اثری از حنانه راوند از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
رمان درگیر غم
نویسنده حنانه راوند
ولی دلتنگی و غم بد دردیه ها دیشب که از خونه ی خانجون اینا برمی گشتیم ازش پرسیدم خانجون اون آقاهه که زیر بارون کنار تپه نشسته بود با خودش حرف می زد کی بود چهره ی خانجون پر از غم شد
گفت:هی مادر چی بگم خدا هم قربون حکمتش بشم یا یه چیزی رو به بنده ات نده یا اگه بهش رسید دیگه ازش پس نگیر این آقاهه که میگی اسمش کیان . به قیافه اش می خوره 40سالش هم باشه ولی 20و خورده ای سالشه از بخت بد وقت تولدش پدرش که میخواست مادرش رو برسونه درمانگاه نزدیک درمانگاه تصادف میکنن و پدرش درجا فوت میشه مردم مادرت رو هر طوری شده میرسونن بیمارستان ولی سر زا میمیره و کیان به دنیا میاد از دار دنیا یه خاله داشت که تازه ازدواج کرده بود انگاری بهش گفته بودن مشکل داره و بچه دار هم نمیشه همون خاله اش کیان رو نگه می داره به این بچه نگفتن پدر و مادرت فوت شدن تا بزرگ شد ۱۸ ساله ش می شد توی تعمیرگاه کار بود و آخر هفته برمی گشته خونه وقتی از سر کار اومد صدای به حساب پدرش رو می شنوه که میگه تا کی باید به این بچه راستش رو نگیم حقشه بدونه بچه ی ما نیست و تو خاله شی و منم شوهر خاله اش کیان که این حرف رو می شنوه همون شب میره خونه ی مادربزرگش بعد از فهمیدن ماجرا چند ماهی افسردگی داشت و بعد از چند ماه یکهو این بچه فرق کرده زمینای که بهش گفتن ارثیه ات شب و روز کشاورزی میکرد و پول جمع می کرد یه شب که از کوچه رد می شد گفتم مادر اینقدر خودت رو خسته مکن هنوز اول جوانی اته راه زیاد برای کار گفت خانجون از وقتی فهمیدم از تولد بختم بد بوده دارم برا خودم پشتوانه جمع می کنم دو روز دیگه به دردم میخوره
تازه خانحون پیش خودمون باشه فقط یه خودت میگم اگه روزگار بر طبق خواسته ام باشه میخوام برام بری خواستگاری خوشحال تر از من آدم نبود گفتم جان خانجون حالا این گل دختر کیه گفت لعیا رو که می شناسی گفتم آره مادر دختر به این گلی گفت فقط کاش زودتر بشع برم خواستگاریش اقا رحیم زود دخترش عروس نشه گفتم مادر لعیا که خیلی خوبه گفت آره ننه یه بار دل و زدم دریا و به لعیا گفتم
اونم خاطرخوامه خندید و رفت همون لحظه دلم شور می زد کدخدا گمون نکنم این بچه رو به دامادی قبول کنه دلم واسه ذوق چشمای کیان می سوخت مادر
گذشت و کیان وضعش خوب شد و بار رو برد شهر واسه فروش بعد چند روز خبر آوردن چند خیابون اونطرف تر همون پیچی که ه پدر و مادر کیان تصادف کرده بودن تصادف شده
خبر اومد کیانه همه از غم کباب بودن از بهر کیان
پنج ماهی بود هنوز توی کما بود کیان و بهوش نمی امد
هر روز براش زیارت عاشورا می خوندم و میگفتم
بچه تو که اینهمه امید داشتی و حداقل به فکر لعیا باش مادر بهوش بیا
اون روز هم ناامید برگشتم دیدم رحیم کت و شلوار و تیپ وایستاده دم در گفتم چه خبره پسر گفت خدا بخواد برا گل دخترم خواستگار اومد اون لحظه من کم از سکته نداشتم یاد کیان بودم گفت حالا کی هست گفت ده بالا اومدن پسره پولداریه واسه خودش گفتم مرده حسابی مکه همه چی پوله گفت پس چی پول نباشه هیچی نیست خانجون
