قلم شما

داستانی از فروزان مزاجی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

#داستان_کوتاه

نقطه های نورانی:

نور کمرنگ چراغ موتور دل جاده را می شکافت و به پیش می رفت. نه از روبرو ، نه از پشت سر ، هیچ ماشینی نمی آمد ، تنها تاریکی و سکوت بود که تا انتهای دشت پیش می رفت. جاده سر بالایی ملایمی داشت ولی همین هم برای موتور قدیمی او زیاد بود و هر لحظه از سرعتش کاسته میشد ….
از دور دست صدای زوزه ی گرگ به گوش می رسید . در فصل سرما گرگهای گرسنه بیشتر به آبادیها نزدیک می شدند . دانه های برف کم کم باریدن گرفت و سوز سردی پیشانیش را نشانه گرفت. تا دم در مادرش اصرار کرده بود که تا صبح فردا صبر کند، چون بارها موتور فرسوده اش در جاده خراب شده بود ..ولی علی میخواست هر طور که شده امشب به ده بالادست برود و برای همیشه تکلیفش را با عمویش روشن کند . بعد از فوت پدر بزرگش روابط این دو برادر بر سر یک تکه زمین ارث پدری شکرآب شده و نامزدی او با دختر عمویش عملا بهم خورده بود . پیش بینی مادر درست در آمد و موتور در سر بالایی جاده توپوق زد و از حرکت باز ماند. تا ده حداقل سیزده کیلومتر راه بود . علی لحظه ای مردد در جاده ماند. نمی دانست برگردد یا ادامه بدهد. تقریبا نصف مسیر را آمده بود و رفت یا برگشتش چندان فرقی برایش نداشت. موتور را در جایی دور از جاده روی زمین خواباند و با مقداری شاخه ی خشک شده روی آن را پوشاند. شال دور گردنش را محکم دور سرش تاباند و به راهش ادامه داد. در راه حرفهایی که میخواست به عمویش بزند را مرور میکرد. غرق در افکار خودش بود که صدایی رشته افکارش را بهم ریخت .از حرکت باز ماند و با دقت به عمق تاریکی کنار جاده خیره ماند. هیچ چیز پیدا نبود. با خود فکر کرد شاید زوزه ی باد او را دچار توهم کرده. سرما کم کم به انگشتان پا و دستش سرایت کرد. به جاده نگاه کرد. هیچ چراغ ماشینی حتی در دور دست دیده نمیشد. به سرعت قدم هایش اضافه کرد ولی باز صدای جیغ زنی او را در جای خودش میخکوب کرد. با وحشت به جنگل خیره شد. صدای یک زن وسط ناکجا آباد . لرزشی شدید در بدنش احساس کرد که خودش نمیدانست از سرماست یا از ترس. خواست به راهش ادامه بدهد ولی نوری در یک لحظه از وسط جنگل چشمانش را خیره کرد. بعد از کمی تردید بالاخره تصمیم گرفت چند قدمی پا به جنگل بگذارد تا سر از ماجرا در بیاورد. با قدمهای لرزان پا به جنگل گذاشت صدا را دوباره و از فاصله ای نزدیکتر شنید و صدای خش خشی دقیقا در پشت سرش او را میخکوب کرد. با وحشت به پشت سرش نگاه کرد ولی اینبار به جای یک نقطه ی نورانی چند نقطه را دید . نفسش به شماره افتاد و احساس کرد درست در وسط دامی که برایش پهن شده ایستاده و راه گریزی ندارد. دست به کمر شلوارش برد و کمربندش را باز کرد. دستانش از سرما بی حس شده بود و نمیتوانست جلوی لرزش دستش را بگیرد . نقطه ها به او خیلی نزدیک شده بودند ، بطوریکه میتوانست صدای غرش آنها را بشنود. فرصت کم بود. نفس عمیقی کشید و با تمام توانی که داشت با صدای بلند فریاد زد وکمربند را دور سرش چرخاند و بسرعت به طرف جاده دوید . صدای پای گرگها را پشت سرش می شنید. او بی وقفه فریاد می زد و می دوید. صدای جیغ زن از دور دست همچنان شنیده میشد . وقتی به جاده رسید از چراغهای نورانی خبری نبود. نفسی به آسودگی کشید ولی گرمای عجیبی در پشت پایش احساس کرد و بعد قطره های خون که از پاچه ی شلوارش می جکید او را دچار بهت و حیرت کرد . هرگز نفهمید کجا و چطور پایش به این شدت زخمی شده بود . با کمر بند پاچه ی شلوارش را روی زخم پایش محکم کرد و لنگ لنگان به راهش ادامه داد . سرش به دوران افتاده بود وگاهی آسمان و زمین یکی میشدند . صدای مادرش در گوشش پیچید .علی نرو مادر . این جاده شبها خطرناکه . میگن تو جنگلهاش صدای جیغ زنی شنیده میشه که هیشکی تا حالا پیداش نکرده. احساس کرد زمین زیر پایش خالی می شود .بی اختیار روی زمین زانو زد . بشدت خوابش گرفته بود . ولی نمی توانست تسلیم خواب بشود . دوباره سر پا ایستاد و به راهش ادامه داد. چراغهای آبادی از دور نمایان شد ولی پای مجروح او دیگر قادر به حرکت نبود . به درختی که کنار جاده بود تکیه داد و چشمانش را بست.
دو برادر کنار هم ایستاده بودند و روی سر عروس و داماد سکه می ریختند. دختر عمو در لباس سفید عروسی بسیار زیبا شده بود . ولی یکدفعه عمو بطرفش آمد و سیلی محکمی به صورتش زد. پشت سر هم او را میزد. علی بدون هیچ عکس العملی فقط به چشمانش خیره شد و گفت : چرااا؟ صدای شاد عمویش را شنید که به مردان همراهش میگفت : خدایا شکرت ، زنده ست ‌ . علی جانم پاشو عمو بریم تو ماشین . خدا باهات یار بود که مادرت اومدنت را بهم خبر داد …..

#فروزان‌مزاجی

 

 

 

 

 

از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت می‌کند. ما به جای ساختن کتاب‌های سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار می‌کنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان می‌سپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه می‌دهیم.

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است. شما هم اگر رویایی در سر دارید، با ما در تماس باشید:

📞 09191570936
📞 09393353009

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.

صفحه اصلی

#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *