اثری از سمانه امینیان از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
باران آرام میبارید. شهر در مه فرو رفته بود و نور چراغهای خیابان، روی آسفالت خیس میرقصیدند. لیلا کنار پنجرهای کوچک در سکوتی سنگین، نشسته بود. بخار نفسهایش روی شیشه مینشست و قطرات باران را تارتر میکرد. انگشتش را روی شیشه کشید و نامی نوشت که قلبش را به تپش وامیداشت: «سامان».
چشمانش را بست و خاطرات به ذهنش هجوم آوردند. صدای خندههای سامان، نگاه عمیق و گاه غمگینش، و آن لحظههای کوتاه که قلبهایشان بیهیچ حرفی به هم گره میخورد. او اولین بار سامان را در یک کافه قدیمی دیده بود.
مردی آرام و با نگاهی که انگار رازهایی هزارساله در خود پنهان کرده بود.
سامان برایش مثل شعری بود که هرگز نمیتوانست آن را تا انتها بخواند. او از جنس رویا بود؛ چیزی میان زمین و آسمان. لیلا به او دل بست، بیآنکه بداند سامان هرگز از آنِ هیچکس نخواهد شد.
آن شب سرد پاییزی، سامان دستهای لیلا را گرفته و گفته بود: «تو نباید عاشق من میشدی.»
لیلا با بغض پاسخ داده بود: «این رو نمیشه انتخاب کرد. قلب آدم راه خودش رو میره.»
سامان نفس عمیقی وارد ریه هایش کرد و نگاهش را به دوردست دوخته بود. جایی که چراغهای خیابان کمکم در مه محو میشدند.
سامان گفت: «عشق من مثل بارونه لیلا. زیباست، ولی اگه زیرش بمونی، سرما میزنی و میشکنی.»
لیلا دستش را از میان انگشتان سامان بیرون کشید و گفت: «تو میترسی، سامان. از چی؟ از اینکه این عشق بزرگتر از تو باشه؟»
سامان لبخندی تلخ زد. «نه. میترسم این عشق تو رو بشکنه. من به دنبال چیزی هستم که حتی اسمش رو نمیدونم. دنبالش میرم، حتی اگه همهچیز رو از دست بدم. تو اما نباید کنار من بمونی. این راه مال تو نیست.»
لیلا خواست چیزی بگوید، اما کلماتش میان بغض و باران گم شد.
یک هفته بعد، سامان رفت. هیچکس نفهمید به کجا. فقط یک بلیت قطار و یک نامه برای لیلا گذاشت: «هر وقت دلت برای من تنگ شد، به اینجا بیا. اما قبلش یاد بگیر بدون من نفس بکشی. بعضی عشقها برای این به دنیا میان که در دوردست بمونن.»
لیلا هرگز از آن بلیت استفاده نکرد. حالا، یک سال گذشته و باران همان باران بود، اما لیلا دیگر آن دختر خندان کافهها نبود. چشمانش پر از سکوت و اندوهی عمیق شده بود.
پنجره را باز کرد. بوی خاک بارانخورده به مشامش رسید. انگار صدای سامان را از میان باد شنید که میگفت: «زندگی ادامه داره، لیلا. حتی بدون من.»
لبخند تلخی زد. گاهی بعضی عشقها در سکوت زیباترند، مثل بارانی که میبارد تا زمین را تازه کند، اما هیچوقت نمیماند.
لیلا دستش را به قاب پنجره گرفت، انگار که بخواهد خودش را از غرق شدن در دریای خاطرات نجات دهد. نگاهش روی خیابان خیس و بیصدا افتاد. همان خیابانی که یکبار، زیر نور زرد چراغهایش سامان دستهایش را در دست او گذاشته و گفته بود: «تو نمیدونی قلب من چقدر زخمیه، لیلا. من برای دوست داشتن زیادی شکستهام.»
آن لحظه را هیچگاه فراموش نمیکرد. چطور میتوانست؟ صدای سامان در ذهنش مثل یک آواز دوردست باقی مانده و آهنگی که پایانش همیشه ناتمام بود.
چای سرد شدهاش را از روی میز برداشت، اما حتی جرعهای از آن ننوشید. ذهنش پر بود از سوالاتی که جوابی برایشان نداشت. آیا او به اندازه کافی جنگیده بود؟ شاید اگر یک کلمه دیگر گفته بود و اگر یک قدم دیگر به سمت سامان برمیداشت، همه چیز تغییر میکرد. شاید میتوانست زخمی را که سامان از آن میگریخت، التیام ببخشد. اما سامان هرگز اجازه نداد او نزدیکتر شود.
یک بار، در یکی از دیدارهایشان، سامان گفته بود: «لیلا، تو شبیه یک چراغی. روشن و گرم. اما من مثل سایهام. اگه بهت نزدیک بشم، نور تو رو خاموش میکنم. این حق تو نیست.»
لیلا همان لحظه خندیده بود: «تو زیادی شاعرانه حرف میزنی. آدمها با هم رشد میکنن، نه اینکه همدیگه رو خاموش کنن.» اما حالا بعد از یک سال، دیگر مطمئن نبود. شاید حق با سامان بود.
باران شدت گرفت. صدای شرشر آب روی سنگفرشهای خیابان، صدایی بود که همیشه آرامش میداد. اما امشب، این صدا شبیه گریه بود. لیلا بلند شد و پنجره را بست. در گوشهی اتاق، روی میز تحریر کوچک و چوبیاش، بلیت قطاری که سامان برایش گذاشته بود هنوز باقی مانده بود. آن را برداشت، انگشتانش روی تاریخ محوشدهاش کشیده شد. به خود گفت: «شاید وقتشه.»
به یاد آورد که سامان گفته بود: «این بلیت تو رو به جایی میبره که خاطراتمون زندهست. جایی که شاید خودت رو پیدا کنی.» اما لیلا هنوز نمیدانست چطور میشود خودش را پیدا کند وقتی بخشی از وجودش با سامان رفته بود.
ناگهان حس کرد قلبش آرامتر میتپد. شاید این سفر همان چیزی بود که نیاز داشت، یا شاید تنها بهانهای برای بستن پرونده عشقی که دیگر نبود.
ساعتها بعد، وقتی سپیده صبح از پشت ساختمانهای خاکستری سرک کشید، لیلا چمدان کوچکی بسته بود. در آینه، چشمانش هنوز خسته و غمگین میزد، اما چیزی تازه در آن به چشم میآمد.
برای رها کردن، برای حرکت.
قطار، به آرامی در ایستگاه منتظر بود. وقتی سوار شد و روی صندلیاش نشست، برای اولین بار احساس کرد؛ شاید بتواند گذشته را پشت سر بگذارد. قطار که حرکت کرد، اشکهایش روی گونههایش جاری شد. اما این بار، گریهاش شبیه التماس نبود. شبیه خداحافظی بود.
باران پشت پنجره میرقصید. خاطرات هنوز زنده بودند، اما دیگر او را زندانی نمیکردند. حالا میدانست بعضی عشقها نه برای به دست آمدن، که برای یادآوری زنده بودن دلها به دنیا میآیند.
قطار در سکوت پیش میرفت. لیلا به منظرههای پشت پنجره خیره شده بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه میزد. بلیت را دوباره در دست گرفت و آدرس را خواند. نام شهری کوچک و کوهستانی روی آن نوشته شده بود، جایی که هرگز نرفته بود. دستی نامرئی او را به سمت این سفر میکشید؛ شاید برای یافتن پاسخی که یک سال تمام ذهنش را درگیر کرده بود.
ساعتی بعد، قطار وارد ایستگاهی کوچک شد. لیلا با چمدانی سبک و قلبی سنگین پیاده شد. باران نمنم میبارید و هوای سرد کوهستان صورتش را لمس میکرد. آدرس را یک بار دیگر خواند: “گورستان کوهستانی، پشت کلیسای قدیمی.”
با دلی لرزان به سمت مقصد رفت. راه کمی طولانی بود، اما او گویی دیگر درد خستگی را حس نمیکرد. تمام طول مسیر، نام سامان زیر لبهایش زمزمه میشد.
وقتی به کلیسای قدیمی رسید، خورشید در میان ابرهای خاکستری نیمهپنهان بود. دیوارهای سنگی کلیسا با خزه پوشیده شده و سکوتی عجیب همهجا را فراگرفته بود. پشت کلیسا، ردیفی از سنگهای قبر در میان مه به چشم میخورد. قلب لیلا فشرده شد، اما قدمهایش او را بیاختیار جلو میبرد.
آدرس دقیق را دنبال کرد تا اینکه مقابل سنگ قبری ایستاد که روی آن نام سامان حک شده بود. پاهایش سست شد. انگار تمام دنیا دور سرش چرخید. خودش را روی زمین انداخت و با دستهای لرزان سنگ قبر را لمس کرد. زیر نام سامان، جملهای کوتاه حک شده بود: «او در جستجوی آزادی، در قلب طوفان آرام گرفت.»
اشکهایش بیاختیار جاری شد. همه چیز مثل تکههای پازلی در ذهنش کامل شد. سامان رفته بود، اما نه برای فرار از عشق، بلکه برای خداحافظی با زندگی. او هرگز نمیخواست لیلا شاهد سقوطش باشد، هرگز نمیخواست ضعفهایش را ببیند. برای همین رفته بود، بیآنکه چیزی بگوید.
در کنار سنگ قبر، سنگ کوچکی قرار داشت که رویش حک کرده بودند، «برای لیلا»
آرام روی زمین نشست و سنگ را برداشت.
پاکتی کوچک درون کیسه ای به چشم میخورد. انگار کسی آن را برای او گذاشته بود. دست لرزانش پاکت را برداشت و باز کرد. نامهای داخلش بود، با خطی که لیلا خوب میشناخت.
«لیلا،
اگر این نامه رو میخونی، یعنی به آخرین ایستگاه من رسیدی. نمیخواستم این راز رو به تو بگم، چون میدونستم عشق تو بزرگتر از اون هست که من رو با تمام زخمهام ترک کنه. اما حقیقت این بود که بیماریم، مثل سایهای، من رو میبلعید. نمیخواستم تو رو به این تاریکی بکشونم. برای همین رفتم.
دلم میخواست این عشق رو زنده نگه دارم، مثل یک خاطرهی زیبا، نه چیزی که با درد و اندوه باشه. تو همیشه نور بودی، لیلا. نمیخواستم نور تو رو خاموش کنم.
حالا که اینجا هستی، ازت میخوام چیزی رو با خودت ببری: آزادی. آزادی از غمی که من برات به جا گذاشتم. زندگی کن، لیلا. برای هر دوی ما.
با تموم قلبم،
سامان»
لیلا ساعتها کنار سنگ قبر نشست. انگار میخواست تمام خاطراتشان را از دل آن سنگ سرد بیرون بکشد. باران همچنان میبارید، و او بیحرکت مانده بود. غرق در نامهای که هزاران بار در ذهنش تکرار میشد.
سامان رفته بود، اما رد پایش در هر گوشه از قلب او باقی ماند. نمیتوانست بپذیرد که این پایان است، اما سنگ قبر حقیقتی بیرحم بود که در برابرش تظاهر میکرد.
خورشید کمکم از پشت ابرها بیرون آمد. اشعههای ضعیفش روی سنگ قبر میدرخشیدند. لیلا بلند شد. چمدانش را برداشت و برای آخرین بار به نام حکشده روی سنگ نگاه کرد. زیر لب گفت: «شاید روزی دوباره همدیگه رو ببینیم، سامان… شاید…»
اما همین که قدمی به عقب گذاشت، صدای خشخش عجیبی از پشت سر شنید. برگشت، اما هیچکس آنجا نبود. تنها باد بود که میان برگها میپیچید. لیلا برای لحظهای حس کرد سایهای از کنار او گذشت. یا شاید فقط خیالش بود.
لبخند تلخی زد و آهسته به سمت راه خروج گورستان قدم برداشت. اما درست وقتی به دروازه رسید، انگار چیزی او را متوقف کرد. برگشت و دوباره به قبر سامان خیره شد. قطرهای از باران یا شاید اشک، از گوشه چشمش روی گونهاش لغزید.
پایین قبر، جایی که پیشتر ندیده بود، شاخه گلی تازه روی زمین افتاده بود. قلبش فشرده شد. صدای ضعیفی در سرش زمزمه کرد: «سامان؟»
اما پاسخی نبود. فقط باد بود که میان درختان میپیچید، و مه که آرام آرام گورستان را میبلعید.
لیلا ایستاد. قدمی به عقب برداشت و سپس رفت. اما هرچقدر که دورتر میشد، حس میکرد چیزی ناتمام مانده است.
یا شاید هم ناتمام بودن، بخشی از این عشق بود.
باران شدت گرفت. گورستان در مه غرق شد. و در میان سکوت، سنگ قبر سامان باقی ماند، با شاخه گلی تازه که هیچکس نمیدانست از کجا آمده است.
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است.
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر