اثری از فاطمه قربانی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
«
، شده بود ..
» اسباب بازی؟! «نازنین» را دیدم؛ اسباب بازیش را گرفته بود و تکان تکان میداد و موهایش در هوای خنک دره به این طرف و آن طرف، میرقصید!!نزدیک تر که شدم، بوی آشنایی میداد؛ بوی نان تازه میداد ..! عروسک خیمه بازیش را که نگاه کردم، لباس سفید به تن کرده بود و لب سرخگونش نویدبخش بود؛ دقیق تر که شدم، لبش را اخم نگاشت و از چشمان براقش، با ماژیک مشکی سیل اشک روان کرد!! نازنین، سنش بچه میزد اما «درد» را مزه مزه کرده بود و در نگاهش، چتر خواهشی فریاد میزد که:...