لعیا رو دیدم داره حیات خونه رو اب جارو می کنه
صداش کردم گفتم مادر بیا گفت جانم خانجون گفتم مادر چه خبر اینجا مگه تو قرار نیست عزیز کیان بشی خانمش بشی دردونش بشی اون خاطرخواه توعه گلم
میدونی چی گفت . گفت :ننه کیان که معلوم نیست زنده باشه یا نه اون از بچگی نحس بوده مادرش طفلک مرد گفتم مادر این چه کرفیه بچم اینهمه تلاش کرد تا پول جمع کنه پا پیش بزاره برا تو واقعا که گفت مانجون تا کی باید منتظرش من بمونم بعدم آثا جان و چکار کنم
گفتم خوبه خوبه همونطوری که بقیه خواستگاراا و رد کردی
و رفتم
اون شب صدای هلهله از خونه لعیا اونا اومد و معلوم شد وصلتشون جور شده
تا صبح دعا کردم واسه کیان پسر مهلقا رفیق قدیمی ام بود
صبح با فارق رفتم بیمارستان دکترا گفتن والا گمونم معجزه شد مریض بهوش اومد اون لحظه شاد شاد بودما ولی دلم کباب بود برای این بچه
بعد یه هفته بالاخره حرف زد
گفت خانجون یه حرفای می شنوم راستش رو بگو درسته
گفتم مادر چی بگم این نشد یه دختر دیگه
هیچی نگفت فقط گفت خدایا چرا بازم من؟
یکم که دست وپاش خوب شد دیگه با کسی حرف نمی زد شبا بیدار بود و روز ها خواب این بچه کم کم داشت خورد می شد از غم هنوزم یادمه اون شب که عروسی لعیا بود تا دم در رفت ولی برگشت
گفتم مادر کجا بودی چی ش گفت می خواستم برم جشن رو بهم بزنم ولی یادم اومد اون منو نخواسته و جشن هم به هم بخوره هچی نمیشه
.
از اون به بعد شد یه پسر ساکت
روزا میرفت سر کار شبا غذا می خورد می خوابید
یه شب بارون بود دیدم نشسته زیر بازون گریه میکنه رفتم گفتم پسرم بیا تو خونه سرما می خوری
میدونی چی گفت
گفت خانجون همیشه فکر می کنم اگه من وجود نداشتم پدر مادر زنده بودن کاش اصلا اون شب من مرده بودم نه اونا گفتم نگو ناشکری نکن پسرم
.
گفت نه ناشکری نمی کنم
میدونم یه حکمتی داره نه خانجون؟ گفتم آرع حکمته
روز خوب تو هم می رسه
.
میدونی گذشت سالها کیان کار کرد صاحب شرکت ها وزمینه ای زیادی هم شد
ولی وقتی دلش میگیره میاد محل قدیمی روی همون تپه می شینه و فقط با خودش حرف میزنه همه وی میگذره ولی رد زخم ها میمونه رو قلب مادر دیشب داشت می رقت گفتم مادر هنوزم دوسش داری
گفت الان نه دوسش ندارم ولی زندگیم تباه شد
دیگه اون روزا بر نمی گرده جونی ام بر نمیگرده
جوانی که همش با غم گذشت
گاهی وقتا نفهمیدن حقیقت ها بهتره تا بفهمی و بشکنی
منم یه روزی ازدواج میکنم و این دفعه یه آدم چشم و دل سیر آدمی که من و دوست داشته باشه نه پول های جیبم . اونی که اگه رفتم کما سالها بدونم منتظرم میمونه تب کنم تب میکنه ….
نویسنده حنانه راوند🌿
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است. شما هم اگر رویایی در سر دارید، با ما در تماس باشید:
📞 09191570936
📞 09393353009
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر