دستانش خودکشی ناموفقی داشت.

فاطمه رشیدی

 

 

 

 

از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت می‌کند. ما به جای ساختن کتاب‌های سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار می‌کنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان می‌سپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه می‌دهیم.

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است.

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.

صفحه اصلی

#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر

Author Image
فردین احمدی

One thought on “اثری از فاطمه رشیدی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آیا کتابی در دست نوشتن یا آماده ی چاپ دارید ؟
موضوع کتاب شما چیست ؟
چرا چاپ کتاب در حال حاضر برای شما مهم است؟
کتاب شما حدودا چند صفحه است ؟
برای چاپ کتاب خود چه خدماتی نیاز دارید ؟
برای چاپ کتاب خود حاضرید چه میزان سرمایه گذاری ‌کنید؟
چه زمانی می خواهید چاپ کتاب را آغاز کنید ؟
آیا کتابی در دست نوشتن یا آماده ی چاپ دارید ؟
موضوع کتاب شما چیست ؟
چرا چاپ کتاب در حال حاضر برای شما مهم است؟
کتاب شما حدودا چند صفحه است ؟
برای چاپ کتاب خود چه خدماتی نیاز دارید ؟
برای چاپ کتاب خود حاضرید چه میزان سرمایه گذاری ‌کنید؟
چه زمانی می خواهید چاپ کتاب را آغاز کنید ؟