قلم شما

اثری از فاطمه قربانی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

« پلکان عالی شهر »🌒🌎

چند سالی بود سفر کرده بود به اینجا. آدم شسته رفته ای بود اما از دست رفته. همان دفعه ی اول که دیدمش، قیافه ای تکیده داشت و خسته می‌نمود. از روی صورتش، خستگی را به چشم میشد دید. خیلی اهل حاشیه نبود و همیشه«سلامی» به سرمای «خداحافظی»، میکرد و رد میشد. همیشه هم یک نایلون با پوشهٔ سبز رنگ در دستش بود که در حیرتم در آن پوشه، چه سر و رازی وجود داشت!! فقط می‌دانستم رازهای آدم ها، همیشه در صندوقچه ای بسته نگه داشته میشود که هیچ کس کلید آن را ندارد جز خود آن آدم و دیانت او …🎭
همیشه سر ساعت 22 شب، کلید می انداخت و در خانه را میگشود و باران خورده، از پلکان ها صعود میکرد؛ یک شب عجیب ساعت 2:50 دقیقهٔ صبح آمد؛ از پنجره می پاییدمش. آدمی نبودم که استراق سمع، پیشه ام باشد اما قضیهٔ این یکی متفاوت بود. او، کاملا فرق میکرد با آنچه در زندگی دیده و شنود کرده بودم!! رفتارهایش، حتی زیر ذره بین هم چیزی را نمایان نمی‌کرد!!! 🎬
آن شب، علاوه‌بر نایلون مشکی رنگ و پوشهٔ سبز پوش، یک قاب در دست داشت؛ یک قاب از جنس چوب قهوه ای سوخته!! خیلی دوست داشتم بدانم روی آن قاب، چه نقشی یا نوشته ای حک شده است اما حیف که دست و پایم بسته بود و البته بهتر گویم «خسته»!!:(:
پرده را کنار زدم و تا بالای پلکان با چشمانم، همراهیش کردم. بعد از آن خوابیدم، خواب که نه؛ دراز کشیدم.
چرا به اینجا سفر کرده بود؟!
چرا آنقدر غمگین و پژمرده به کنجی می خزید؟!
چرا فراری بود؟!
چرا همیشه نایلون و پوشه اش، به راه بود؟!
چرا طبقهٔ بالای پلکان را اجاره کرده بود؟!
چرا فقط در حد «سلام»، احوالپرسی میکرد؟!
نمیدانم!!
نمیدانم!!
یاد دیالوگ فیلمی افتادم که در گذشته بارها آن را دیده بودم:🎬🎭🤹🏻
«نیک ادوارد»، به پارتنر تجاریش حرفی زد که گمانم برای وصف حال این مسافر مغموم هم کارساز بود:
«تو! نمی‌دونی داستان زندگی من چیه؛ پس کنکاش نکن! قایقی که با طوفان مواجه میشه، دیگه براش موج های آروم و باد ملایم اهمیتی نداره؛ اون آدم، سونامی زده شده».
یک روز، مأمور ساختمان سازی درب منزل را کوبید. رفتم و در را باز کردم. پدرم هم آمد. مأمور، نامه ای به پدر داد که گویا نامه ای خوش آتیه نبود.برای گسترش جادهٔ مجاور ایستگاه قطار، باید پلکان را برداشته و آنجا را به دست مأمورین شهر سازی میسپردیم. من، تا این را فهمیدم، با نگاهی بغض آلود فقط به کلبهٔ بالای پلکان چشم دوختم.🎪👁️
نمی‌دانستم چطور باید به او گفت که باید لانه اش را ترک و تبعید شود!
توانایی اش را داشت، مهارت، در رگ هایش جریان داشت اما تبعید از جایی که سلطه گزیده ای و از همه مهم تر، عادت کرده ای، ابدا کار آسانی نبود.
تصمیم گرفتم به او بگویم هرچند با آدم سختی مواجه شده بودم. او، بلاخره باید از تاریکی و ابهام خارج میگشت و به دیار نور، رنگ امید میپاشید.🎨🥲
کلی کاغذ مچاله شده در اتاق بود که هر سری احساس میکردم جملات، آنجور که باید ادای مطلب نمی کنند! کاغذها تمام شد اما حرف من به او، ناتمام می ماند. آخر سر تصمیم گرفتم بدون کاغذبازی، وارد«بازی» شوم.
طبق معمول، سر ساعت22 آمد. از پلکان بالا رفت و کاری اما برخلاف عادت مألوف، انجام داد!! روی پلهٔ یکی مانده به آخر ایستاد به پایین (پنجرهٔ من) نگاهی انداخت و با لبخندی، وارد خانه اش شد:):🥺🎭
لبخند آخر، کار را خراب کرد! دلم را لرزاند و گفتن را سخت تر کرد. لبخند آخر، غیرمستقیم برابر بود با «نیا»، «نگو»، «بذار شبی دیگر با رمز و رموز خود، تنها بمانم»، «تنهایی ام را نگیر»، «دیگر پای رفتن ندارم»، «من، از مسافرت خسته شدم»، «تکیده ام»، «فراری ام»!!!! لطفا «نیا»..🥹💔
اما باید میگفتم. من، رسم ادب را باید رعایت و به او از اتفاق افتاده، ریسمان میبافتم. باید آمادهٔ مبارزه اش، میکردم. مشکلی نداشت اگر حتی هزینهٔ بلیط را خودم متقبل میشدم؛ باید پرورش میدادم قدرت «پذیرش» راه های نرفته اش را. این، به گمانم رسم(احترام به افکار)ش بود!!!✋🏻
از پلکان، بالا رفتم. دستهایم، می‌لرزید. پاهایم، سرد بود. گردنم، عرق کرده بود. چشمانم، اشک آلود بود. هرازچندگاهی، به پایین نگاهی می انداختم و دوباره به بالای پلکان نگاه میکردم. لامپ، آن شب میزبان خوبی بود. خاموشی و قطع اتصال هر شب را نداشت.👑💡
قطار، نمی‌گذشت و خانه نمی لغزید. چقدر از پلهٔ 47 ام، (عالی شهر) زیبا بود!!!🏨🌃😍
این «پلکان عالی شهر»، معروف ترین عنصر زیباشناختی نقاشان شهر بود؛ واقعا زیبا می‌نمود!!!
دستهایم را جلوی دهانم گرفتم و با بخار دهانم، گرمشان میکردم. شال گردنم را محکم تر بستم و گوشهایم را با دست محکم گرفتم. 🧑🏻‍🎄🚶‍♀️

درب خانه را زدم؛ 3 بار متوالی کوبه را کوبیدم اما کسی نیامد. بار چهارم، ناگهان خود در باز شد و سوسوی چراغ، من را به داخل دعوت کرد. دوباره درب را زدم و با (اجازه)، وارد خانه شدم. داخل خانه خیلی عجیب به نظر می رسید!!🏨👁️🎭
آب در کتری در حال جوشیدن بود و پنجرهٔ اتاق بسته بود.فضای اتاق گرفته بود همچو ابرهای آسمان «عالی شهر»!!🥺🌥️
لامپ های خانه، روشنایی عجیبی می‌بخشیدند. در همان موقع، زوزهٔ قطار به گوش رسید. ترسیدم؛ اما نمی‌توانستم بدون هیچ گونه کاری، راه آمده را بازگردم. ایستادم؛ مثل همیشه که درس « ایستادگی» خواندم!!
هرچند ثانیه، قطار با سرعت بیشتری نزدیک و نزدیکتر میشد. قطار که رد شد، اتصال لامپ ها دوباره خودنمایی کرد.💡🌟
آب روی اجاق گاز، خاموش شد؛ پنجرهٔ اتاق باز شد و هوای سرد را به داخل خانه آورد. چیزی از روی دیوار تکان خورد و به پایین افتاد که توجهم را به خود جلب کرد. سلانه سلانه به شیء نزدیک شدم و برداشتمش؛ همان قاب قهوه ای سوخته پوش بود.🐾📜
با خطی که گویی نستعلیق بود، روی آن نقش بسته بود:«کنکاش نکن، رها کن»!! ..🖼️🔍🧩
و پایین آن امضاء شده بود:«یک نفر، اینجا، پلکان عالی شهر»!!🏨👑🥹💔🌎🪐

تدوین: فاطمه قربانی ✍🏻
#پروانه_آرا✍🏻🩶

 

 

 

 

از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت می‌کند. ما به جای ساختن کتاب‌های سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار می‌کنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان می‌سپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه می‌دهیم.

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است.

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.

صفحه اصلی

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر

Author Image
فردین احمدی

2 thoughts on “اثری از فاطمه قربانی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

  1. سلام. فاطمه عزیزم… مثل همیشه قلمت روح بخش است. الهی همیشه بدرخشی و موفق باشی ❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آیا کتابی در دست نوشتن یا آماده ی چاپ دارید ؟
موضوع کتاب شما چیست ؟
چرا چاپ کتاب در حال حاضر برای شما مهم است؟
کتاب شما حدودا چند صفحه است ؟
برای چاپ کتاب خود چه خدماتی نیاز دارید ؟
برای چاپ کتاب خود حاضرید چه میزان سرمایه گذاری ‌کنید؟
چه زمانی می خواهید چاپ کتاب را آغاز کنید ؟
آیا کتابی در دست نوشتن یا آماده ی چاپ دارید ؟
موضوع کتاب شما چیست ؟
چرا چاپ کتاب در حال حاضر برای شما مهم است؟
کتاب شما حدودا چند صفحه است ؟
برای چاپ کتاب خود چه خدماتی نیاز دارید ؟
برای چاپ کتاب خود حاضرید چه میزان سرمایه گذاری ‌کنید؟
چه زمانی می خواهید چاپ کتاب را آغاز کنید ؟