قلم شما

اثری از تارا ستوده از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

قطره بدنم انگار کوفته شده بود، کم‌کم از مادرم ابر دل کندم، آرام آرام به زمین برخورد کردم مثل شیشه شکستم پراکنده شدم؛ کنار گلی بودم و با گریه‌هایم آن را زنده نگه داشتم. نگاه به بالا انداختم قطره‌های بارانی که با شوق به زمین می‌آیند را دیدم، نمی‌دانند چه سرنوشت شومی منتظر آن‌هاست، وقتی به زمین می‌آیند غم کل بدن آن‌ها را می‌گیرد مثل شیشه می‌شکنند. بعد از چند ساعت خدمت به زمین و جان دادن به طبیعت، خورشید می‌آید و تنها هدیه‌اش به ما گرما است، گرما تمام بدنم را پر می‌کند کم‌کم داشتم بخار می‌شدم با خودم...