اثری از سمانه امینیان از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
داستان راز کوهستان شب، آرام و بیصدا، دامن تاریک خود را بر دهی حوالی سنندج انداخت. باد سرد از دل کوهستان میوزید و گاهی صدای زوزهاش مثل فریادی خاموش به گوش میرسید. درون اتاق کوچک، باوان با زانوان خمیده کنار چراغ نفتی نشسته بود. انگشتان لرزانش روی گوشهی چادرش بازی میکردند و ذهنش پر از تصویرهایی بود که او را از پا درمیآوردند. پدرش عصر گفته بود: «قرارمون قطعی شد. هفته دیگه میفرستیمت خونهی خان ده پایین.» این جمله مثل چاقویی در قلبش فرو رفته بود. او نمیتوانست تصور کند که عروس خان شود، مردی که هیچچیز جز قدرت و...