اثری از فاطمه قربانی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
عنوان: « اشتباه »🩷🤍🥹
خدا رحمت کنه آقا جونم رو .. هرموقع دلم میگرفت، میگفت بیا زیر کرسی بشین؛ میرفتم مینشستم زیر کرسی و پتو رو میکشید روی پاهام و میگفت: نذار وجودت یخ بزنه آقاجون!!
باهام درد دل میکرد و میگفت: اگه بخوای از هر چیزی دلگیر شی که دیگه زندگی نمیکنی بچم، بگذر ..
بعد مینشست از تمام شوربختی های زندگیش برام میبافت و میبافت و میرسید به خوشبختی که یه نگاه بهم میکرد و میگفت: خوشبختی یعنی تو، یعنی اینکه سالم زیر کرسی بشینی و مامانت یه چای دم کنه و بخوریم؛ به همین راحتی …
نمیدونم آقا جونم آسون میگرفت یا من، سخت میگیرم ولی بلاخره سخته..
از آقاجونم فقط یه قاب عکس مونده رو دیوار قلبم که مدام بهش نگاه میکنم، دلم آروم میشه و زار زار گریه هامو میبرم سر قبرش و روحش رو بوس میکنم و آروم آروم خوابم میبره…
وقتی باهاش ازدواج کردم، نمیدونستم چقدر یه اشتباه، تاوان داره؛ من از بچگی تاوان هرچیزی رو دوبرابر دادم و این انگار، توی سرنوشت من حک شده بود و من رو همه جا میکشوند..
اشتباه بود، اشتباه بود، اشتباههه..
ندونستن اصلا خوب نیست، فهمیدن افتضاحه اما..
بفهمی، دیگه خودت رو نمیفهمی؛ اینش بده!! 🥺
آقاجونم، زنده نبود که بهم بگه چکار کنم چکار نکنم، من بودم و یه مادر پیر و یه داداش کوچیک که عقلش به سن و شرایط من قد نمیداد..
در اوج خواستگاری، عموم اومد و خونه ی پدریمون رو گرفت و ما رو آواره ی کوچه و خیابون کرد؛ خواستگارم رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد؛ پسر خوبی بود و داشتم بهش فکر میکردم اما رفتار خجالت آور عموم، باعث شد که از ازدواج با یه دختر بی پدر و آقا جون، منصرف شه…
اون رفت و ما هم اومدیم خونه ی عمه« سیما» و یه جای زیرزمین خونش، وسایلمون رو ریختیم و زندگی کردیم..
شرایط خوبی نبود؛اصلا شرایط خوبی نبود..
عمم اصرار داشت که با «ساعد»، پسرش، ازدواج کنم …
من و ساعد، از کوچیکی هم بازی هم بودیم..گفتم: نه، یه «نه» بزرگ که بدونه هیچ جوره باج نمیدم و اونم، شرط موندنمون تو خونش رو ازدواج با ساعد گذاشت …
اصرار بود، زور بود، ولی شدنی نبود …
از خونه رفتیم بیرون و پام رو تو یه کفش کردم که نه ساعد نه اینجا میمونیم..
مامانم، بی نواتر از اون بود که مقاومت کنه ..
از خونه اومدیم بیرون و دوباره آواره شدیم و دلتنگ …
دلتنگ توی خیابون ها!!! دیدن یه برگ پاییزی توی پیاده رو هم من رو از خودم دور میکرد و به جریان بادهای حوادث میسپرد..!!
مامانم، خیلی بعد از اون ماجرا عمر نکرد و یه روز که رفتم آب جوش بیارم بهش قرص هاشو بدم، دیدم دیگه حرف نمیزنه، دیگه تکون نمیخوره، دیگه اصرار و التجا نمیکنه، دیگه به ساعت اشاره نمیکنه، دیگه به خونه نفس نمیده …
رفته بود؛ مادرم مرده بود و من را با داداشم تنها گذاشته بود …
من را با یک دنیا تنهایی، تنها گذاشته بود!!!!!😭🥺
مادرم، رفته بود و من از خود، رفته بودم …نور چشمانم رفته بود و حالم خوب نبود؛ آقاجون رفته بود، حالم خوب نبود؛ مامان رفته بود، حالم خوب نبود؛خونمون رفته بود، حالم خوب نبود؛ کرسی بچگی رفته بود، حالم خوب نبود؛ همه چی رفته بود، حالم خوب نبود!!!
توی یه فروشگاه لباس، مشغول کار شدم و از صبح تا شب گاهی تا نیمه شب، میموندم و جوری که از فرط خستگی یادم میرفت در فروشگاه رو ببندم..
داشتم میجنگیدم؛ من با تمام وجود داشتم میجنگیدم و کسی نمیفهمید ..کسی درک نیمکرد …کسی، خبر نداشت که یک نفر دارد بدون چاره، جان میدهد…🥲🤤
«شاهرخ»، پسری بود که اختلافش با من ۱۰ سال بود؛ بالغ میزد اما من، نمیتوانستم تصمیم قطعی بگیرم؛ درخواستش را مطرح کرد اما شرط گذاشت:اگر نمیپذیرفتم، باید کوله بار را میبستم و این یعنی اخراج و دوباره سلول انفرااااادی!!! و من، تازه از بند بندش آزاد شده بودم…
شاهرخ، این پسر خوب به ظاهر ماجرا، من را «قربانی نابالغی» خودش کرد و هرچه از زندگی مان میگذشت بیشتر دچار تردید میشدم؛ من دلتنگ، من بی چاره، چاره ای جز سازش نداشتم!!!
باید میساختم؛ گفتم شاید درست شه، شاید تغییری کرد و من را هم بیشتر از قبل ساخت؛ اما کار از ساختن گذشته بود؛ او، همه چیز را فروخته بود حتی حیثیت و آبروی من را!!!😭🥲🥹
از یک قرار دوستانه در محل کارش، شروع شد اما کم کم باید بساط مشروب و چارچوب موبایلش را جمع میکردم؛ باید به جای صحبت با صراحت، به حاشیه میرفتم و از هر جایی که سرنخی میدادم تا بلکه اعتراف کند اما نه؛ او، سرنخ برایش میسر نبود، بافت ها را پاره کرده بود و دیگر نمیشد دوخت به هم!!!!..او، تمام کرده بود خودش را…
چمدان را بستم و لباسها را جمع کردم و از در که خواستم بیام بیرون، نگاهی به اتاق کردم و گفتم: وقتی خودت رو تموم کردی برام که تمومت رو برام نذاشتی و قسمت قسمت شدی …
نگاهم به قاب عکس آقاجونم روی میز افتاد، برش داشتم و داخل دست، گرفتمش و از پله ها اومدم بیرون؛ هوا بارونی بود؛ کوچه رو گذروندم و به خیابون رسیدم جایی نداشتم برم؛ نگاهی به آسمون کردم و قاب عکس رو به سینم فشردم و گفتم : آقاجون!!! کجایی که ببینی وجودم یخ زده!!!!؟؟؟؟:((((🥹🥲🖤
#فاطمه_قربانی
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است.
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر
عالی بود عالی ..
سلام. عالی مثه همیشه💯
موفق باشید