اثری از سیده مهدیه اختری از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
پس از سقوط
کیف وسایل پزشکی اش را روی پایش گذاشت ، ازشیشه به مزارع گندم که به رنگ طلایی درآمده بودند نگاه میکرد. حواس و افکارش بی گمان دور از مزارع گندم بود . بادو دست تلفن همراهش را گرفته بود مدام به صفحه خاموشش نگاه میکرد.
. نگاهی به ساعتش انداخت و سرش را به طرف راننده چرخاند، شلوار کردی زرد رنگ و پیراهن رنگ پریده قهوه ای که حالا دیگر به کرمی تمایل داشت به تن داشت . موهایش ژولیده و چشمانش گودرفته بود ، صورت آفتاب سوخته وخیس عرقش ، هم ازگرمای نزدیک ظهر تیرماه بود و هم ازنگرانی بود که سرعت رانندگی اش و نگاهش به جاده آن را به روشنی نشان میداد. نیسان زوزه کشان و مارپیچی ماشین ها را پشت سر می گذاشت . که البته هربار سرش به خاطر کهنگی و باریکی جاده به سقف کوبیده می شد .
جاده ازمیان تپه های کوچک و بزرگ می گذشت ، گاه سربالایی وگاه سرازیری بود . مردم زندگی عادی روزمره شان را داشتند . بچه ها بازی میکردند و…
لیلا به حال بچه هایی که شیشه ای را روی تکه سنگی گذاشته و به سمتش نشانه می رفتند حسرت میخورد . و حتی گاوهایی که لب جوی آب درحال چرا بودند.
اما نزدیک درمانگاه اوضاع به گونه ای دیگری بود . بیشتر مردم روستا مقابل در درمانگاه بودند پیرزنی پتویی روی زمین انداخته و چند زن را دورش جمع کرده بود، گرم صحبت بودند مختصر نگرانی هم در چهره هایشان مشهود نبود گویی برای تماشا آمده بودند . دختر نوجوانی به دیوار تکیه داده بود. موهایش را از بس چنگ زده بود مانند اشباح خواب های کودکانه شده بود. لبهایش خشک بودند چشمهایش قرمز و متورم ، همان دختر دوازده ساله ای که وقتی ازمدرسه برمی گشت برایش یک دسته گل از گل های رز قرمز حیاطشان می آورد . همانی که وقتی دستش توی بازی شکسته بود میران روی کولش به درمانگاه آورد ، امروز با پای خودش آمده بود اما خبری از خنده های شیرینش نبود.
دخترک حتی اشکهایش هم خشک شده بودند . به سختی لب باز کرد «خانم دکتر، لیلا خانم،! تورو خدا نجاتش بدید. من غیراز میران کسی رو ندارم» . سر دخترک را روی شانه اش گذاشت و نوازشش کرد .
زن جوانی آن طرف تر میگفت:«آخه میران گاری رو نمیتونه برونه آن وقت تراکتور دادن دستش»
لیلا به سختی ازمیان جمع گذشت . پچ پچ های درگوشی حاضرین مثل رنده روحش را ریش ریش میکرد اما اشک های دخترک برهمه چیز سایه انداخته بود . دهیار روستا هم به تازگی وارد شده بود کمربندش را کمی پایین آورد تا شکم برامده اش راحت شود با غرور و ازسرلطف گفت: با اورژانس تماس گرفتیم الااناست که آمبولانس برسد ، شما هم لطفا هرکاری ازتون بربیاد بکنید.
لیلابه تندی رو کرد به دهیاروبعد مکثی طولانی گفت: آمبولانس رو هرکسی میتونست خبر کنه شما متوجه اید که این اتفاق به خاطرکم کاری شما توی وظایفتان است .
چند صدا همصدا باهم باصدای بلند گفتند: ما چند بار درخواست دادیم جاده ییلاق رو خاک برداری کنید .
صدایی درمیان جمع داد زد : اگرجناب دهیار به فکر ما بودند پس کی به اسم جاده همه کوه ها و تپه های اطراف رو برای زیرخاکی زیرو رو میکرد.
لیلا حرفهای زیادی در دلش بود که به دهیار بگوید اما وظیفه اش این نبود . به داخل درمانگاه رفت بعد چند لحظه از پنجره چندتا دختر وپسر جوان را صدا زد تا بهش کمک کنند.
انتظار هرنوعش بد است اما انتظاری که با نگرانی همراه باشد وحشتناک است. لیلا خیره به کوه های روبه روی پنجره به دیوار اتاق تکیه داده بود .قد بلندی داشت و اندامش نازک بود. صورتی لاغر، ابرو های کشیده و موهای مشکی داشت . چشمان قهوه ای روشنش پشت عینک ظریف طبی پنهان شده بودند. عمیق درفکر فرو رفته بود. سی و پنج سال سن داشت و با مادرش تنها زندگی میکرد . پدرش هم پزشک بود ، در این چندسالی که دراین منطقه کار میکرد . انواع حوادث ومداوای انواع جراحات را دیده و تجربه کرده بود . بعد فوت پدرش با درخواست خودش انتقالی گرفته بود تا دور از هیاهوی شهر باشد . توی این مدت با مردم این روستا و روستا های اطراف درآمیخته بود . ارتباط عمیقی با این جماعت داشت .
آنهایی که عزیزانشان دربین سرنشینان تراکتور بود ند چهره های مشخصی داشتند، بی رمق به هم ریخته و مظطرب بودند. بقیه یک لحظه از حرف زدن نمی ایستادند و ازموضوعات مختلف میگفتند . ازخواب های دیشبشان ، از آخرین حرف های میران که شبیه وصیت نامه بود ، ازخوبی هایشان وخاطراتی که باهم داشتند. البته همه ازخوبی های مرحومین احتمالی نمی گفتند و حتی برخی احتمال میدادند که سقوط تراکتور عمدی بوده و میران میخواسته ازشر نامزدش که به زور به او تحمیل کرده بودند خلاص شود . ودر این بین حتی پچ پچ های در گوشی هم انگشت اتهام را سمت لیلا میگرفتند .
راننده که تازه ازراه رسیده بود پکی به سیگارش زد دستی که سیگار لای انگشتش بود را تکان میداد و دود مارپیچی درهوا درست میکرد و محو میشد . با لحن تندی گفت: لطفا به جای این حرف ها بگید کی رفته دنبالشان ، یا بلندشین بریم کمکشان . تلفن همراهش را درآورد با کسی تماس گرفت: همه رو سوار کردند ؟ کجا بود ؟ جدا؟ شانس آوردن تو رودخونه نیافتاده ، الو الو…
میران چند ماه پیش درحالی که دوسال از مرگ پدرش میگذشت ، مادرش را که درگیر بیماری بود ازدست داد . اوو خواهر دوازده ساله اش باهم زندگی میکردند . دایی اش دخترخودش را به زور به نامزدی او درآورد به بهانه سرو سامان دادنشان، اماخواهر میران ازاو نفرت داشت.
آنروز او بریوان* هارا را با تریلی به ییلاق برده بود. ییلاق خیلی از آبادی دور نبود برای همین چادر نزده بودند .
تراکتور وارد حیاط درمانگاه شد آمبولانس برای انتقال مصدومان بد حال به شهر آماده بود . مصدومانی که حالشان وخیم بود نارین نامزد میران ودختر کم سن و سالی بودند .
دکتر سریع بدون اینکه به آن دو نفر دست بزند آن ها را به شهر فرستاد برادر نارین ، مردی قد کوتاه چاق و سرخ رو، پیشانی و صورتش پرازچروک . مشت مشت عرق از سر ورویش می ریخت . دکمه های پیراهنش به زور بسته شده بودند گفت:«لااقل یه نگاه بهش مینداختی شاید خونریزی داشته باشه»
لیلا باعصبانیت گفت :«ما اتاق عمل نداریم امکانات لازم رو نداریم بهترین کار همین بود »
لیلا صدایش را بلند تر کرد:« لطفا حیاط درمانگاه رو خلوت کنید تا به بیماران برسیم» مردم زخمی هارا دورتادور احاطه کرده بودند دکتر زخمی های سطحی را زودتر وسرپایی مداوا می کرد . خواهر میران ازپشت دامن روپوشش را گرفته بود و میگفت:«میران، میران کجاست؟»
جوان لاغرو رنگ پریده ای باصورت پر از خراش وآفتاب سوخته به دیوار تکیه داده بود . آستین دست راستش پاره شده بود. دستش خونی بود
روی موهای مجعدش گرد و خاک نشسته بود . ساکت و آرام ، حتی درجواب برادر نارین هم که مردها گرفته بودنش تا اورا نزند چیزی نمی گفت .
نارین نیمه جان در راه شهر بود . لیلا با خواهرش به طرف میران رفت
پیرزنی که از سر نشینان تراکتور به نظر می رسید و روی آسفالت داغ حیاط نشسته بود ، تحت تاثیر حرف هایی که می شنید باطعنه گفت:«خانم دکتر! روی ویرانی هایی که خودت باعثش شدی خانه نساز. خداروخوش نمیاد»
لیلا مات و مبهوت مانده بود نمیدانست چه بگوید . میان این همه زخمی مانده بود و حرف های پشت سرش داشت بالا می گرفت. از پانسمان میران دست کشید . میران متوجه جو سنگین حاکم شد اما نگران و مضطرب بود و باترس و واهمه پرسید:«شما فکرمیکنید حالش خوب میشه ؟اگه طوریش بشه خودمو نمیبخشم»
درمیان همهمه مردم قدم برمی داشت . پرستاران بعضی ها را مداوا میکردند صداها ازگوشه وکنار میامد
“واقعا زمانه بدی شده میدونست نامزد داره بازم …”
“واقعا که، دیدی حتی کاری نکرد تا جلوی خونریزی رو بگیره با این حال سریع رفت سراغ میران”
درمیان هیاهو وحرف های درگوشی یک جفت چشم معصوم کودکانه خیره به او دوخته شده اند
ناگفته با نگاهش همه حرفهای گفته شده را بهش میفهماند ؛ «تو نارین را فدای خواسته های خودت کردی . زندگی دوتا جوان را با خودخواهی تباه کردی»
به چشمان غبار گرفته میران چشم دوخت لکه خشک شده خون روی پیشانی اش به زخمی که هنوز خون ازش می آمد دست کشید
دردش را حس میکرد. دستی به موهای پوشش خاک آلودش کشید ، روی ابرو ومژه های به هم چسبیده اش ،
خراش کوچک گوشه لبش را با انگشت شصتش مالید.
اشکهایی که مدتی بود د ر چشمانش حلقه بسته بودند مجالی برای سرازیر شدن پیدا کردند .
میران بادستش قطرات اشک را از روی گونه اش پاک کرد.
*بریوان:درزبان کردی به زنان شیردوش می گویند
سیده مهدیه اختری
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است. شما هم اگر رویایی در سر دارید، با ما در تماس باشید:
09191570936
09393353009
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.