آثاری از فرشته تابنده از شاعران انتشارات حوزه مشق
فرشته تابنده:
رسید از راه، دیوار جهان آیینه بندان شد
شکوه کاخهای سلطنت ناگه دو چندان شد
دلش مجموعه ای بود از صفا و شور شیدایی
برای قلبها چشمان خونریزش، چو زندان شد
به رستاخیز می مانست، گیسوی پریشانش
نگاهش روشنی بخش دل شیدای رندان شد
سفیر بادها در گوش دلداران ، شرر میزد
صدایش در نفیر آسمان، پیروز میدان شد
کسی آمد که در خمخانه ی شیرین لبخندش
تمام فصل ها مست از شکوه و لطف یزدان شد
1
دوباره مرد مسافر خیال رفتن داشت
هزار راز نهفته، برای گفتن داشت
به چشم شب زدگان، موج مهربانی بود
دریغ، در یَمِ سینه، دلی از آهن داشت
نگاه آینه چرخید و آن طرف گم شد
کنار پنجره تصویر مبهم “زن” داشت
زنی به شوق پریدن، ترانه سر میداد
و مشتی از گل نرگس به روی دامن داشت
به یاد عهد گذشته، که زندگی خوش بود
و آشیانه همیشه، صفای گلشن داشت
در امتداد شکستن، میان درد و سکوت
به شوق فصل رهایی، خیال روشن داشت
میان کلبه ی تردید، ناله سر میداد
زنی کنار برادر، خیال مردن داشت
2
اسفند رفت و مثل سرما رو به پایانم
عید است آیا؟! من نمی فهمم نمی دانم
من، حرف تازه، بغض های در گلو مانده
ترکیبی از شعر و سکوت و درد ایرانم
آنجا که بابایی درون خویش می میرد
از حسرت فردای آن کودک هراسانم
از دستهای پینه بسته، ناله و فریاد
از دیده ی خجلت زده،سُرخم، پریشانم
از دستهای خالی و تاریکی فردا
از این بهارِ سرد نامیمون گریزانم
لبخندها را دردِ بی دردی! به یغما برد
آمد بهار و من گرفتار زمستانم
3
شب است و من اسیر چشم پرتزویر مهتابم
به بالا خیره ماند از خستگی چشمان بی خوابم
به روی گونه هایم رودی از احساس جاری شد
نمک پرورده، روی صورتم چشمان پرآبم
سرشکم برده رنج از دل، ولی افسوس در سینه
غمی پیچیده انگاری،دگرگون است اعصابم
من و نامردمی ها و زلال شعر و احساسی
که هر دم می زند خنجر به پشت قلب بی تابم
تویی که طعنه بر نازک دلی را ساده می بینی
ببین تابنده ام اما، نمی خندم نمی تابم
4
نور چشمان منی مانند جان می خواهمت
دخترم میراث عشقی جاودان می خواهمت
باغ سبز زندگی مان را مصفا کرده ای
نوگل زیبای هستی بی امان می خواهمت
می دمد صبح سعادت از نگاه دلکش ات
ساحل دریای مهری، بیکران می خواهمت
روشنای کلبه ی عشق منی ای نازنین
مونس جانی به پهنای جهان می خواهمت
آمدی شعرم ز حسن روی ماهت جان گرفت
نور دیده، ای چراغ آشیان می خواهمت
5
شبم آهسته می گوید که می آید بهارمن
به سر می آید آخِر لحظه های انتظار من
شب و هنگامه ی دلتنگی و پرواز اندیشه
کسی انگار حسرت نامه می خواند کنار من
طلوعی تازه در شعرم دمیده فاش می گوید
که شیرین می شود تلخیِّ شام بیقرار من
کنار پنجره، در خاطرات دور، غلطیدن
ترنم های باران و نگاه شب شکار من
کسی آن دورترها از امید آهسته می گوید
بهاران می شود روزی که می آید نگار من
6
رقص تقدیر و جای پای خزان
شعر ماها، بهار تبیین است
مُهر لبها، میان پیشانی
جای لبخندهایمان چین است
شاعران زن، آهشان سرد است
در خیام کبود زندانند
رو به فردایشان امیدی نیست
همدلانند و خوب می دانند
دخترم از قبیله ی شعر است
خواهرم یارِ آب و آئینه
مادرم در دیار خاموشی ست
مجمعِ قلبهای بی کینه
رُسته در خاک آرزوهامان
شعر و لبخند و هِی غزل جوشی
روی بامِ ترانه رقصیدن
مستِ احوال خودفراموشی
اسب خودکارمان چموش و نجیب
شعرمان روی واژه ها زین است
آسمان را مگیر از پَرمان
مرغِ در حبس مانده، غمگین است
7
دلم گرفته و اوضاع مبهمی دارد
به هر که میرسی از غصه عالمی دارد
بهشت، سهم دل پاک و بی غش و صاف است
خوش آنکه در قدَرش، نقش آدمی دارد
گر انس و جن و ملک پرده دار آدمی اند
به انزوا نرسد آنکه محرمی دارد
فلک به کار همه واقف است و موقع درد
به زخم دلشدگان، طرفه مرهمی دارد
شبیه صومعه دلهای خسته تاریک است
خوش آن دلی که تو وارسته مریمی دارد
8
زندگی با تو غم دلدار می خواهد فقط
لحظه های شوکت دیدار می خواهد فقط
از کنارم می گذشتی در تمنا بودم و
ماندنت تا انتها اصرار می خواهد فقط
دلخوشم با بودنت ای ساحل آرامشم
شعر نابم ، دوری از اغیار می خواهد فقط
ای بهار دلنشین، اعجاز کن با خنده ای
وصف شیرین غمت، خودکار می خواهد فقط
شهرت شعر من از زیبایی چشمان توست
این غزل لطف و صفای یار می خواهد فقط
9
بهار آمد و لبخند غنچه ها، تر شد
سپیده سر زد و تقدیر باغ بهتر شد
شکوفه ها به سریر چمن، صفا دادند
هوای دهکده از فضل گل معطر شد
پرندگان مهاجر به خانه برگشتند
و بَردِ کوچه به یُمنِ ترانه کمتر شد
به باغ سبز کدیور، جوانه ها رُستند
بنفشه بین همه دلبرانه، مهتر شد
کرانه مست طرب گشته از نفیر هَزار
شکوه صحنه، نظرگاه ماه و اختر شد
10
عید است شمیم ناب گل در راه است
چشمم به رخ دلکش و نغز ماه است
این مژده مرا بس است تو می آیی
لبخند بهار با دلم همراه است
عید است بیا خانه تکانی بکنیم
یک نذر برای یار جانی بکنیم
در مدح و ثنای او سراییم همه
سستی بگذاریم و جوانی بکنیم
در موسم گل ، شکوفه زارم با تو
سرچشمه ی رونق بهارم با تو
چون سنجد و سیب، دلپذیرم هر بار
سرسبز و لطیف و گلعذارم با تو
11
نگاهت مثل عاشق ها، فریبا و بسی گیراست
مرا بردی به دنیایی که رنگ آبی دریاست
شکوفا میشود گلواژه هایم با سرودی که
تو می خوانی و بلوا میشود بی انتها زیباست
به سودای غمت روز و شبم از مهر لبریز وُ
قلم با لغزشی شیرین، گواه این دل شیداست
من و شعر و سعادتمندی دنیاو رؤیایی
که زینت بخش هر لحظه برای این دل تنهاست
کنارم باش ای زیباترین گلواژه ی هستی
که چشم دلفروزت روشنی بخش ره فرداست
12
من مثل یک کبریت ساده بی خطر بودم
از فتنه های این زمانه بی خبر بودم
پاییزهای سرد و بی باران که می دیدم
با فکر تسکین غمت آن دور و بر بودم
دنیای ما از ابتدا خیلی تفاوت داشت
تو رندکاسب کار و من اهل هنر بودم
می سوختم گاهی ز استبداد باورهات
از تو به سودا خانه ی غم در سفر بودم
حس من و خودکار و کاغذ مثل هم بود و
شاید شب تاریک غمها را سحر بودم
می سوختم از تابش خورشید گندمزار
چون برگ خشکی بی پناه و دربدر بودم
من در پناه شعر آرامم خیالی نیست
حتی اگر دنیایی از اشعار تر بودم
لبریز احساسم ولی شعرم مرا کافی ست
شوقی ندارم من، اگر هم بیشتر بودم
13
به امید لحظه ای که، برسم به آرزویی
تو شکوه ناب شعری، که برایم آبرویی
به کنار تو نشستن، ز غم زمانه رستن
تو بیا به لطف و مهرت، غمی از دلم بشویی
به نوای دلنشینت، دل خسته جان گرفته
که به جز تو کس نباشد که بخواندم به سویی
گل سرخ خوش نشانم، حذر از غمت ندانم
به کجا روم که هر دم، تو حبیب روبرویی
من و درد عشق و مستی، تو و راه خودپرستی
ز غمت جدا نگردم، اگرم رسد به مویی
14
پایان زمستان شد و نوروز نیامد
محبوبه گریزان شد و نوروز نیامد
گل در چمن دهر، به بازیچه ی اطفال
چون شمع، پریشان شد و نوروز نیامد
آن بلبل سرگشته که محکوم فنا بود
یکباره غزلخوان شد و نوروز نیامد
آجیل و لباس و سبد عید گران شد
سودا زده پنهان شد و نوروز نیامد
از ترس گرانی، پدرِ مفلس مظلوم
چون رود خروشان شد و نوروز نیامد
****
اسباب تفرج اگرت نیست خدا هست
شکرانه به جای آر که نوروز بیاید
با آب وضوخانه ی مهرانه و لبخند
گلزار، به پا دار که نوروز بیاید
از خانه ی تردید برون آمده بسپار
دل در تب دلدار که نوروز بیاید
15
منم که غمنامه می نویسم ز دردِ هجران و بیقراری
تو میروی سرد و بی تفاوت، چه لحظه ی سخت و ناگواری
کسی به گوشم ترانه میخوانْْد و من برای تو گریه کردم
به درد دیوانگی دچارم، ندارم از خود که اختیاری
به نام نیک ات که بیقرارم، به جز تو یار دگر ندارم
تویی که گنجینه ی صفایی، به خانه ی دل تو یادگاری
کنار من باش و سروری کن، مرا ز عالم بیا بری کن
ببین که راهی دگر ندارم، درخت غم را تو آبیاری
شکوه مهری و گرم و روشن، تویی چراغ شب غم من
گرفتم از تو امید فردا، مرا که تنها نمی گذاری
به شعر و شور و به عشق و مستی، به آنچه بودی و آنچه هستی
تویی که زیباترین سُروری، بمان برایم که افتخاری
16
دلم چون برکه ای لبریز باران است، دریا نیست
جهان را واقعی تر می پسندد اهل رویا نیست
نگاهت بهترین مضمون برای شعر روحانی ست
و میدانی دل مغرور من، اهل تمنا نیست
کنارم باش دنیای مرا با قصه شیرین کن
که تنها مونس جان منی، هنگام حاشا نیست
تو می آیی که لبخندت، بهار دلکشم باشد
بدون همنشین و یار جانی، دهر زیبا نیست
جهان میعاد مجنون ها و لیلی هاست باور کن
اگر یوسف نباشد هیچ کس فکر زلیخا نیست
دوچشمم در پس ابری سراسر شوق، بارانی ست
برای این دل سرگشته جز مهر تو، معنا نیست
17
حقیقت مرده، از نای زمان آونگ می ریزد
از این پاییزهای خفته در غم، مرگ می ریزد
ز شام سرد مشتاقان عاشق، همدلی رفته
ز چنگال سترگ نارفیقان، جنگ می ریزد
سکوتی خسته بر بوم بهاران، سایه افکنده
ز دست بی پناه بیدلان، آهنگ می ریزد
به باغ شعر، با شوق سعادت، گل نمی روید
به قلب نازک صاحبدلانش، سنگ می ریزد
خدایا کی به پایان میرسد فصل شرارت ها
چرا عالَم شرر بر سینه ی دلتنگ می ریزد؟
چه شد آخر چرا انسانیت از سکّه افتاده؟
فلک بر مجمر آدم نمایان ننگ می ریزد
18
صدایم کن تو تنها محرم جان، یار دیرینی
برای دردهای این دل سرگشته تسکینی
بیا شاید سپند غصه هایم را بسوزانی
اگر یک دم کنار شاعر بیچاره بنشینی
به چشمان سیاه و نغمه ی صاحبدلان سوگند
سپهرم را تو ای شهزاده ی بی مثل، پروینی
تویی زیباترین تندیس ارزشمند خوشبختی
که تنها شمع باغ الفت این یار مسکینی
به دستت می سپارم روشنای صبح فردا را
که والا گوهر ارزنده ی هر دین و آیینی
19
غمی به وسعت عالَم به قلبها زده بود
دوباره بغض، حریم مرا صدا زده بود
دوباره شعر، به غمنامه روی کرد وقلم
به پای خویش، چلیپای غصه جا زده بود
صدای مبهم گرگی ز کوچه می آمد
ولی شبان به سگ گله افترا زده بود
نوای نی ز جدایی مگر حکایت داشت
که روی بومِ شَبان، نقش نینوا زده بود
کسی به رونق بازار مسگران پیوست
کسی که در دل مسجد، دم از خدا زده بود
به آب توبه بشوییدجای مُهرِ ریا
به زخم خودمَنِشی ها فلک دوا زده بود
20
ردپایت روی بام خاطره جامانده بود
عکسی از لبخندت اینجا، وه چه زیبا مانده بود
جمعه ها یاد تو و ایوان وچایی دورِهم
آه یک حسّ غریبی بر دل ما مانده بود
می گذشتم از کنار پنجره،یک آه سرد
پای آن کرسی، به سودای تمنا مانده بود
لحظه های کودکی در کنج آغوشت گذشت
بر دلم تصویری از کابوس فردا مانده بود
روزهای دلخوشی مان مثل رؤیایی گذشت
حسرت تکرار شیرینی ش، امّا مانده بود
21
تا تو هستی غم این دهر به هیچ انگارم
شانه ات مأمن لطف است که سر بگذارم
باز هم غائله ی عشق تو در سر دارم
جز تو دیباچه ی دل را به چه کس بسپارم
خوابم از چشم ربوده ست خیال رخ تو
از غمت مونس جان، تا به سحر بیدارم
مطلع و قافیه و وزن و تب شعر تویی
رد پایت همه جا هست ببین آثارم!
هاتفی گفت چرا عاشق شعر و هنری
گفتمش درصددم تا که تو باشی یارم
گل زیبای من ای نغزترین واژه ی مهر
من به بوییدن دستان تو عادت دارم
شعر مشکات ره است و من و تو رهگذران
می نویسم غزلی تا که به دستت آرم
22
محبوب من، مسحور این تنهایی ام با تو
مجنونم انگاری،ببین هرجایی ام با تو
دنیا برایم داستانها زیر سر دارد
زیبا شده هر قصه ی رؤیایی ام با تو
لبخند هایم طعم تلخ خستگی دارد
اما به من جان می دهد شیدایی ام با تو
ناقوس ها در حیرت از بانگ بلند عشق
بر طبل فردا چوبک رسوایی ام با تو
مثل تمام غصه هایم در گلو ماندی
کامل شد از تقدیر غم، دارایی ام با تو
23
شب گریه های بی بهانه، بغض، آهی سرد
مردی سَلَندَر در خیابان،تندخو، شبگرد
دستان خالی مشتهای غم گره خورده
دنیا چه بازی های تلخی بر سرش آورد
آوای سرد بی پناهش را کسی نشنید
ترس از مشقت های فردا ساکتش می کرد
یک زن درون خانه اش،مغموم تنهایی
با دستهایی سرد ولرزان، خسته، رویی زرد
بر فقر لعنت، با نگاهی ملتمس، می گفت:
من بی تو می میرم برادر جان، نرو برگرد
****
پاییزها را می شمارد با دلی غمگین
یک زن درون آینه با خرمنی از درد
24
به رسم خاطره بازی، بیا جوانی کن
بخند، واله وخوش باش، مهربانی کن
دو روز عمر، فرصت تألّم نیست
در این سرای طرب، هر چه می توانی کن
به روز رفته میندیش، فارغ از غم باش
چراغ شور و شعف، وقف زندگانی کن
به شعر و شور و ادب،نقد عیش فردا را
هر آنچه می رسدت نذر یار جانی کن
خدا به لطف و محبت، نبوغ شعرت داد
از این عنایت حق،خبره پاسبانی کن
25
مادر برای یک جوون هر روز
این زندگی منفور و تب داره
شبها خجالت می کشم وقتی
بابا تو جیبم پول میذاره
روزا کنار دکًه میشینم
مستاصلم از درد بیکاری
روزنامه ها رو زیر و رو کردم
خوندن شده توفیق اجباری
درس و کتاب و مشق و سربازی
یه مدرک تحصیل وغمنامه
حالا به وقت زندگی کردن
آغاز مرگ آرزوهامه
سی سال خیابونا رو گز کردم
باچند تا مدرک زار و سرگردون
دنیا برام دلتنگ و تاریکه
دارم می میرم توی این زندون
مادر پریشونم ببین خسته م
بیحاصلی تقدیر دنیامه
هر شب سیاهی، دردو بی خوابی
تو حسرت خورشید فردامه
26
شب بی تو، چه دشوار و حزین می گذرد
هر لحظه به بغض آتشین می گذرد
غم، بسته گلوی نازک شعر مرا
افسوس که عمر من چنین می گذرد
*
برگرد که زندگانی ام با تو خوش است
عهدی ست به دل، با غمت از روز الست
شور و شعفِ شعر من از هستی توست
هر لحظه نگاهت به دل واژه، نشست
**
ای دوست بیا که قلب من، خانه ی توست
این خطه ی طوفان زده کاشانه ی توست
هر بیت نشان از شِکرت می جوید
لبخند بزن که شعر، خمخانه ی توست
27
کجا روم؟ به که گویم؟ که آن هما اینجاست
پرنده ی غزل من، گل صفا اینجاست
نشسته ام که بیایی بهار من بشوی
بیا به درد فراق تو مبتلا اینجاست
تویی که مکنت شعری،منم اسیر غمت
رها نکن دل ما را که بینوا اینجاست
درون گلشن مهتاب خانه کرده دلم
شبم رسد به سپیده، چو آشنا اینجاست
منم که شاعر چشم توام، برای ابد
بیا رفیق دل و یار باوفا اینجاست
به درد عشق تو هر کس که مبتلا گردد
طبیب را نپذیرد فقط دوا اینجاست
28
تو ای امید همیشه، بمان کنارم باش
به لحظه های غم من، شمیم مهر بپاش
دوباره غربت بی باوری ، دوباره دریغ
من از حلاوت احساس خالی ام ای کاش…
به خود بیایی و مضمون شعر تازه شوی
برای رفتن سرما بهانه ای بتراش
به آسمان خیالم، پرنده ی غزلی
به یُمن طلعت شعرم تو بهترین پاداش
بهار آمده، دنیام مست خنده ی توست
به بانگ سبز شکفتن سکوت را بخراش
29
سلام بر تو که ماه منی، یگانه ترین
به آسمان تغزّل، تو جاودانه ترین
تو مطلع غزل و جان شعر من هستی
و شمع محفل احساس شاعرانه ترین
تو تکیهگاه همه دردهای شعرمنی
برای گریه و شبْْ ناله هام شانه ترین
به شِکوه های دلم جان ببخش جاری شو
بیا دوباره به میعاد عاشقانه ترین…
به قبله گاه نگاهت همیشه محتاجم
مرا ببر به نهایت، به بیکرانه ترین
30
فرشته تابنده:
“در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست”
چای می ریزم به شوق روی مهمانی که نیست
بعد از این با خوش خیالی، عمر را طی میکنم
سکه میریزم به پای مونس جانی که نیست
جشن می گیرم دمادم با گل تنهایی ام
عشق می ریزم به پای ماه تابانی که نیست
من بدون هیچ کس، سر زنده ام، سبزم، خوشم
شادمانم با تو در سیر خیابانی که نیست
فصلها را زیر و رو کن چای خوشبختی بریز
گرم شو، با حسّ ماندن، در زمستانی که نیست
30
همیشه ثانیه هایم مقیم حرمان بود
نگاه گرم کبوتر، شروع باران بود
به ازدحام شب سرد بی دلان سوگند
که آنچه بعد تو دیگر نداشتم جان بود
شکوه لحظه ی گرم نیایش ام بودی
و دستهای کریم ات طلوع انسان بود
تو آمدی که خدا را به من نشان بدهی
قلم به وصف جلالت همیشه رقصان بود
دلم برای تو تنگ است آه و صد افسوس!
که داستان سحر،خسته رو به پایان بود
31
ای خوشا با یاد تو،شور نهانی داشتن
زندگی را در دو دنیا، جاودانی داشتن
مهرت آکنده ست، جان و کل هستیِّ مرا
در پناهت از مسرّت ها نشانی داشتن
سر به طوق بندگی هر دم فرود آوردن وُ
قبله گاهت را امید و لطفِ آنی داشتن
دستهایم رو به محراب تو وُ نازکْ دلم
دور از اغیار و نفوسِ دلْ شکانی داشتن
ای خدای آسمانها، ای تو دادارِ زمین
حیرت انگیز است چون تو، همزبانی داشتن
32
از زورق هستی نظرش قسمت ما شد
از عشق فقط، شور و شرش قسمت ما شد
همرزم صبا بودم و همدرد شقایق
از جنگ عدالت، سپرش قسمت ما شد
یک عمر دویدیم و به مقصد نرسیدیم
از خوان غنائم، خطرش قسمت ما شد
پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت”
زین خطّه فقط بال و پرش قسمت ما شد
دیوان خلایق همه از مست و چه هوشیار
عاشق نشده، شعر تَرَش قسمت ما شد
از دوزخیان گرمیِ بازار ندامت
از دار فنا، گوش کرَش قسمت ما شد
از شعر و ادب، لذّت شیرینِ سخن رفت
این وادی پر دردسرش قسمت ما شد
33
ای که گفتی بیقرارم، بیقراری مثل من؟
دلهره، عشق وطن، در سینه داری مثل من؟
کودکان کار را با اشک حرمان دیده ای؟
بر غم هر روز مسکینان، دچاری مثل من؟
ای که با صاحبدلان، از کیش، می گویی سخن
بوده بر دادار هستی دل سپاری مثل من؟
می شناسی عاشقان ساده و فرزانه را
بوده از دلواپسی، طاقت نیاری مثل من؟
ای که بیرون از قفس، پرواز را سنجیده ای
بوده هرگز یک نفر ، در یک حصاری مثل من؟
34
باغبانم از گل و ریحان و شبدر می نویسم
موسم گلهای نرگس، شعر بهتر می نویسم
زندگی را در میان برگهای سبز مریم
عطر باران، شور مستی با کبوتر می نویسم
شامگاهان می رسد گیسوی مَه بر شانه ی گل
شمع جان، را در طواف ماه و اختر می نویسم
روزها شوق تپش، در سایه ی آن بید مجنون
از صفای باغ و از گلهای اخگر می نویسم
دلنوازی می کند قاموس خوش گفتار هستی
شکر احسانش همه، بر خوان دفتر می نویسم
35
طوفان شد و ابر آمد و از عرش چکیدم
از باغ محبت که به جز خار نچیدم
صد دام بلا دهر، به نیرنگ خود افکند
با یاری حق، از غم ایّام رهیدم
مهر است اگر پیشه ی من ترس ندارم
در بند وفا، منّت باران نکشیدم
نازک دلم اما دل کس را نشکستم
بر خوان تبختر، نه رسیدم، نه چریدم
من شاعر آزاده و محکوم نوشتن
هر چند که از پیشه ی خود خیر ندیدم
36
با تو حتی موسم سرد خزان دلگیر نیست
با بهاران هم اگر فردا بیایی دیر نیست
لحظه هايم را بیا با مهر خود شوری ببخش
آفتاب گرم بر این خسته، بی تاثیر نیست
چشمهای مهربانت، دام خود گسترده اند
شاعر دیوانه را، راهی به جز زنجیر نیست
مثل رودی در خروشم، مونس جان منی
بحر چشمان تو را ای بهترین، تفسیر نیست
هر که درگیر تو شد، می ترسد از فردای خویش
قلبهای خسته را، زیبای من تقصیر نیست
گلبن شعر منی، یاد جوانی می کنم
هر که را باشی تو همدم، کم توان و پیر نیست
36
بین دهات بالا، بعد از سه راه مُلّا
یک شهر سبز و زیبا ایجاد باید گردد
هر کس که غم ندارد بهر دوام میهن
محض لباس کوتاه، ارشاد باید گردد
سرباز دست خالی، در انتهای خدمت
فورا بدون تردید، داماد باید گردد
سارا که رفته خارج، دارا اگر که اینجاست
از دور هم صاحابِ اولاد باید گردد
از هر کتاب درسی، هر” آ” ی با کلاهی
بی هر دلیل و مدرک، آزاد باید گردد
وضع وطن خرابست، تقصیر نسل ما نیست
با دستِ نحس دشمن، آباد باید گردد
دانا ادب ندارد! فریاد هم که جرم است
هر مغز خوب و سالم، معتاد باید گردد
ما نسل جنگ و خونیم، سستی روا نباشد
جسم و روان آدم پولاد باید گردد
در انتظار فردا شستت بمیک و خوش باش
آبان گذشت جانم خرداد باید گردد
دل می رود ز دستم،از شش جهت گسستم
شاگرد خنگ و ناشی استاد باید گردد
37
خنده ات شعر مرا، جذاب و گیرا می کند
چشم مستت، در دلم بیت الغزل جا می کند
خاطرت، آرایه و وزن و عروض و قافیه
دفترم گلواژه هایت را تماشا می کند
حاصل جمع شکرخند تو و اشعار من
وصف شهد آفرینش را چه زیبا می کند
من مرید راه دلداری و آئین تو ام
حبّ ایمان، خُلق شعرم را شکیبا می کند
گم شدم در کوچه های شهر، اما این قلم
در میان خلق، تصویر تو پیدا می کند
38
در دلم نقش گلی دلکش و زیبا دارم
روز و شب در طلبش، شوق تمنا دارم
می رسم گاه به سرمنزل خورشید ولی
در خیالش همه شب،جَلوت رویا دارم
کاشکی دست محبت بکشد بر سر شعر
من در این دشت ختن، جلوه ی دریا دارم
عشق یعنی به سراپرده ی ایمان برسی
مشرب، این است که همخانه و همتا دارم
ای که مقصود مرا از غلیان می فهمی
زائر کوی توام شوق تماشا دارم
39
تو از تبار نسیمی،پر از طراوت باران
به چشم هات نشسته،هزار نقش هزاران
تو دست آفتاب را پس از سپیده گرفتی
به مهر می کشی آخر،زمام زمّ زمستان
من ازطلوع نگاهت، دو صد ترانه نوشتم
تویی که معدن مهری، مثال لعل درخشان
ز بند بندِ وجودم خیال روی تو بارد
تویی که اسوه ی فرّی برای حضرت انسان
حدیث روی تو ای گل، به مهر وماه نگنجد
که شاه بیت جمالی، میان دفتر ودیوان
40
یاد باد آنکه سر کوی تو مأوایم بود
و نگاه تو فقط، سوژه ی انشایم بود
یاد باد آنکه سحر ها به هوایت هر روز
خواب در چشم من و زمزمه در نای ام بود
می گذشتم ز همه تا که تو خشنود شوی
من دیوانه فقط خانه ی تو، جایم بود!
هر چه گفتی بروم، ماندم و مغموم شدم
درد بی مهری تو! لعبت رویایم بود
هر چه گفتم بروی ماندی و یارم بودی
چون دو چشمت،غزل و مَطلعِ زیبایم بود
ما دو تا شیفته ی گنج امیدیم ولی
تلخی منّت مهر تو مربایم بود!
یاد باد آنکه یکی از سر لطف و تب عشق
مدتی همسر و هم مادر و بابایم بود
41
من خسته ام تو حوصله کن امان بده
با خنده ات به این دل سرگشته جان بده
من دوستت… ولی غزلم جای گریه نیست
از غم نگو، روی خوشت را نشان بده
یزدان برای رویش هستی بهانه داشت
باران من، رخصت رنگین کمان بده
آسوده دل منم که تو را در بهار خویش…
دارم بیا، به جان نحیفم، توان بده
دستان تو حکایت عیسی و زندگی ست
با یک نفس کبوتر دل را تکان بده
42
صنما عزیز مایی و به چشم تو اسیرم
بنشین کنار من تا، ز دمِ تو جان بگیرم
منم و غرور مستی، تویی آن بهار هستی
تو بیا بگیر دستم، که ز بی کسی نمیرم
اگرم به جان پذیری تو به باغ دل امیری
به خدا قسم که هرگز دلم از تو پس نگیرم
تو صفای قلب و جانی، به یقین گل جهانی
منم آن گدای مسکین، که تو نازنین امیرم
مگرم تو دست گیری، که خزان نگه ندارم
که تو رونق بهاری و من آن درخت پیرم
43
یک روز گفتی ساده”می میرم برایت”
خواندم دروغت را ولی از چشمهایت
قدرم ندانستی ولی این هم غمی نیست
نگذاشتم هرگز کسی را من به جایت
بیت و ردیف و قافیه بوی تو دارد
آنجا، دلم جا مانده تنها در سرایت
من شعر بودم مثل مجنون در بیابان
با سنگ، زخمی شد دل از دیوانه هایت
بگذار راحت باشم این دل را رها کن
شاید پزشک دیگری دارد دوایت
در سینه دارم مجمری از نار غمها
اما تو باور کن که می میرم برایت
تقدیر شد تکرار مرگ آرزوها
بستم دو گوش خسته از موج صدایت
44
شکوفه های اجابت شکفته بر دهنش
گلی ز باغ خدا، خانه کرده در چمنش
به تار وپود وجودش کرشمه های بهار
خریف، رخنه نکرده به خطه ی بدنش
به سرو مانَد و بیراهه در طریقش نیست
ردیف اُلفت ومهر است” آ” ی آمدنش
منم زنی که در این رقعه، ساده می بینیش
زنی که نام تو،پیچیده در تب وطنش
همیشه گرم نیایش، هنوز فیض امید
به دشت مهر تو روییده لاله و سمنش
زنی که تکیه کلامش، زلال نام خداست
زنی که صافی قلب است برترین ثمنش
45
تو آن ماه دل افروزی که روی بوم شب
پیداست
و همچون آفتابی که مسرت بخش و جان افزاست
سکوتی کز پس دلدادگی ها روح، می بخشی
صدایت از نفیر آسمانها دلکش و زیباست
من آن آئینه ام زنگار غمها تیره ام کرده
برایت پر کشیدن بهترینم، مثل یک رویاست
کنارم باش دستان مرا، با بوسه رنگین کن
فروغ چشمهایت، روشنی بخش رهِ فرداست
تویی موسیقی گلچین و مضراب خوشی هایم
نگاه دلنشینت سرکلیدِ دوُ… ، رِ، می، فاست
46
تو پادشاهی و من بنده ی خطاکارم
امید عفو و کرامت، ز درگهت دارم
دلم خوش است که یار همیشگی هستی
به جان خرد و نحیفم، که دوستت دارم
رسید دار و ندارم به موی و پاره نشد
تویی که رحم نمایی به چشم خونبارم
به جز تو کیست که رسوای عالمم نکند
و خامه ای بکشد بر خطای بسیارم
تو با ردای برازنده سرور مایی
و من به مصطبه ی بندگی سزاوارم
بگیر دست مرا، جز توام پناهی نیست
مباد آنکه دلم را به خلق بسپارم
47
عاقبت یک روز، دنیامان به سامان می رسد
موسم گلهای نرگس، عطر باران می رسد
پیک، از ره می رسد با سرخوشی در می زند
لحظه ی شیرین الفت، با نگاران می رسد
چشمهای خسته از دلواپسی آرام و مست
دردها را بی امان، اکسیر درمان می رسد
دستهای سرد را خورشید، مأمن می شود
شبروان را مشفق و آن، ماه تابان می رسد
تکسواری می رسد با روشنایی ها ز دور
مژده ی سبز بهاران در زمستان می رسد
48
جلید شوق، به گلهای زندگانی نیست
کسی به فکر خبرهای آسمانی نیست
گذشته صبح سعادت، رسیده شام سیاه
به باغ، الفت هنگامه ی جوانی نیست
تمام همهمه ها لوح زرد تزویر است
به قلب شب زدگان، رنگ مهربانی نیست
ردیف ثانیه ها در شکار تنهایی ست
عروج خنده به مینای شادمانی نیست
خبر رسیده تمام ترانه ها مست اند
ولی برای شنیدن، دگر زمانی نیست
49
رفتم فراموشم کنی اجبار تاثیری نداشت
خلوت نمایی با خودت، اصرار تاثیری نداشت
میخواستی ثابت کنی بارم به روی شانه ات!
ما در مودّت باختیم انکار تاثیری نداشت
” پرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن”
ای هم نفس با من بمان… این بار تاثیری نداشت
تردیدها را پس بزن آن روز خواندم قصه را
ما خسته بودیم از قفس، دیدار تاثیری نداشت
در فکر فردایی و من شاید بهارت نیستم
حتی نگاه سبز و معنیدار تاثیری نداشت
من در پناه شعر و تو خواهان جام دیگری
دستان گرم و دیده ی خونبار تاثیری نداشت
بارانی ام را پس بده، میمیرم از نامردمی
دیوانهات بودم ولی اقرار تاثیری نداشت
آئینه بودم پیش از این، شاید تو را نشناختم
بر زخمِ کهنه مرهمِ بسیار تاثیری نداشت
50
آسوده من، که همهمه دارم برای شعر
هی ریختم تمام جهان را به پای شعر
شاید کسی نبود که اینگونه بی وَجا
ویران شود به قصدِتعشُّق(بنای شعر)
دنیا برای من دیوانه، شهرواست
می بخشمش که خلق کنم کیمیای شعر
با من بیا به لذّت این خمر بی بدیل
چنگی بزن به خِلّت بی انتهای شعر
عاشق منم که سر گذاشتم به پای دوست
هرگز کسی چنین بگذارد بهای شعر؟
51
در دلم جای گلی خالیست جایت را بگیر
“شعر میخواهم بخوانم گوشهایت را بگیر”
من به سقاخانه ی امّید تو دل بسته ام
آنچه در دل ساختم از غم،” برایت” را بگیر
نقش اول در غزل هایم فقط چشمان توست
رادمردی کن بلیط سینمایت را بگیر
پایتخت کشور صاحبدلانی ، خوب من
لطف کن گاهی سراغ روستایت را بگیر
من خطا کردم به جای دلبری، شاعر شدم
آنکه پر زد از قفس، اندر هوایت را بگیر
شاید اصلا من شبیه واژه هایم نیستم
با نگاهت، جان مظنونِ جنایت را بگیر…
52
رسید از راه، دیوار جهان آیینه بندان شد
شکوه کاخهای سلطنت ناگه دو چندان شد
دلش مجموعه ای بود از صفا و شور شیدایی
برای قلبها چشمان خونریزش، چو زندان شد
به رستاخیز می مانست، گیسوی پریشانش
نگاهش روشنی بخش دل شیدای رندان شد
سفیر بادها در گوش دلداران ، شرر میزد
صدایش در نفیر آسمان، پیروز میدان شد
کسی آمد که در خمخانه ی شیرین لبخندش
تمام فصل ها مست از شکوه و لطف یزدان شد
53
ببین که گیسوی رز، پُر ز تاب شد برگرد
مویزها همه جام شراب شد برگرد
دلم به آرزویی از نگاه تو خوش بود
و بحر شوق، به ناگه، سراب شد برگرد
عزیز بودم و مصرم ز آبرو انداخت
عریش صبر و قرارم خراب شد برگرد
تویی که روز و شبت در قنوتِ می، رد شد
ببین دعای تو هم مستجاب شد برگرد
بیا دلی که شکستی هنوز، در تپش است
هر آنچه از تو سرودم کتاب شد برگرد
به آرزو نرسیدیم و عمرمان طی شد
تمام همهمه ها بیت ناب شد برگرد
54
به شاخسار امیدم، پرنده بسیار است
و کوچه باغ دلم، از ترانه سرشار است
تویی که طعنه زدی بر سیاهی غم من
نگاه پنجره ات، روبروی دیوار است
کسی که شعله بریزد به کشتزارِ وداد
بنای سقف و ستونش میان آوار است
تویی که ثانیه هایت،مقیم خاطره بود
برای خانه نبودت، چقدر دشوار است
“منم که شهره ی شهرم، به عشق ورزیدن”
ز دوُر، خسته شدن، سرنوشت پرگار است
بریز در چمدانت، گمانه ها و برو
جدایی گل و بلبل، اهمّ اخبار است
55
سکوت و طره و برق نگاهت، قندها بانو
میان چشم تو با واژه ها پیوندها بانو
خرامان می روی صدها گل بابونه می روید
به دنبالت هزاران خسته ی دربندها بانو
نگاه دلنشینت گرمی فصل بهاران و
شکنج گیسوانت، شوکت لبخندها بانو
گل رخساره ات خورشید و در آمال فرداها
به قلب مرد عاشق می نماید پندها بانو
کسی در کوچه ها آواز گرم عشق می خواند
همان که در خیالش می زند ترفندها بانو
56
خدا، شعر و غزل، طبعی روانم،داد خوش باشم
بدون همنشین، در خلوتی آباد، خوش باشم
میان این همه صدرنگی و بیداد این دنیا
قلم در دست با یک خاطر آزاد، خوش باشم
به عشقی آتشین، شیرین کنم کام دل خود را
بدون بیستون و تیشه ی فرهاد، خوش باشم
شب مهتاب را در برکه ی آرام شیدایی
به گیسوی پریشان گشته ای در باد خوش باشم
به رقص آرم تمام گیتی ومعشوق خود گردم
رها از حیله ی این خصم بی بنیاد خوش باشم
57
تمام پنجره ها بی تو سرد و دلگیرند
ستاره ها ز افق سمت غم سرازیرند
بیا بیا که تو آغاز هر چه رویایی
و خوابهای جهان از تو گرم تعبیرند
تمام همهمه ها را بیا و ساکت کن
که از نبود تو دلها به غصه زنجیرند
به خنده های تو دنیا شبیه لعبت شد
و شاعران همه مشغول این تصاویرند
تو آسمان منی لحظه هام را دریاب
بدون تو چه زمین و زمان، نفس گیرند
58
ای خوشا با یاد تو مهرانه، در بر داشتن
حس ناب و سرخوشی، دنیای بهتر داشتن
لحظه هایی مملو از شادابی و شعر و سرور
بر تمام کیش ها، با عشق، باور داشتن
با خیالت، زندگی را جرعه جرعه نوش، آه
در کشیدن، با دلی لبریز دلبر داشتن
قصه ی شیرین لیلی، نامه ی پر مهر دوست
واژه هایی دلنشین، با دیده ی تر داشتن
زندگی هرلحظه لذت بخش، می گردد اگر
چون تو همراه شریفی، یار و یاور داشتن
59
ای زندگی با لحظه های تر، چه باید کرد
با اشکهای سرد، در بستر چه باید کرد
باید کجا آواز ناب سرخوشی سر داد
با آرزوهایی چنین، پر پر، چه باید کرد
عمری دویدن ها و محنت های تکراری
با این تنِ درمانده، زیرِ سر! چه باید کرد
بر مسند سبز فلک، نقش امیدی نیست
با کودک رنجور بی مادر چه باید کرد
سرگشتگان بی سرانجام هماوردیم!
با این جهانِ نحس شور و شر چه باید کرد…
60
فرشته تابنده:
امشب به یاد دوست، نگاهی به ماه کن
خود را اسیر ساحر چشم سیاه کن
در معبد نگاه تو شمعم که فانی ام
ای معجزه به سوختن من نگاه کن
این ناله ها گواه پریشانی من اند
دستم بگیر و حال مرا رو به راه کن
رنگی بزن به کوخ فرو خفته امید
آن صرح را برای دلم سرپناه کن
طعم بهشت، دلکش و ناب و چشیدنی ست
یک بار در هوای جهنم… گناه کن
مسجد، درست، معبد و دیر و کنیسه هم
بیرون بیا عزیز دلم اشتباه کن
دیوانه شو، تمام جهان را به هم بریز
جانا دوباره زندگی ام را تباه کن
61
تو را یک روز دیدم در عبوری سرد و بارانی
که می خندید چشمانم به رویاهای طولانی
به آوازی گذشتی از کویر دلخوشی هامان
به من گفتی صبوری کن، به آوای پریشانی
من و تنهایی و غربت رفیق و یار دیرینه
تو در جام خیالاتم نمی پایی نمی مانی
اسیرم در حصار تنگ و نافرمان دستانت
درون کوچه باغ شعرهایم سخت پنهانی
بهار و درد دلتنگی، سکوت و بانگ شیدایی
من از این واژه ها دورم، خودت هم خوب می دانی…
62
شاعر، تبانی داشت با واژه
یک عمر، از غم، داده پرهیزش
زیبا بهارش، روی کاغذ بود
از دیده ها میریخت پاییزش
هر صبح، لبخندش سلامی گرم
بر قیل و قالِ آفتابی بود
درد دلش، اما سکوتی سخت
در شامِ سردِ ماهتابی بود
اعجاز دستانش، شرر میریخت
بر بالهای تردِ پروانه
او شمع محفل بود و غافل شد
از مُردنش، شب تابِ دیوانه
روزی که از باغِ صفا رد شد
گلها برایش کُرکُری خواندند
کاج و کبوده، سبز و بیحاصل
گوشِ دلش را سخت پیچاندند
کبریت زد، ناگه تمامش سوخت
حتی درونِ پر ز غوغایش
دریا به ساحل، خاک حسرت ریخت
در ماتم ِ تاریکِ فردایش
63
دیشب به خوابم آمدی تعبیر خواهد شد
این خانه با چشمان تو تسخیر خواهد شد
نجوای لبهای تو با جام غزل هایم
بر مرکب سبز قلم، تفسیر خواهد شد
غم می رود بهجت به جانها انس می گیرد
محنت، از این خلد آشیانه سیر خواهد شد
می آیی و یک دامن از گلهای خوشبختی
بر دشت سبز خانه ام پاگیر خواهد شد
خورشید من، آغاز و ختم هر چه شیدایی
شعر من از شوق تو عالم گیر خواهد شد
64
شیوه ی چشمت به غیر از فتنه و آشوب نیست
دستهایم را بگیر از من، که حالم خوب نیست
هر که بازار تو را پیمود تقدیرش فناست
این دل بی تاب ما را طاقت ایوب نیست
فرش شعرم را برایت از غزلها بافتم
خوب من، گلواژه هایم سست و نامرغوب نیست
آمدم هر بار با نازک خیالی در زدم
پیش رندان، ای عجب، نازک دلی مطلوب نیست
هر که با شعر و غزل، دمخور شود بازنده است
پیش چشمش خانه ای، جز خانه ی محبوب نیست
65
مُردم ز هجرت، ای مه تابان، نیامدی
باران گذشت و سمتِ خیابان نیامدی
زندانی تو بودم و تنها برهنه پای
راهی شدم به دشت و بیابان، نیامدی
تقدیر من، درون قفس زنده ماندن است
محضِ اسیر خویش، به زندان نیامدی
پاییز می رسد که مرا رفتنی کند
عمرم گذشت و ای گل خندان نیامدی
گیرایی غزل ز صفای نگاه توست
افسوس، کِای غزال غزلخوان نیامدی
66
بیا که لشکر گلواژه ها، سپاه من است
و شعر، مأمن و دلدار و مال و جاه من است
همیشه گفتمت ای گل که ،جان پناهِ منی
و در پناه تو ماندن،که اشتباه من است
و می روی که شرنگ فراق سر بکشم
و روح خسته، نشانِ شب سیاه من است
نشسته ام که بیایی وُ مونسم باشی
به انتظار تو ماندن فقط گناه من است
به روشنایی چشمت قسم, که واژه ی مهر
انیس و یاور و تنها چراغ راه من است
تو از سلاله ی مهری وُ از تبار بهشت
و دستهای تو ،مأوا و قبله گاه من است
67
ای دوست، مپندار که سرمست غروریم
لبخند به لب، بر غمِ آفاق صبوریم
هجر تو شکسته ست دلِ نازک ما را
اما پر از احساسِ دل انگیز حضوریم
روزی که بیایی وُ دل از غم برهانی
از طلعت وصل تو،چو دریای سُروریم
چشمان تو مست اند،نرو، چهره مپوشان
هم صحبت ما باش،که محتاجِ خموریم
این آینه جز مهر تو صیقل نپذیرد
خاکیم که در محضر تو عین بلوریم
برگرد که آوازه تو بنده نوازی ست
رودیم ز دریای تو مشتاق عبوریم
68
ای که دلیل شادی و رونق جان خستهای
پاکتر از سحر تویی، نیک خویی، خجستهای
دل ز فروغ روی تو، در طرب است و دم به دم
بوی بهار میدهد وه که ز غم گسستهای
همهمه ی ازل تویی، مَطلع هر غزل تویی
ای مه با صفا ببین، راه فسانه بستهای
رهگذرم به کوی تو، در تب و تاب روی تو
ای به فدای موی تو، بر دل و جان نشستهای
نوگل این چمن تویی، سوسن و یاسمن تویی
رونق هر ترانه ای، جام بلا شکسته ای…
69
ما را در این دهکده تنها گذاشتند
دردی عمیق در دلمان جا گذاشتند
رفتند با مُسکنِ کپسول مهر خویش
دیباچه ای برای تمنا گذاشتند
اشکی چکید و سفرهی بغضی گشوده شد
صاحبدلان بر دل ما پا گذاشتند
گفتم ز باغ مرحمتش میوه ای بَرم!
فرمود گل برای تماشا گذاشتند!!
“آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند”
گلبوسه را برای مبادا گذاشتند
صد آفرین به خالق گلواژه های شعر
که در قبال درد، غزل را گذاشتند
70
در وفای عشق تو مشهور دورانم هنوز
بر سر خوان محبت هات، مهمانم هنوز
“دال” درد و” واو” وحدت را، به من آموختی
دوستی یعنی که هستم، مرد مِیدانَ ام هنوز
دستهای گرم تو شد سایبان قلب من
فصل تابستان گذشت و گرمِ بارانم هنوز
رودها زاینده رفتند و به دریا می رسند
من اسیر حسّ و حالِ چشمه سارانم هنوز
گلبن مهر تو را هر لحظه در یاد آورم
از طراوت،خوشه چینِ آن بهارانم هنوز
ای که هر چه رادمردی، در تو معنا می شود
در غم طوفان، تو هستی مونس جانم هنوز
مطلع و بیت الغزل، وزن و ردیف و قافیه
خیره مانده روی رخسار تو، چشمانم هنوز
71
من شاعری بارانی ام بنشین کنارم
بگذار بر دستان پر مهرت ببارم
اینجا غریبم یک قدم همگام من باش
شاید! به جز تو همدم و مأوا ندارم
همراه شو تا خستگی هایم نمانند
ای همنفس ، شعری بخوان تا دل سپارم
این روزها،این روزهای خسته از درد
با بیقراری لحظه ها را میشمارم
رودم که از چشمان پرمهر تو جاری
موجم که دریای غمت را رهسپارم
72
تو خورشید منی، ظلمات و زم، باور ندارم که
قفس را می گشایی بهترینم، پر ندارم که
صدایم میکنی قلب از درون سینه می خیزد
به سختی می رسم پیش تو آخر، سر ندارم که
نشانم می دهی مینو وسقف لاجوردی را
من از دستان تو، کاشانه ای بهتر ندارم که
تمام غصه هایت را درون سینه جا دادم
و شعرم می چکد از دیده ها، دفتر ندارم که
تو را هر روز با موسیقی دلشوره می خوانم
و شبها لای لایم می شوی مادر ندارم که
تو خورشید منی، آغاز و ختم دلخوشی هایم
عزیزم جز تو ، حرفی مصرع آخر ندارم که
73
غم فراق تو خم کرده پشت رعنا را
شرارههای تو سوزانده روی زیبا را
تو رفتهای و جهانم غمین و تاریک است
بیا دوباره بخندان تمام دنیا را
شب است و موی سیاهت مثال طُرفه عشق
به روی شانه خجل میکند چلیپا را
چه دلبرانه به جانم نشستهای ای گل
چو سیل حادثه بردی دل شکیبا را
منی که واهمه دارم ز درد دلتنگی
به انتظار تو هستم تمام فردا را
74
تلخِ تلخ است زندگی امّا
ناگزیریم در نوٓردیدن
روز اول،سقوط با فریاد
روز آخر،صعود،مرگیدن!
هِی دویدن، به نامِ آزادی!
لقمه چون زٓهر، در گلو بُردن
خنده و گریه های بی مفهوم
لحظه های جُنون و غم خوردن
روی یک صحنه، با نخِ تقدیر!
روز و شب دردِ خیمه شب بازی
دست و پا می زنی ولی آخر
زندگی را به مرگ، می بازی
**
تلخِ تلخ است زندگی،آن را
با مُربایِ عشق شیرین کن
روی ویرانه ها، ترانه بخوان
زیرِ قدّاره، رقص، تمرین کن
تویِ آغوش زندگی خوش باش
با تمامِ توان ادامه بده
بعدِ صد سال، شاد و سرزِنده
زندگی را به مرگ، هدیه بده
75
در غروبی سرد، دل را وقف چشمانت کنم
عُمر را زیور نشان ِ ماه تابانت کنم
من سکوت یک خزانم دستهایم را بگیر
تا به یک لبخند بی مقدار مهمانت کنم
چون درختی سبز بودی در بهار زندگی
آمدم جان را به میل خویش قربانت کنم
«نازنینا رنجش از دیوانگی هایم خطاست»
می نویسم عشق، تا هر دم پریشانت کنم
خیس باران ،زیر چتری مملو از دلدادگی
دستهای گرم خود را ، حافظ جانت کنم
گفته بودی درد بی مهری تو را آزرده است
آمدم تا با وفای خویش درمانت کنم
76
از پرتو نگاه تو خورشید زاده شد
مینو به مرحمت چشم تو داده شد
ماه از طراوت رخسار تو ماه شد
شرمی نشست بر گل و شبنم پیاده شد
نجوای باد، گوش دل عاشقان بخست
لبهای خلق، از شکن ات خیس باده شد
لطف ربیع، پای بشر جاودانه ماند
درهای غم به روی خلایق گشاده شد
شیرین غمی ست آنچه ز مهر تو می رسد
بنیاد عشق، از تو به دنیا نهاده شد
77
شبی پیش ملائک رفتم آن بالا مهم بودم
به استقبالِ من کس، پا نشد اما مهم بودم
تمام آسمان، محض ورود من چراغانی
بساط عشرتی پیدا نشد! اما مهم بودم
میان جنیان تنها پری بودم معذالک
کسی آشفته و شیدا نشد اما مهم بودم
سه تا مشاطه با چندین طٓبٓق سرگرم آرایش
ولیکن چهرهام زیبا نشد اما مهم بودم
جهانی منتظر تا من به سختی در سخن آیم
گره از کار نطقم وا نشد اما مهم بودم
به چشم خویش دیدم بنچُق هفت آسمان دارم
شگفتا آن سند امضا نشد اما مهم بودم
تمام عرش،تحت قدرت و فرمان من بود وُ
بزرگی ،نزد من معنا نشد اما مهم بودم
برای عرشیان هر لحظه صدها حکم میدادم
کسی آسوده از فتوا نشد اما مهم بودم
تمام صحنههای قصه را در خواب میدیدم
فقط تعبیر ،این رویا نشد اما مهم بودم!!
78
گرمی و صلح و صفا دارد دل دریایی ات
مثل باران، قصه ها دارد دل دریایی ات
گر چه تاریک است دنیامان، مجال غصه نیست
پرتو از نور خدا دارد دل دریایی ات
دوستیها، همدلی ها با تو معنا می شود
مهربانی و وفا، دارد دل دریایی ات
کاش دنیا مملو از گوهر تباری، چون تو بود
نزد من حکمِ طلا دارد دل دریایی ات
شعر من از چشمهای تو خجالت می کشد
بس که پاک است و حیا دارد دل دریایی ات
79
گرمی بازار چشمانت، شکستم بارها
نامت آوردند ای دُردانه در اخبارها
جام لبریز از مرامت را به جانم هدیه کن
تا بریزم شعر شیرین بر سرت خروارها
شهر زیبای نگاهت دلنواز مهربان
می تراود شادمانی بر سر بازارها
بیقرار از عشوههایت کهنه بازار جهان
سکه میریزد دمادم بر سر سمسارها
خاطراتت زیر باران ماندنیتر میشوند
میروم از پیشت اما ساده شد تکرارها
80
تو میآیی جهان، لبریز شوق و خنده خواهد شد
به پدرامِ قدومت، آسمان، بخشنده خواهد شد
و بارانی پر از دلدادگی از عرش میبارد
زمین تطهیر و خورشیدِ زمان رخشنده خواهد شد
تو میآیی تمام دشتهای خشک و بیحاصل
پر از یاسِ سپید و رودها زاینده خواهد شد
به دشت باور آزادگان امید میروید
نگاهت رهنمای مقصد آینده خواهد شد
بیا شاید سپند غصههامان را بسوزانی
تو باشی شادی و صلح و صفا پاینده خواهد شد
تویی که دستهایت رنگ و بوی زندگی دارد
جهان مُرده از نور رُخت، تابنده خواهد شد
81
بیا دلیل قشنگ ترانه هایم باش
و عطر دلکش پیچیده در هوایم باش
بیا که بی تو ندارم مجال آه و دمی
تو وحی مُنزل شعری ، بمان خدایم باش
دلیل مرگ غزل، غصه است و تنهایی
بمان برای همیشه و آشنایم باش
و عشق، فصل شروع ترانه ای ابدی ست
تو حکمران غزل های بی صدایم باش
بیا بیا بنشین چای تازه دم کردم
ندیم خوش سخن و سَرورِ سرایم باش
82
قدم میزد چو آهویی خرامان، لای گندمزار
تو را دیوانه کرده دختر زیبای گندمزار
به روی بوم نقاشی کشیدی نقش طنازی
که می چرخد چو خورشیدی درخشان،پای گندمزار
هوایی دلنشین،دشتی پر از گل،آسمان آبی
و خش خش، در تلاطم، واپسین آوای گندمزار
نسیمی در عبور از خرمن خوشبوی گیسوها
دمیده صد غزل پیراهنش، در نای گندمزار
از آن روزی که آدم از بهشت جاودان،دل کند
نشسته ردپای عاشقان،هر جای گندمزار
83
ای یوسف شیرین سخن،وِی مهر تو درمان من
در مجلس صاحبدلان، چون گوهر یکدانه شو
روح و تن و جان منی، پیوسته مهمان منی
از جورِ دنیا خسته ام، این شمع را پروانه شو
ای خوبِ خوبِ نازنین، ای در زمانه بهترین
با عاشقان بیدل و بی همزبان همخانه شو
شور است درد عاشقان، شوق است در دل بی امان
همراهِ دلداران بیا، با دیگران بیگانه شو
ای آهوی نازِ ختن، ای شهسوار خوبِ من
سرکش شراب همدلی با یار هم پیمانه شو
ای مٓه تو چیز دیگری، از عالٓم و آدم سٓری
یکدم بیا با مهر خود ،مهتابِ این کاشانه شو
84
آمدم تا که قلم، سرخوش از این باده شود
هیجان اوج بگیرد که غزل، زاده شود
من اسیرم به طبابتکده ی شعر، ولی
دلم انگار رضا نیست که آماده شود
قیمت زهدِ مرا مهر تو پرداخت، دریغ مایلم دِینِ قضا گشته به مِی، داده شود
«جایت اینجاست » میانِ دل پژمرده من
کاش این نافه ی پیچیده، به غم ساده شود
دل من سخت، دخیلِ در خُمخانه ی توست
آمد این شعر که مستانه، حَرَمزاده شود
85
چون به دامِ بی وفایی مه جبین افتاده ام
غافل از خود، درغبار مهر وکین افتاده ام
من اسیر چشمهای خالی از مهر توام
چون سرشکی گرم، جانا بر زمین افتاده ام
می رسد یلدای شورانگیز و فصل خاطره
من چو برگی زرد بر خاکت چنین افتاده ام
دانه های قلب ما در پوشش خودکامگی ست
چون اناری روی حوضی آتشین افتاده ام
کاش این شبهای تارم با تو نورانی شود
در سکوتی محض، با غم ها عجین افتاده ام
گفته بودی وقت برفِ چله یادم میکنی
زیر باران، باز با یادت قرین افتاده ام
شعر و کاغذ شد گواه روح سرگردان من
بی تو ای گل، در قطار آخرین افتاده ام
86
ای آسمانِ رأفت و دریای دلبری
من یک سبد ز عاطفه دارم نمی خری؟
ای قبله گاه پاک همه قدسیان عرش
تجمیع عشق و شور و تمنا و باوری
زیباترین ترانه ی هستی تویی ،کنون
از هر چه مِهر و کوکبِ رخشان فراتری
درد آشنای چشم توام در سکوت هم
هر دم مرا به عالم بیگانه می بری
جانا به دست گرم تو اُلفت گرفته ام
از هر انیس و دوست ،به من مهربان تری
شادا بهار ، کز تو رسد بر قلوب خلق
گرم و لطیف و خُرّم و خورشید منظری
87
من،سکوتِ شب، نگارین دلبرِ اردیبهشت
بوی باران و نهالِ عشق دیرین،زیر کشت
من مدارا می کنم با هر چه هست و هر چه بود
دود و خاکستر شدم از هجر او، اما چه سود
راحت جان من است وهمچو ماه پرفروغ
«ای بسوزد ریشه ی ضرب المثل های دروغ»
از محبت خارها هرگز نشد گل، خوبِ من
عشق و نفرت، مثل گرگی که به خون آلوده، تن
صبر کن ای دیده، راز عشق را افشا نکن
در شبِ دلبستگی ها، نور را حاشا نکن
88
از تو گفتن خوش و زیباست اگر بگذارند
قبله، محرابِ دلِ ماست اگر بگذارند
در سراپرده ی جان از قدمِ سبزِ بهار
شادی و ولوله برپاست اگر بگذارند
رودی از چشمه ی احساس، روان، با دف و چنگ
راهیِ دامنِ دریاست اگر بگذارند
دخترم باز، دلم راهیِ خمخانه ی توست
از تو صهبا چه مهیاست اگر بگذارند
گلِ تقدیر، ببین سینه ی من، خانه ی توست
خانهات مأمنِ رویاست اگر بگذارند
نوبهارا، دمی آرام کنارم بنشین
«خانه ی دوست همین جاست اگر بگذارند»
89
یک شب آرام، با نسیم خیال
آمدم با تو هم وطن بشوم
روی پرچینِ لحظهها ماندم
واژه میخواست، اهل فن بشوم
در دلم غربتی به وسعت ِدرد
مونسم، ماهِ مهربان که تویی
زلف مهتاب ،روی پنجره ریخت
شعر میخواست، شب شکن بشوم
آمدی خسروانه گستردی
خوان پرمهر خویش، بر دل من
باید از پیچ و تاب خاطرهها
میگذشتم که باز «من» بشوم
دستی از غیب در غبار امید
زیر پلکم گذاشت عکس تو را
لب فرو بستم از روایت درد
که رضایت دهم کفن بشوم
زیر بار جمود یخ زدهام
گفته بودی جسورتر باشم
واژه هیزم به روی شعرم ریخت
تا که از جنس اهرمن بشوم
با رهاورد صبح، منتظرم
تا کبوتر شوم به موطن مهر
کاش تبعید میشدم از خویش
کاش تا با تو هم وطن بشوم
90
فرشته تابنده:
یک روز آمد چشم هایم را به غارت برد
دلواپسی ها را به جولانگاهِ غربت برد
با رد پایش تا گذرگاه جنون رفتم
آرامشم را تا سراشیبیِ محنت برد
از کثرت غم،بوته زاری در خزان بودم
مهرش، دلم را تا گلستانِ محبت برد
بی تاب بودم بیقرار و سرد و سرگردان
گرمای دستانش مرا تا بینهایت برد
من در خیالش زیر باران زندگی کردم
او خیسیِ چشمان من را سمت عادت برد
91
در میان قلب من، چون گنجِ پنهانی رفیق
مثل لبخند بهاری، مونس جانی رفیق
آفتابی کز وجودت، خوانِ گل گسترده است
بر در و دشت و دمن، خورشید تابانی رفیق
لحظهها را میشمارم تا که از ره میرسی
سینه را گرمای مهری، نور چشمانی رفیق
گرد مروارید جان، در چرخشم پروانه وار
خانه و کاشانهام را شمع رخشانی رفیق
از زمین، آلودگیهای زمان را شُستهای
مثل باران، پرتویی از لطفِ یزدانی رفیق
92
لبخندهایت رمز خوشبختی ست
شیرین تر از قطاب و سوهانی
عمری کنارم بوده ای ای گل
روحِ منی، آرامشِ جانی
در چشم هایت آسمان پیداست
جان می دهم،وقتی که می خندی
من شاکرم وقتی تو را دارم
زیباترین فضلِ خداوندی
باران که میبارد پُر از شوق ام
سردم، صبورم، مثل پاییزم
در کوچه های شهر سرگردان
با برگها از شاخه می ریزم
باران که میبارد، دلم تنهاست
اما به دیدار تو دلگرمم
وقتی نباشی غرق آشوبُ
خلوت نشینِ خانه ی دردم…
93
شبیه موج دریا می شوم باران که می گیرد
و مثل یک نهال بی طراوت جان که می گیرد
سحرگه روبراهم روزها هم فارغ از دردم
هراسانم ولی توی دلم طوفان که می گیرد
میان کوچه باغ شعر، لبریزم ز خرسندی
پر از شوق و تسلایم ولی پایان که می گیرد
غم از در می رود از پنجره برگشته انگاری
چه حس ناخوشایندی، دل انسان که می گیرد
به نسیان می سپارم خاطرات تلخ و شیرین را
ولی هرگز نفهمیدم چرا باران که می گیرد…
94
مهرت، طلوع شهرِ قشنگِ ترانهها
مادر، دلیل پاکِ غزلْ عاشقانهها
لالایی ات صدای خوشِ عندلیبِ عشق
در کوچههای سرد و سکوتِ شبانهها
وقتی تنم به خاک، غریبانه خو گرفت
در دستهای گرمِ تو سر زد جوانهها
حرفی بزن که باز، کسی مویه میکند
در حسرتِ نگاه پر از مهر و شانهها
دلگیرم از شبی که به پایان نمی رسد
رو کن برای صبحِ امیدم، نشانه ها
95
دهانِ بسته و قلبی شکسته و دلِ سنگ
صداش، رفته به یغما، به جرم زن بودن!!
بهار، پشتِ سر و فصلِ یخ زدن در پیش
گرفتهای نفسش را، به جرم زن بودن
پرندگانِ قفس را غمِ رهایی نیست
گذشته از همه دنیا، به جرم زن بودن
خودش، رفیق خودش بوده در تمامِ عمر
تمامْ کوکبه، امّا به جرم زن بودن…
میانِ آتش تقدیر و زخمِ دشمن و دوست!
جهنمش شده معنا، به جرم زن بودن
زبان، به مجمرِ دندان، بگیر و راهی شو
کسی، چقدر شکیبا،به جرمِ زن بودن؟!!!!
96
در انتظار وحسرتِ صبحی بهاری ام
ای آشنایِ غربتِ چشمْ انتظاری ام
شادا بهار کز تو رسد،بر قلوبِ خلق
می بارد اشتیاق ،زِ شبْ بی قراری ام
«ما بی تو خسته ایم،تو بی ما چگونه ای؟»
کاشا به مهرِ خویش،تو منّت گذاری ام
دلگیرم از شبی که به پایان نمی رسد
ای مرهمِ سیاه ترین زخمِ کاری ام
روزی تو می رسی و جهان تازه می شود
در انتظار ِطلعتِ صبحی بهاری ام
97
الا ای آنکه معصوم و صبوری وای از مهرت!
نمک داری!نه! بی اندازه، شوری وای از مهرت!
تو رستاخیز را بهر خلایق چون عیان کردی!!!
برای ما انیس نو ظهوری، وای از مهرت!!!
لطیفی گفت بابای تمام عاشقان هستی
صفای عشق و تندیس غروری وای از مهرت!
برای کافران آیینه و مصداق ایمانی
تو بهر مومنان سنگ صبوری
وای از مهرت!!
زمستان میرود از شهر ما وقتی تو میآیی!!
بهاری، خرمن مهر و سروری وای از مهرت!!!
98
پدر، زیباترین گلواژه ی مهرآفرینی تو
صفای آسمانی ،سٓرورِ اهلِ زمینی تو
گرفتی، دستهای خسته و سرد ضعیفان را
سلیمانی ،به حق شایسته ی خُلدِ بٓرینی تو
تو تنها جلوه گاهِ باور و منشور ایمانی
شفیقی،مهربانی،مظهرِ عرفان و دینی تو
شب ظلمت،به منزلگاهِ دلها سایه افکنده
تو نور لایزالی، بامدادی، بهترینی تو
دلت دریاست،زینت بخشِ بزمِ عارفان هستی
خدا با توست، تنها مونس اهل یقینی تو
99
تو دنیای ما انگ و تهمت زدن
عجیبه که بد جوری عادت شده
و مُضحک تر از اون،فقط شاعری
که با حسِّ شعرش! قضاوت شده
مهم نیس که چی گفتن و چی میگن
چشاتو ببند و امیدوار باش
واسه آدمای پر از مخمصه
تقلا نکن،مثل دیوار باش
من از باد و بارون ندارم هراس
همینه که لبریز آرامشم
نگاهم به سمت قوی بودنه
مهم نیس چه جوری قضاوت بشم
یه خودکار و یه کاغذ و کنجِ دنج!
به دور از هیاهوی بیچارگی!
سکوت و محبت، نگاهی عمیق
به این کهنه بازار، ینی زندگی
100
توی دالان زندگی بودیم
در مسیری به سوی آینده
گریه هامان کنایه از غم بود
روی لب هایمان فقط خنده
آن زمان بچه گربه های محل
توی سرداب خانه می کردند
جوجه گنجشک های فصل بهار
روی در آشیانه می کردند
صبح ها کله ی سحر بابا
پیش آن جوجه ها غذا می ریخت
خرمن صبر وُ جود و عاطفه بود
آب در کاسه ای جدا می ریخت
مهربان بود مادرم،هرگز
از زمین و زمان، گلایه نداشت
پدرم زیر شانه ی باران
وقت پاییز،اطلسی می کاشت
سادگی طعم خوش گواری داشت
روی سکوی فصلها بودیم
بی تکلف ترانه می خواندیم
از غم آب و نان رها بودیم
روزهای خوشی ادامه نداشت
برف تقدیر زد،زمستان شد
بر زمین ،بهمنِ بلا بارید
پدرم رفت و خانه ویران شد
برفی از انجماد درد و سکوت
روی لبخندهایمان بارید
زندگی طعم تلخ هجران داشت
قطره ها همچو خون ز دیده چکید
101
فصل پاییز و سکوتی سرد و دنیایی غریب
لحظه های خوب و ناب مدرسه یادش بخیر
در کلاس دل خوشی ها نمره هامان بیست بود
تیترهای خالی از هر حادثه یادش بخیر
کوله و کفش کتانی ، جدول بلوارِ مهر
زنگ ورزش، همنفس،یک،دو و سه ،یادش بخیر
گونیا و خط کش و هُذلولی و سینوس و جذر
جبرها !!! وُ درس سخت هندسه یادش بخیر
قصه ی شیرین لیلی، نامه ی پر مهر دوست
لحظه های التهاب و وسوسه یادش بخیر
جشن یلدا پای کرسی، قصه های دلنشین
شور و شوق و شادی بی مخمصه یادش بخیر
102
شبی از اختلاط زنجر ه ها
تا سکوت زلال و مبهم صبح
خواب از دیدگان من کوچید
خیره ماندم به باغ تا دم صبح
اطلسی های ترد و کوچک باغ
با سپیدار، همنشین بودند
ریشه هاشان عمیق و محکم بود
با دل و جان هم عجین بودند
آن طرف تر ورای یک دیوار
تاک مغرور، سروری می کرد
سقف کوتاه خانه اش از شاخ
سخت، احساس برتری می کرد
زیر پایش شکوفه های امید
خاک را سخت،شانه می کردند
جوجه گنجشک های فصل بهار
پای گل آشیانه می کردند
آسمان غصه داشت عاصی شد
ناگهان بر دل زمین توپید
برق،با خامه های آذری اش
پای آن داربست، شعله کشید
تاک خشکید خانه روشن شد
غنچه ها آفتاب را دیدند
لای انگشت های نیلوفر
اطلسی های تازه روییدند
103
در من بهاری بود فصل نوجوانی ها
فارغ ز درد اضطراب و سر دوانی ها
تدبیر را با شیطنت دیوانه می کردم
در لحظه های شادی و غم ،خانه می کردم
آشفته بودم زندگی شیرین و لازم بود
دلبستگی ها با تب رخوت ملازم بود
زانجا گذشتم گرم بودم از جوانی ها
درگیر کار و درد و شور و مهربانی ها
پاییز شد باغ بهارم را خزان خشکاند
صد آرزوی نارسیده در وجودم ماند
104
شبیه موج دریا می شوم باران که می گیرد
و مثل یک نهال بی طراوت جان که می گیرد
سحرگه روبراهم روزها هم فارغ از دردم
هراسانم ولی توی دلم طوفان که می گیرد
میان کوچه باغ شعر، لبریزم ز خرسندی
پر از شوق و تسلایم ولی پایان که می گیرد
غم از در می رود از پنجره برگشته انگاری
چه حس ناخوشایندی، دل انسان که می گیرد
به نسیان می سپارم خاطرات تلخ و شیرین را
ولی هرگز نفهمیدم چرا باران که می گیرد…
105
دلش شکسته و پشتش خمیده از غم نان
نفس بریده و انگشت برده بر دندان
گرفته دست تمنا به زانوان نحیف
سیاه چرده و قامت بلند و بی سامان
و خیره مانده به عکسی که روی آن دیوار
سکوت کرده و لبخند می زند حیران
چکیده قطره ی اشکی به روی دامانش
خموش و غمزده تسبیح می کند لرزان
زمانه همهمه ها داشت وقت شیدایی
گرفت ثانیه ها را وُ عمر رفت ارزان
106
پدرم روی تخت ،جان می داد
زخمِ بستر وٓ درد بیکاری
مادرم مُرده بود ما بینِ
لحظه هایی عبوس و تکراری
خواهرم خسته از غمِ داغی
که فراق ات به سینه اش چسباند!
کاش میشد دوباره برگشت وُ
غصه ها را به هر بهانه تکاند
یک نفر بیقرار و دلزده از
گریه های برادرم بوده
شب گذشت وُ سپیده سر زد و آه
یک دٓم آخر،چرا نیاسوده؟
لحظه هایی که غرقِ ماتم بود
بغض را توی هر گلو خفه کرد
پدرم رفت و خانه خالی شد
از نفس های گرم و ناله ی سرد
***
توی ذهنم مرور خاطره بود
زیر چشمم نٓمی به وسعتِ درد
با خودم حرف می زدم شاید
بشود از تراژدی، کم کرد
****
دخترم خیره شد به چشمانم
با نگاهی عمیق و با لبخند
گفت:باید که زندگی بکنیم
زیر این آبی کبودِ بلند…
107
هوا ابری،زمین بی طاقت از سیلاب سرگردان
زمستانی غریب و ریشه ها بی تاب، سرگردان
شبانگاهان سکوت مرگ در ویرانه ها جاری
صدای زندگی خاموش، در مرداب سرگردان
سپاهان,خالی از رگهای رودی زنده و پویا
بیابان های گرما خورده و سیراب! سرگردان
تمام دشت از خاشاک و خس پوشیده
اما گل
میان دره ها با غنچه های ناب، سرگردان
********************
پریشان می شوم وقتی میان جمع می خندی
تو خورشیدی و من در سایه مهتاب،سرگردان
قلم بر کاغذ و دل در تب و تاب غزل،شاید
ببارد واژه های بی گمان، در خواب سرگردان
108
به خاطر تو، به لبها سکوت پاشیدند!
شکفته بودی و تٓن ها ترانه می چیدند
تمام رفتگران جای پات، را دیدند
بمان به حرمت دلهای خالی از کینه
بخوان به نام خزانی ، که برگ می ریزد
به جایِ طُرفه ی باران، تگرگ می ریزد
و از زمین و زمان بوی مرگ می ریزد
شبیه حسِ غروبیم و شامِ آدینه
نشسته ای که شرابِ فراق سٓر بکشی
و دلفریب و دلْ آشفته، داغ سر بکشی
شبیهِ فصلِ تٓکیدن، به باغ سربکشی
نگو غریبم وُ آفتابِ لبِ چینه*
تمامِ شعر، تمنای از تو گفتن بود
ترانه ها همه وصف تو را شنفتن بود
ولی چه فایده، پایانِ عشق،رفتن بود
سپیده سرزد و تصویرِ ماه وُ آیینه…
109
برای بودن و ماندن،ترانه کافی نیست
خدای گریه و آه شبانه کافی نیست
شکسته بود دلم را ولی نمی دانست
که شعر و قصه و صد عاشقانه کافی نیست
برای من هدف شعر، زنده ماندن بود!
ولی برای تو ده ها نشانه کافی نیست
ملولم از گذر آب و رودخانه ی عمر
و بغض و گریه برای زمانه کافی نیست
من ایستاده ام اینجا،کنارِ خاطره ها
برای از تو سُرودن، بهانه کافی نیست
110
گلواژه ها را جار خواهم زد
در کوچه های پُر خمِ پاییز
اندوه را آواره خواهم کرد
با کوله ای ،از سرخوشی لبریز
با کودکان، همپای، خواهم شد
در کوچه با کفش کتانی ها
در بیشه ها فریاد خواهم زد
با حس جانبخشِ جوانی ها
من خش خش پر دردِ پاییزم
برگٓم که از طوفان نمی ترسم
سبزم،بهارم، نخل امیدم
از زردی و نقصان نمی ترسم
می جوشم از ژرفای تاریکی
در تار و پود لحظه های سرد
در روشنای چشمه ی خورشید
از لابلای برگهای زرد
از آسمان تیره ی شهرم
روزی دوباره شوق می بارد
روزی دوباره شوق می بارد
روزی دوباره شوق می بارد…
111
وطن روزای خوبت کو؟
چرا زار و پریشونی؟
چی شد لبخند آدمها
توی جشن،توی مهمونی
تموم چشما گریون وُ
تموم چهره ها خسته ن
گرفتارن جٓوون و پیر
دٓرای(درهای) دلخوشی بسته ن
وطن ،کو دستی که باشه
طبیبِ جسمِ بیمارت
بمیرن زالوهایی که
مکیدن جسمِ تب دارِت
کجای قصه ها گم شد
کمان و ترکش آرش
کو مرز دشمنی هامون
کو مهر و الفتِ بی غش؟!
وطن، روزای خوب تو
تو لیست آرزوهامه
میدونم که خدا با ماست
توکُل تو دعاهامه
112
من از یک طلوع پر از حادثه
به مهمونی لحظه ها اومدم
تو دنیا واسه سادگی جا نبود
همینه که این جوری تنها شدم
میگن گریه کردم به محض ورود
فقط گریه شو خیلی خوب یادمه
همون جا تو گوشم چی گفت قابله؟!
که من دخترم سرنوشتم غمه!!
نپرسید کسی دوس داری دنیا رو؟
میخوای رو زمین زنده باشی یا نه؟
اگه تلخ و بدمزه بود زندگی
بازم عاشق لحظه هاشی یا نه؟
با اینکه به میل خودم نیومدم
دویدم تا محراب پایندگی
هزار بار، نفس هامو ارزون دادم
واسه پنچری های این زندگی
سکوتم همیشه پر از قصه بود
اُمیدُ تو خاک دلم جون دادم
نشستم کنار غم و حادثه
فقط دلخوشی ها رو جولون دادم
خدایا تو که شاهدی لحظه هام
پر از غربت و گریه و ماتمه
یه کاری بکن، خسته ام از ستم
برا غصه هام ظرف دنیا کمه
113
دیشب تو رویاهام تو رو دیدم
لبخند شیرینی، رو لبهات بود
رنگ نگاهت آبی و شفاف
موج قشنگی توی موهات بود
دستامو تو دستات گرفتی بعد
مجنون شدم گل، از گلم وا شد
رازی که تو قلب دو تامون بود
با خنده ای یکباره افشا شد!
انگار ،دنیا دورِ ما می گشت
بارون، چه دلچسب و گوارا بود
شادی, محبت ، مهر،دلگرمی
حسی لطیف و خوب و زیبا بود
رودی از احساسِ یکی بودن
دریای شوقی بیکران بودیم
می ریخت برگ آرزوهامون
مثل درختا، همزبون بودیم
از خواب خوش وقتی پریدم، باز
عکس تو رو تو قابِ دل،دیدم
لبخند، از دنیای شادم رفت
به بالش خیسم که چسبیدم
114
مثل سروی خانه زادم چون شقایق نیستم
سینه ام لبریز احساس است،عاشق نیستم
سوی بالا ارتقا دارد روانِ سرکشم
روی دریا در عبورم،فکر قایق نیستم
کاروان عمر من رفت و نشستم ای دریغ
مثل طفلی خفته، در بند دقایق نیستم
گرچه آرام و خموشم ای دریغا دم به دم
یک نفس آسوده از جور خلایق نیستم
شعر من هرچند مرطوب است،خشکم مثل برگ
خِرمنم آتش بگیرد سخت و عایق نیستم
115
فرشته تابنده:
باران همیشه بغض سردی زیر سر،دارد
عاشق بمان،هرچند صدها دردسر دارد
مثل شقایق های وحشی ،رنگ شادی باش
حتی اگر لبخند با حرمان،ضرر دارد
دور از سیاهی خانه کن تا آسمان باشی
شوق پریدن، در هوای مِه، خطر دارد
عاشق بمان،اما از استبداد دوری کن
این آتش بیرحم بر جانها شرر دارد
حرفی بزن شعری بخوان،امروز غمگینم
در آسمان شعر،شاعر بال و پٓر دارد
116
خورشید گرم خانه ای، با مهر، غوغا می کنی
صد عاشق دلخسته را مجنون ِ لیلا می کنی
چندی ست بیمار توام، تنها پرستارِ منی
وقتی که با لبخند خود، غم را مداوا می کنی
شهری ست در گیرِ غمت، عالٓم همه در عالٓمت
با وعده می آیی دٓمی، دل را شکیبا می کنی
ای دلنواز خوش سخن،ای خوبِ خوب خوب من
ماهِ خیالِ من ،چرا امروز و فردا می کنی؟
صد کشتی قند و عسل غرق اند در چشمان تو
بنگر که دنیای مرا شیرین و زیبا می کنی
گفتم بسی آشفته ام، امروز مهمان توام
گفتی چرا با کاهلی ،از عشق پروا می کنی
دست من و دستان تو، کاغذ،قلم، چشمان تو
با مشق شعر عاشقی، ما را تماشا می کنی؟!
117
بیقرار لحظه های گرم بارانم وٓ تو
من اسیر خنده های شهریارانم و تو
شعر من با واژه های سبز، جان می گیرد وُ
در خیال دلپذیر سبزه زارانم و تو
می تراود قطره های اشک از چشم حزین
من که دلتنگ نوای چشمه سارانم و تو
با خیالت غنچه ی شعرم، شکوفا میشود
مست مست از نغمه های این بهارانم و تو
118
شاعر تمام درد دنیا را
پیچیده لای کاغذِ کاهی
از عشق می گوید ولی هر دم
میسوزد از عصیانِ آگاهی
او با تمام مردم دنیا
درد و زبانِ مشترک دارد
لبخند بر لب های شعرش نیست
در دل، همیشه صد تٓرک دارد
او در سکوت است و قلم گویا
از رنجِ بی اندازه حیران است
پشتش خمید از نامرادی ها
از دردِ تنهایی، پریشان است
در واژه هایش آسمان پیداست
صاف است و اهلِ دل شکستن نیست
بر لحظه های خویش می بارد
هنگامِ غم ،وقتی دلش ابری ست
او از سیاهی ها خبر دارد
اما حقایق را نمی گوید
با چشمِ بسته می سراید از
رنج و تباهی ها نمی گوید
شاعر تو امیدِ پرستوها
در کوچ با تقدیرِ زیبایی
روشن تر از خورشید تابان و
تنها چراغ شام ِ فردایی
روشن کن از نور کمال خویش
تاریکیِ بی حد دنیا را
حرفی بزن،شعری بخوان شاید
پایان رسانی غربتِ ما را
119
زد به شیشه دوباره دست نسیم
شاخه ای را به رسم عادت ها
دل من در تلاطم از صوتِ
تِک تِک بیقرار ساعت ها
چشم هایش دوباره مانده به در
مادری از فراق دلبندش
اشک می ریزد و کلافه شده
از غم خرمنِ مرارت ها
رگ به رگ مانده باز در جریان
خون درون دو کاسه ی چشمش
پدری که شکسته پشتش را
کوله ای مملو از مشقت ها
می گریزد به سمت تاریکی
روحِ پژمرده از غبار امید
در سکوتی عمیق و وهم انگیز
دختری مرده در اسارت ها
تکیه دادم به دستهام وُ فقط
شاخه ها را نظاره می کردم
لحظه ها می گذشت با دردِ
زخمِ جامانده از حکایت ها
120
تقدیر من در آینه، روزی رقم خورد
روزی که لبهایم به چشمانت قسم خورد
عاشق نبودم، واژه ها بی مغز بودند
شوق غزل ،یکباره طاقت از کفم بُرد
من عاشق یکتای بی نیرنگ بودم
ناگه زمانه روح و جانم را بیازُرد!
رنگ و ریای نسل آدم، گفتنی نیست
حوا نخورده سیب و از بُهتانش افسرد
این واژه ها، این واژه های بی سرانجام
در انتهای این غزل،ساکت شد و مُرد
121
شاه خوبانی کنار جمع دلداران بمان
ای تو مرهم، بر تمام زخمهای جسم و جان
ای تو رمز و راز هستی، باور شیرین من
از نگاه گرم و بارانی،حقیقت را بخوان
مهربانا این غزل تقدیم چشمان تو وُ
صد هزاران دل به سوی محفل پاکت روان
تاب تنهایی ندارد این دل دیوانه ام
لحظه ها را می شمارد تا بجوید یک نشان
شهرت دنیای شاعر ، بندِ یک لبخند توست
ای تو اعجاز زمین و شوکت هفت آسمان
122
دلم گرفته و امشب جهان آشوبم
دلم گرفته برایت مسافر خوبم
بهار آمده اما شبیه پاییزم
بهار آمده اما ز غصه لبریزم
لبم سراغ تورا از جوانه میگیرد
شکوهِ سبز غزل هام بی تو میمیرد
بتاب مهر دل انگیز و ماه سیمینم
بیا و زنده کن آن لحظه های شیرینم
ببار,بارش شور آور بهارم باش
ببار،ابر همیشه، ببار و یارم باش
123
ای طبیب دردهای مهلک عالم بیا
ای که نامت مرهمِ درد است، درمان، بیشتر
بر شب خاموش و سرد خیل مشتاقان بتاب
ای نگاهِ گرمت از لطف بهاران بیشتر
آسمان تاریک و سرها در گریبان مانده است
ای فروغت از رخِ خورشید تابان بیشتر
درد را از هر طرف خواندیم تغییری نکرد
ای که آرام جهانی ،مونسِ جان بیشتر
ای ندیم لحظه های فارغ از دلواپسی
ای صفای مهر تو از لطف باران،بیشتر
شهر، از یُمن قدمهای تو آذین بسته وُ
شوق دلها از تبِ دیدار یاران، بیشتر
124
تو وقتی آمدی عالم همه گلزار شد زهرا
دو چشم خفته ی صاحبدلان، بیدار شد زهرا
تو یکتا مادر معصوم باغ یاس و نیلوفر
به پدرام قدومت آسمان پربار شد زهرا
تمام عرشیان یاس پیمبر را چو بوییدند
زمین و آسمان دیباچه ی اسرار شد زهرا
به هستی معنی کوثر، به مولا عشق بخشیدی
به خلقت، شوکت نورالیقین تکرار شد زهرا
تو تنها شمع باغ عصمت اهل کسا هستی
حضورت، روشنی بخش دل ابرار شد زهرا
125
دعوتم کن دوباره دلتنگم
بیقرارِ شمیم خاک توام
تا بیایم کبوترت باشم
من اسیرِ ضریحِ پاک توام
دعوتم کن،که شاهِ ایرانی
جان پناهی تمام عالم را
بعدِ لولا خٓلٓقتُکٓ الافلاک
افتخاری تبار آدم را
غصه چندی ست معتکف شده و
قلبها، زخم خورده از پاییز
دردها توی سینه جا مانده
دیده ها از غبارِ غم،لبریز
یک نظر کن،گره گشوده شود
پشت این در به عجز می مانیم
هر شب از دور، رو به گنبد تو
ختم «امن یجیب» می خوانیم
دست ما را به درگهت برسان
بیقراریم ضامن آهو
چشم امید ما به خانه ی توست
وحده لا اله الا هو
ای امام رئوف،آیه ی مهر
حالِ دلدادگان به سامان کن
به امید و سعادت و لبخند
شیعیان را دوباره مهمان کن…
126
دلم را دخیلِ خیالِ تو بستم
کبوتر شدم روی گنبد نشستم
به پابوست آمد دلِ بیقرارم
که بعد از خدا، جز تو مأوا ندارم
تو مقصودِ مستضعفانی، رضا جان
مرادِ همه زائرانی، رضا جان
ضریح تو میعادِدلهای خسته
نگاه تو مفتاحِ درهای بسته
دمی روبروی رواق ات نشستم
شکستم، شکستم، شکستم
سرشکم به امّید لطف تو جاری
هوای دل و جانِ زائر بهاری
صفاخانهات بوی باران گرفته
فضای حرم بوی قرآن، گرفته
امید از دم عیسی ات جان گرفته
همه دردها، رنگِ درمان گرفته
کبوترْْْ، دلم پر زده تا بیاید
خیالِ تو هم صدگره میگشاید
127
رواق و صحن تو فردوسِ عالمین بانو
تویی ملیکه و دردانه ی زمین بانو
فرشته آمده پابوستان ز وادی طوس
چه افتخار عظیمی ست، برترین بانو
کنار مسجد و محراب و باب حضرت عشق
تویی انیس و تٓسلایِ شمس دین بانو
به حلقه ی صُلحا و زنان پاک جهان
سرآمدی و نگینِ زمردین بانو
خوش آمدی به وجود تو زن تجلی یافت
و گفت ایزدِ منان، صد آفرین بانو
128
بانو عجیب حال دلم مشهد الرضاست
عطر حرم دوای دل بیقرار ماست
دلتنگ لحظه های دعا و نیایشم
این دلشکسته معتکف خانه ی شماست
بانو ، کمیل و عهد و توسل کنارتان
شیرین مثالِ وقت سحر،بانگ ربناست
مثل کبوتری که به بامی سپرده دل
مرغ دلم دوباره هواخواهِ آن بناست
بانو بخوان مرا که به این خانه دل خوشم
جز تو پناه این دل دیوانه ام کجاست؟
129
پر از «من کنت مولا» بود دشت و برکه و صحرا
نوای تهنیت پیچید در صد عالمِ والا
تمام قدسیان ِ عرش، در تسبیح و دست افشان
دمِ «الیوم اکملت لکم» گل کرد در هرجا
جهازِ اشتران منبر شد و عالَم علی گویان
عیار شیعه بالا رفت، در آن محفل زیبا
همان که دست او در دست پیغمبر گره خورد وُ
تمام سروها خجلت زده، زان قامت رعنا
همان که سرور و یار یتیمان بود و شبگردی
کز احسان و کرامت، آیتی از خالق یکتا
همای رحمةٌ للعالمین، حیدر، ابوالقاسم
علی، شیر خدا، صدّیق اکبر، نازنین مولا
130
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است.
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر