اثری از نرگس صدری از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
(مرا ببین)
روی صندلی آرایشگاه نشست :کوتاهش کن،کوتاهِ کوتاه.آرایشگر دستی به موهای بلندش کشید:حیف نیست این مو کوتاهِ کوتاه بشه؟ جذابیت زن به موهاشه! زیر لب خنده تلخی کرد: دیگه حوصله ای برای جذاب بودن ندارم.آرایشگر از آینه نگاهی به خط های افتاده ی کنار لب مشتری کرد،
بی بی به این خطوط میگفت خط غم .خطوطی کشیده شده از گوشه لب به سمت چانه،عمیق و راز آلود و غمگین ،
بی کلام اضافه ای قیچی رو پشت گردن زن گذاشت و تمام .
به خونه رسید اتاق فرانک مثل همیشه بهم ریخته بود به قول خواهرش آویشن،
جمعه بازارِ سید اسماعیل از اینجا خلوت تر بود.خواست حرفی بزنه فرانک با عجله سرش رو زیر پتو برد: غر نزنیا حوصله تو ندارم از اتاق من برو بیرون.انگار باز با دوست پسرش دعواش شده بود هرچند که مواقعِ غیر از اینم خیلی اخلاق خوشی نداشت.خم شد و کشوی های بلاتکلیف و بیرون مونده ازکمد رو به داخل فشار داد،حجم لباسهای سر در گم انقدر بود که کشوها به زور هم بسته نشدن. باید وقتی فرانک خونه نبود همه رو دوباره مرتب میکرد.
به آشپزخونه رفت و کتری رو از آب تازه پر و شعله گاز رو روشن کرد. برای شام باید فکری میکرد،کشوی فریزر رو بیرون کشید
و بسته گوشت چرخ کرده ای رو بیرون آورد و داخل کاسه آب گرمی گذاشت تا یخش زودتر باز بشه .جارو برقی رو از کمد دیواری بیرون آورد و با فشار پا روی دکمه روشنش کرد صدای فریاد فرانک رو شنید: الان موقع جارو کردنه آخه؟ دارم با تلفن حرف میزنم،خاموشش کن اونو.خودش رو به نشنیدن زد و به کارش ادامه داد ،چند لحظه بعد فرانک با موهای ژولیده و بهم ریخته در حالیکه گوشی موبایل چسبیده به گوشش بود از اتاقش بیرون اومد:مگه نمیگم دارم حرف میزنم؟ دستش به سمت دو شاخه رفت و اونو بیرون کشید: ولش کن حالا … اصلا تو نمیخوای نیم ساعت از خونه بری بیرون؟ بی شک رفتن و برگشتنش به خونه رو ندیده بود حتی متوجه کوتاهی موهاش هم نشد، منتظر جواب نموند، دوباره به اتاقش رفت و در رو محکم به هم کوبید.چقدر همه چیز عوض شده بود.خودش رو هرگز به خاطر نمیاورد برای یکبار اینطوری و با این لحن با مادرش حرف زده باشه ،نه او تنها،اصلا زمان او هیچ بچه ای با والدینش جرات بد حرف زدن نداشت هر چه بود از سر ترس بود یا احترام،فقط
(و بالوالدین احسانا )ملکه ذهنشون بود و( به پدر و مادر خود نیکی کنید) سرلوحه زندگی شون.انقدر همه چیز با بیست سی سال پیش فرق
کرده بود که انگار دویست سیصد سال پیش بوده،گویی مثل اصحاب کهف تازه از غار بیرون زده بود.جارو رو با پا به کناری هل داد و گوشش رو روی صدای فرانک بست که داشت با دوست پسرش بلند بلند و با عصبانیت صحبت میکرد.کتری به قل قل افتاده بود، قوری رو با چند پیمانه چای،غنچه های گل محمدی و آب جوش پر کرد. موبایلش زنگ خورد با عجله قوری رو روی کتری گذاشت و گوشی رو از روی میز برداشت،فرهاد بود: الو ،جانم مامان؟سلام. فرهادبی جواب سلامی گفت : مامان ناهار چی داریم؟ لبهاشو به هم فشردو نگاهی به ساعت دیواری انداخت که از چهار گذشته بود: ناهار درست نکردم اما از دیشب…فرهاد غرید: اَه… غذای مونده؟ولش کن اصلا بیرون یه چیزی میخورم ،فقط ساک کوچیکه رو بذار دم دست میخوام با بچه ها چند روزی برم شمال،تا یکساعت دیگه خونه م.هنوز کلمه (باشه) کامل از دهنش بیرون نیومده بودکه تماس قطع شد.زبونش رو روی لب خشکیده ش کشیدو موبایل رو دوباره روی میز انداخت. چند تا سیب زمینی رو پوست گرفت و داخل آب سرد گذاشت،چقدر به یک مسافرت احتیاج داشت،فکر کرد:راستی آخرین باری که شمال رفتیم کی بود؟ کاش محمود آخرهفته رو به او اختصاص میداد و دو سه روزی میتونستن آب و هوایی عوض کنن .دستمال و شیشه پاک کنرو برداشت و سراغ گرد گیری وسایل رفت: امشب حتما به محمود پیشنهاد سفر رو میدم. مقابل آینه ایستاد،تا اون موقع فرصت نکرده بود به موهای کوتاه شده ش نگاهی بندازه. چقدر بهش میومد،هنوزم برخلاف گفته آرایشگر،جذاب بود.مخصوصا با اون براشینگ موهاش،تصمیم گرفت قبل از آمدن محمود دستی هم به صورتش بکشه.تارهای سفید موهاش جلوه بیشتری پیدا کرده بودن، باید رنگی روی موهاش میگذاشت. چقدر همه چیز به سرعت گذشته بود.بزرگ شدن بچه ها،دو بار ورشکست شدن محمود و از صفر شروع کردن،از دست دادن آویشن خواهر جوانمرگش،سکته و فلج شدن بابا بعد از مرگ آویشن، همه و همه، رد پای عمیقی روی صورتش گذاشته و اونو کمی شکسته تر از سن واقعیش نشون میدادن. هنوز در افکارش غوطه وربود که صدای فرانک اونو از گذشته به حال پرت کرد: آتی ناهار چی داریم؟لحنش با چند دقیقه پیش فرق میکرد انگار با دوستش آشتی کرده بود،جواب داد: از دیشب..میون حرفش پرید و غر زد: ای باباااا، نشد ما یه بار درست و حسابی ناهار بخوریم، همه ش غذای شب مونده .حوله به دست از اتاقش بیرون اومد:املت که میتونی درست کنی؟دو تا تخم مرغ و یه قاشق رب، فکر نکنم برات زحمتی داشته باشه! فقط زودتر،میخوام برم بیرون،سیاوش
تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم.پس آشتی کرده بود.صدای دوش با یکی از آهنگهای اون پسره که هیچوقت ازشون سر در نمیآورد،مخلوط شد،معلوم نبود ترانه میخوند یا وسط دعوا داشت به یکی فحش ناموس میداد .حتی آهنگها هم با آهنگهای دهه ی او فرق فاحشی داشت.
با شنیدن صدای زنگبه طرف آیفون رفت ، فرهاد بود،دکمه رو فشرد و به سرعت به اتاق خواب رفت ،یادش رفته بود ساک دستی رو برای او آماده کنه.خوشبختانه نیاز به گشتن نبود ساک رو از بالای کمد برداشت و بیرون اومد فرهاد مقابلش ایستاده بودو نگاهِ گشادش تا پشت درِ حمام رفت :کی حمومه؟ آتی جواب داد:فرانک.با عصبانیت گفت:نگفتم دارم میام خونه؟نشنیدی گفتم میخوام برم شمال؟ چرا گذاشتی بره حموم؟ هزار تا کار دارم بابا.بعد بی توجه به آتی محکم به درکوبید:چه وقت حموم رفتن توئه آخه ؟! بدو بیا بیرون کار دارم .فرانک داد زد: داشته باش، منم کار دارم.مگه قُرُق کردی حمومو امیر کبیر ؟آتی نرم گفت: خوب مامان جان تو نگفتی میخوای بری حموم.فرهاد بُراق شد تو چشمهای مادرش:باید میگفتم؟ واقعا نمیدونی؟چه زنی هستی تو؟ آتی دلش گرفت، آهی کشید و به آشپزخونه رفت:واقعا چه جور زنی بود که تحمل این همه نادیده گرفتن وو بی احترامی رو داشت؟ از چی ساخته شده بود این زن که با تمام بی مهری های زمونه از پا نمیافتادو نمی شکست؟فرهاد عصبی بود با ساک به اتاقش رفت و دقایقی بعد بیرون اومد:من رفتم.آتی با ظرف سفری میوه و خوراکی از آشپزخونه بیرون اومد: بیا مامان جان اینا رو ببر واسه …فرهاد حتی نگاهی به آتی نینداخت: چیزی لازم ندارم ،معلوم نیست کی بیام ،دم به دم زنگ نزنیا دو روز میخوام نفس بکشم،هروقت لازم شد خودم زنگ میزنم.در رو پشت سرش به هم زد.ظرف میوه بین زمین و آسمون ، توی دستهای آتی موندو نگاهش پشت درِ بسته پژمرد.
فرانک با حوله تن پوش پشت میز نشست و تکه ای نون برداشت: چی میگفت این دردونه حسن کبابی تون؟ باز کجا تشریف شونو بردن؟ آتی سیب زمینی ها رو رنده میکرد : شمال. فرانک لقمه املت رو در دهانش گذاشت :خدا شانس بده والا،حالا منِ بدبخت واسه تا سر کوچه رفتنم هزار بار باید به هر کس و ناکسی جواب پس بدم.موبایلش زنگ خورد :الوو،…آره…ده دقیقه دیگه آماده م.از پشت میز بلند شد و لقمه دوم رو روی میز رها کرد: بی نمک بود آتی خانوم،دیگه پیر شدیا،آشپزی یادت رفته.به اتاقش رفت و نگاه آتی رو روی املت جا گذاشت.
محمود خسته
پاهاشو دراز کرد و لیوان چای رو سر کشید،فرانک تماس گرفته و گفته بود برای شام برنمیگرده .آتی کتلت ها رو داخل دیس چید و سیب زمینی و گوجه های سرخ شده رو کنارش گذاشت.سفره رو مقابل محمود پهن کرد، تا اون لحظه تمام تلاشش برای به رخ کشیدن موهای کوتاه و فرم جدید شون بی نتیجه مونده بود.کنار شوهرش نشست و به بهانه برداشتن پارچ آب کمی به طرفش خم شد به امید دیده شدن.محمود که تمام حواسش به تلویزیون بود بی حوصله گفت :اَه برو کنار،بذار ببینم این مردک باز چی بلغور میکنه واسه قیمت دلار،خبرمرگشون نمیذارن آب خوش ازگلوی مردم پایین بره… ای تف به گور پدر بی وجدان شون. حبابه ..حبابه … حباب زندگی ماست که به تلنگری بنده .آتی مایوس و غمگین عقب نشست و بغضش رو با آب دهان فرو برد.
.
.
محمود روی تخت دراز کشید و چشمهاشو بست،نگاه آتی روی لبهای نیمه باز محمود نشست تصمیم گرفت پیشنهاد ش رو برای سفر آخر هفته بگه :محمود میشه یکی دو روز بریم شمال؟ خیلی وقته برای هم وقت نذاشتیم.محمود هنوز بی حوصله بود: با این قیمت های سرسام آور و گرونی فقط میتونیم توی گور واسه هم وقت بذاریم ،بعد پشتش رو به آتی کرد و به سمت دیگه چرخید.صدای نفسهای بلندش آتی رو وادار به عقب نشینی کرد،چقدر دلش برای خودش سوخت انگار او زن شده بود تا فقط زندگی رو جمع و جور وتوقعات دیگران رو برآورده کنه .زن شده بود تا دیگران رو بفهمه ،شوهرش رو ،بچه هاشو، کاش دیگران هم کمی برای فهمیدن او وقت میگذاشتن. زنی که حتی به اندازه یک (مبارک باشه ) برای موهای کوتاهش هم دیده نشده بود .
#نرگس_صدری
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است.
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر