اثری از سمانه امینیان از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
داستان راز کوهستان
شب، آرام و بیصدا، دامن تاریک خود را بر دهی حوالی سنندج انداخت. باد سرد از دل کوهستان میوزید و گاهی صدای زوزهاش مثل فریادی خاموش به گوش میرسید. درون اتاق کوچک، باوان با زانوان خمیده کنار چراغ نفتی نشسته بود. انگشتان لرزانش روی گوشهی چادرش بازی میکردند و ذهنش پر از تصویرهایی بود که او را از پا درمیآوردند.
پدرش عصر گفته بود: «قرارمون قطعی شد. هفته دیگه میفرستیمت خونهی خان ده پایین.»
این جمله مثل چاقویی در قلبش فرو رفته بود. او نمیتوانست تصور کند که عروس خان شود، مردی که هیچچیز جز قدرت و زمین برایش اهمیت نداشت. هیچچیز از باوان نمیخواست جز یک اسم، یک مهره برای اتحاد.
از پنجره به بیرون نگاه کرد. کوهستان در تاریکی خوابیده بود، اما او خواب نمیدید. سایهی کوه را میتوانست حس کند. همیشه او را حس کرده بود.
اولینبار سایهی کوه را چند سال پیش دیده بود. زمانی که هنوز نوجوانی بود و خیال عاشقانهاش به کوهستان میدوید. او مردی بود مرموز، بینام و بینشان که از هیچکس نمیترسید. باوان او را میان جنگل دید. وقتی برای جمع کردن هیزم رفته بود. چشمهای مرد، سرد و تیره بودند، اما چیزی در آن نگاه بود که باوان را به بند کشید.
بعدها، دیدارهایشان تکرار شد. سایهی کوه چیزی نمیگفت، اما حضورش برای باوان پر از معنا بود. او سکوتش را میشکست و از دل ترسهایش حرف میزد. میگفت چقدر از پدر و برادرش میترسد. میگفت چقدر آرزو دارد روزی از این ده بگریزد، از این دنیای مردانه که زنها در آن جز عروسکهایی برای قدرتنمایی نبودند. و سایهی کوه با همان نگاه سنگین به او اطمینان میداد که روزی او را از این حصار نجات میدهد. اصلا باوان برای همین عاشق او شده بود که شبیه هیچ کدام از مردان اهالی آبادیشان نبود.
اما حالا، زمان فرار رسیده بود و هیچ راهی جز این نداشت. او آدم تن دادن به زور و اجبار نبود.
باوان نفس عمیقی کشید. دستش به آرامی روی قفل در نشست. صدای خُرخُر پدرش از اتاق کناری شنیده میشد. هیچچیز جز مرگ نمیتوانست او را از این سرنوشت تلخ نجات دهد. چادرش را به سر کشید و در سکوت پا به بیرون گذاشت.
مثل همیشه سایهی کوه را کنار درخت کهنسال وسط جنگل دید. او با تفنگی روی شانه و نگاهی بیقرار ایستاده بود. وقتی باوان را دید، لبخند زد و گفت:
«گفته بودم تو رو از اینجا میبرم.»
باوان نفسنفسزنان گفت:
«میخوان منو بفروشن…»
سایهی کوه میان حرفش دوید:
« اما تو سر عهدت با من موندی.»
مرد جلو آمد. باوان برای اولینبار دید که چشمهایش، زیر آن سردی بیپایان، پر از نگرانی بود. دستش را گرفت، نوازش کرد و گفت:
«تا زندم، نمیذارم بهت دست بزنن.»
آنچنان هر دو از عشق آتش گرفتند که اگر شعله میکشیدند، جنگل را خاکستر نشان عشق خود میکردند.
صدای تپش های قلبشان گوش جنگل را پر کرده بود. آن شب، آن دو عاشق از جنگل گذشتند. دلشان به تاریکی دل جنگل سپرده شد و تا نزدیکی صبح راه رفتند. برای اولینبار، باوان احساس آزادی و دختر بودن کرد. اما این آزادی و احساس عمرش کوتاه بود.
وقتی سپیده از لابهلای درختان سر زد، صدای شیههی اسبها و فریاد مردان ده سکوت جنگل را درید. سایهی کوه دست باوان را گرفت.
«دارن میان. تو باید بری!»
باوان ایستاد.
«نه! نمیرم. بدون تو، هیچ جا نمیرم.»
مرد ساکت شد. برای لحظهای به او خیره ماند، بعد با صدای آرام گفت: «پس با هم…»
فریادها نزدیکتر شدند. درختان کنار زده میشدند و چیزی نگذشت که چهرهی پدر و برادر باوان پیدا شد.
برادرش با خشم فریاد زد:
«دخترهی بیغیرت! به چه حقی فرار کردی؟»
سایهی کوه جلو آمد. تفنگش را بالا گرفت و فریاد زد:
« بیغیرتی در کار نیست، من باوانو میخوام.»
باوان را خواست، اما گوش آنان بدهکار نبود. برادرش جلو آمد که سایه اسلحهاش را بالا برد؛
اما شلیک او زودتر از گلولهی برادر باوان نبود. گلوله قلب سایهی کوه را شکافت. مرد روی زانوهایش افتاد و برای لحظهای چشمهایش به باوان دوخته شد. او را نگاه کرد. بیکلام، اما در آن نگاه همهچیز بود. عشق، درد، و خداحافظی.
باوان جیغ کشید و سمت سایهی کوه دوید، اما دستهای پدر و برادرش او را گرفتند.
با گریه فریاد زد:
«لعنت به غیرتتون! اون فقط منو دوست داشت! فقط…»
باوان برای آخرینبار، به چشمان سایهی کوه نگاه کرد.
سایه، آرام برایش لب زد:
«دوست دار…»
حرفش تمام نشد که جان باخت.
باوان فریاد کشید، اشکهایش جاری شد و روی زمین افتاد. اما دیگر مقاومتی نکرد. چشمانش را بست و زیر لب حرف سایهی کوه را زمزمه کرد:
«تا زندهای، نذار بهت دست بزنن…»
پدرش با خشم گفت:
«این لکهی ننگ باید پاک بشه.»
خنجری را بیرون آورد و خواست گلوی دختر را ببرد که برادرش جلو آمد و او این کار را تمام کرد.
وقتی خورشید به وسط آسمان رسید، سر باوان در دست برادرش بود، در میان ده، در میان نگاههای حیرتزده و بیاحساس مردان و زنان روستا.
برادرش فریاد زد:
«اینجاست غیرت مردانه!»
اما هیچکس نمیدانست آن غیرت، چیزی جز خشمی کور و عشقی نابودشده نبود. جنگل و کوهستان، تنها شاهدان عشقی شدند که هیچگاه به سرانجام نرسید، اما هیچچیز نمیتوانست آن را از دل تاریخ پاک کند.
خورشید در اوج آسمان سوخت، ده زیر سایهی سنگین مردسالاری بیروح خود فرو رفت. برادر باوان با غروری کور سر خواهرش را در میان جمعیت میچرخاند. در آن لحظه، هیچکس صدای شکستن قلب کوهها و جنگلها را نشنید. هیچکس صدای خفهی زنانی که قرنها در تاریکی رنج کشیده بودند را احساس نکرد.
خون باوان بر خاک ده جاری شد. همان خونی که زمانی در رگهایش شجاعت موج میزد، حالا زیر پای همان مردانی خشک میشد که همیشه از آزادی و قدرتش هراس داشتند. سایهی کوه در آغوش زمین جا گرفته بود، مردی که تنها گناهش عشق بود؛ عشقی که مرزهای قدرت و ظلم را به چالش کشید.
اما خون هرگز بیصدا نمیماند. شاید امروز ده با افتخار به خواب فرو رود، اما فردا در دل همین خاک دختری دیگر قد خواهد کشید. دختری که نگاهش مثل شعلههای آتش، دستانش مثل تیغ و صدایش مثل فریاد رعد خواهد بود. او ادامهی باوان خواهد بود. ادامهی تمام زنانی که قرنها خفه شدند، اما در قلب تاریخ زنده ماندند.
روزی خواهد رسید که هیچ سری برای غیرت بریده نشود، هیچ زنی به جرم زیستن قربانی نگردد. روزی که دیگر «غیرت» بهانهای برای خشونت نخواهد بود، بلکه نامی برای حمایت و عشق خواهد شد. روزی که زنان، نهتنها برابر، بلکه قدرتمندتر از آن خواهند بود که مردان حتی جرئت به زنجیر کشیدنشان را داشته باشند.
خون باوان و سایهی کوه در دل جنگل ماند، اما این خون، بذر امیدی بود که آرامآرام رشد خواهد کرد. کوهها همیشه میدانند. جنگلها همیشه یادشان میماند. و روزی، صدای آزادی از دل همین سکوت بلند خواهد شد؛ صدایی که نام تمام زنانی را که در دل تاریکی جنگیدند، فریاد خواهد زد.
برای آنها که رفتند و برای آنها که خواهند آمد.
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است.
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر