قلم شما

اثری از فریده چابک از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

ورق‌پاره‌ها:
تمام شب شهاب بیدار بود و روی داستانش کار می‌کرد. چشم‌هایش از بیخوابی قرمز شده‌بود. صبح سر سفره‌ی صبحانه همان پیراهن تازه‌ام‌ را پوشیدم. همان‌که با پارچه‌‌ی راه‌راه آبی، تازه دوخته بودم. به شهاب گفتم:
« دلم خیلی گرفته. این‌ تابستون من رو می‌بری دریا؟ همه‌ی مردم هرسال‌ شمال می‌رن، ولی ما سه ساله که همش خونه‌ایم.»
شهاب خمیازه‌ای کشید و کش‌وقوسی به بدنش داد. سرش را داخل ورق‌هایش کرد و گفت:
«اختر خودت می‌دونی، من آه در بساط ندارم. چه برسه به مسافرت! بذار این کتاب جدیدم چاپ بشه. شاید این یکی خوب فروش کنه و بتونیم بریم مسافرت.»
دلمرده به سمت اتاق به‌راه افتادم تا پیراهن آبی‌ام را عوض کنم. شهاب اصلا متوجه آن هم نشد! با چه ذوق و شوقی آن را دوخته بودم. با حرص کمدم را باز کردم. اشک‌ها روی گونه‌هایم سر می‌خورد. اصلأ معلوم نبود چه مرگم شده. آخر به چه چیز زندگیم باید دلخوش باشم؟ من فقط دلم کمی گردش و تفریح می‌خواست. اصلاً دیگر دلم نمی‌خواست او داستان بنویسد. به داستان‌هایش حسادت می‌کردم که همیشه زیر چشم‌هایش بودند و نمی‌گذاشتند که او من را ببیند.  داستان‌ها نگاه شهاب را از من دزدیده بودند.
با دلخوری بلوز و شلوار سورمه‌ای رنگم را پوشیدم. وقتی به هال برگشتم، شهاب روی ورق‌پاره‌هایش دراز کشیده و خوابش برده بود.
من کجای این زندگی قرار داشتم؟ حتی به اندازه‌ی چند گوجه و تخم‌مرغ ته یخچال هم ارزش نداشتم. آنها را در آوردم تا برای ناهار املت درست کنم. باز هم یخچال خالی بود، مثل همیشه. این هم شد زندگی؟ شهاب مدام یک گوشه می‌نشست و فقط می‌نوشت. نه حرفی، نه گردشی، نه درددلی.  به‌گمانم من را نمی‌دید.
به اتاق برگشتم. کیفم را برداشتم تا به خانه‌ی پدرم بروم. مانتوی خود را پوشیدم و نگاهی به اتاق انداختم. پنج سال تنهایی و فقر، دیگر طاقتم طاق شده‌بود. آرام در را باز کردم. کنار جاکفشی‌ مکثی کردم و روی پله‌ها نشستم.
خیابان‌ها و ماشین‌ها از جلوی چشمم عبور می‌‌کردند. بافت خانه‌ها کم‌کم تغییر کرد و به بالای شهر نزدیک شدم. هوای خنک شمیران صورتم را نوازش داد. به سر کوچه‌ی آنها رسیدم. پدر با آن روبدوشامبر ابریشمی و پیپ گوشه‌ی لبش و چوب بیلیارد در دستش به من پوزخندی زد و گفت:
«اختر، مگه من پنج سال پیش  نگفتم شهاب هم‌ردیف ما نیست؟ آخه نویسندگی که نون و آب نمیشه!‌ نگفتم این پسره‌ آس و پاسه؟!»
پدر با او گلاویز شد. خون از سر و روی شهاب فرو ریخت و او نقش زمین شد. مثل بید می‌لرزیدم. خون‌ها را از صورت شهاب پاک می‌کردم و گریه می‌کردم.
اشک‌هایم را پاک کردم. از روی پله‌ها بلند شدم. کلید را درون قفل چرخاندم. شهاب بیدار شده‌بود. نگاهی به صورتش انداختم. مردی که پنج سال پیش عاشق او و نوشته‌هایش شدم. من به‌خاطر این مرد جلوی پدرم ایستادم.
شهاب با لبخند گفت:
«اختر کجا رفته بودی؟خواب بدی دیدم. کاغذهام خونی شده‌ بودن.»
بی‌اختیار زیرلب گفتم:
«می‌خواستم…. برم پارچه و قرقره بخرم. می‌خوام…. از این به بعد برای بیرون سفارش خیاطی بگیرم.»
شهاب به من نگاهی کرد و گفت:
«مدل پیرهن آبیت بدوز. خیلی قشنگ بود.»

#فریده_چابک

 

 

 

 

از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت می‌کند. ما به جای ساختن کتاب‌های سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار می‌کنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان می‌سپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه می‌دهیم.

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است.

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.

https://hozeyemashgh.ir

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *